جلوههایی از منش فردی و اجتماعی شهید سرلشکر جواد فکوری؛ ناگفته های علی از پدر!
همه میگویند به پدر بسیار شبیه است. ظاهری امروزی و شیک دارد، اما اعتقاداتی بس محکم و انقلابی. علی فکوری فرزند شهید سرلشکر جواد فکوری در گفتوگو با رزونامه جوان، خاطراتی شنیدنی از منش پدر نقل کرده که بیشک برای پژوهندگان تاریخ انقلاب مفید تواند بود؛ در ادامه متن این گفتگو را می خوانیم:
سالها از شهادت پدر بزرگوارتان شهید سرلشکر جواد فکوری میگذرد. در این چشمانداز پدر را با چه ویژگیهایی به یاد میآورید؟
هنگامی که پدر شهید شدند، من شش، هفت سال بیشتر نداشتم. در نتیجه آنچه خودم از پدرم به یاد میآورم، رفتاری است که ایشان با اعضای خانواده داشتند و سایر ویژگیها را، از مادرم و اقوام و دوستان شنیدهام. پدرم در خانه و در میان اعضای خانواده، بسیار مهربان و باعطوفت بودند و نشانی از رفتار خشک نظامی در ایشان نبود. هرچند ایشان این هنر را داشتند که قاطعیت و مهربانی را با هم داشته باشند. یادم است زمانی که در امریکا در پایگاه آموزشی تحصیل میکردند، به دو خواهر و برادر بزرگترم در خانه قرآن درس میدادند و سعی میکردند آنها را به خواندن و حفظ قرآن تشویق کنند. من هم در آن میان، شیطنت میکردم و کلاس درس را بههم میزدم، اما پدرم با محبت دستی به سرم میکشیدند و مرا در کنار خود مینشاندند.
آیا زندگی در آمریکا برای ایشان آسان بود؟
خیر، نه برای ایشان و نه برای اعضای خانواده آسان نبود، برای همین بهمحض اینکه انقلاب شد، به ایران برگشتیم.
چرا؟ مگر در آنجا از نظر مالی تأمین نبودید؟
چرا، اتفاقاً خیلی هم راحت بودیم و مشکلی نداشتیم. خود من وقتی به جایی تعلق ندارم، اگر بهشت هم باشد، راحت نیستم! پدرم هم همینطور بودند و با اینکه در آنجا به ایشان پیشنهاد کار هم شد، اما قبول نکردند و برگشتیم.
از ویژگیهای شخصیتی پدرتان میگفتید.
پدرم بسیار مدیر قوی و قدرتمندی بودند. همچنین شجاعت ایشان زبانزد خاص و عام بود. من در کتابی -که امریکاییها درباره جنگ ایران و عراق نوشتهاند- خواندهام که پدرم در عملیاتی موسوم به «کمان- ۹۹» با یک طراحی دقیق، ۱۴۰ فروند هواپیما را مدیریت میکنند و آنها میروند و تأسیسات نظامی و اقتصادی عراق را منهدم میکنند و سالم هم برمیگردند. همچنین عملیاتی به نام «اچ- ۳» را در عمق خاک عراق انجام دادند و دیگر عملیات بمباران نیروگاه تموز و تأسیسات اتمی عراق در غرب بغداد -که به عملیات «شمشیر سوزان» شهرت پیدا کرد-، اما متأسفانه کمتر از آن نام برده میشود. اجرای این عملیاتها، حاصل زحمات یک تیم متخصص عملیاتی نیروی هوایی بود که تحت فرماندهی پدرم انجام وظیفه میکردند. اجرای چنین عملیاتی، واقعاً جرئت و جسارت زیادی میخواهد.
ظاهراً پدرتان دستور تعقیب هواپیمای بنیصدر را هم داده بودند. اینطور نیست؟
همینطور است. هنگامی که بنیصدر از کشور فرار کرد، پدرم به یکی از پایگاههای نیروی هوایی در غرب دستور میدهند که هواپیمای بنیصدر را تعقیب و سرنگون کند، اما به نظر من خلبانی که مأمور این کار شده بود، خیانت کرد و تا مرز ترکیه رفت و برگشت!
ماجرای درگیری ایشان با اعضای حزب موسوم به خلق مسلمان و اسیر شدن پدرتان توسط آنها چه بود؟
تبریز شهر پدرم بود و ایشان مدتی در آنجا مسئول پادگان بودند. پادگان به دست شورشیهای خلق مسلمان میافتد و پدرم را اسیر و زندانی میکنند و شکنجه میدهند تا اطلاعات به دست بیاورند که موفق نمیشوند. پدرم به خاطر روحیه بالا و اخلاصی که داشتند، شهادت را نهایت سعادت میدانستند. بسیار انسان قاطع و محکمی بودند و میدانستند مسیری که انتخاب کردهاند، منجر به شهادت خواهد شد. اما این تصمیم را از روی شور جوانی نگرفته بودند، بلکه با نهایت آگاهی این راه را انتخاب کرده بودند.
جایگاه علمی پدرتان را چگونه ارزیابی میکنید؟
پدرم در کار خود، به مراتب بالای علمی رسیده بودند. معمولاً خلبانها اطلاعاتی کلی درباره هواپیما دارند، اما پدر من از جزئیات هم اطلاع داشتند و وقتی با یک تکنسین فنی هواپیما حرف میزدند، میتوانستند کاربرد همه قطعات را توضیح بدهند و از جزئیترین مسائل درباره هواپیما خبر داشتند. درواقع فرماندهی بود که به جزئیات تمامی مسائل مرتبط به کار خود اشراف داشت.
شما چطور؟ هیچ وقت دوست داشتید مثل پدرتان خلبان شوید؟
من در کانادا در رشته هنر و مدیریت بازرگانی درس خواندم. پدرم از نظر علمی بهمراتب از من بالاتر بودند و من هیچوقت نتوانستم مثل ایشان درس بخوانم.
در کانادا وقتی میفهمیدند که شما پسر سرلشکر فکوری هستید، واکنش آنها نسبت به شما چه بود؟
خیلی رفتار بدی داشتند، چون فکر میکردند ما از صدقه سر جنگ، میلیاردها دلار پول را برداشته و از کشور فرار کردهایم! نسبت به جنگ و شهدا هم نظر مثبتی نداشتند و تصور میکردند ما عامل بدبختی و آوارگی آنها هستیم! البته ما که میگویم، منظورم نظام جمهوری اسلامی است، چون آنها ما را جزو نظام میدانستند. من گاهی با آنها درگیری لفظی پیدا میکردم و میخواستم ثابت کنم که مردم ایران با آنها خیلی فرق دارند و برای دفاع از کشورشان حاضرند جان خود را هم بدهند.
در ایران چطور؟ پسر فکوری بودن در اینجا چه حال و هوایی دارد؟
وقتی میفهمند که من پسر شهید فکوری هستم، درددل و انتقاداتشان را بیان میکنند، اما یک تار موی گندیدهشان به تمام کسانی که این طرف و آن طرف مینشینند و انتقاد نابجا میکنند و کوچکترین علاقهای به سرنوشت این مردم و این کشور ندارند، میارزد. مردم خیلی به من محبت دارند. یک بار رفته بودم که از مغازهای برای خودم پیراهن بخرم. فروشنده وقتی از روی شباهتم به پدرم متوجه شد که من پسر شهید فکوری هستم، حتی اجازه نداد پول پیراهن را حساب کنم! محبت مردم توصیفنشدنی است. مردم ایران خیلی نجیب هستند. با تمام مشکلاتی که با آنها دست به گریبان هستیم، من واقعاً نمیتوانم خارج از ایران زندگی کنم. این را به عنوان فردی میگویم که بسیاری از کشورهای دنیا را دیده و در چند جا زندگی کرده است. مهم نیست که آدم چه لباسی بپوشد یا خوراکش چه باشد. همه زندگی که مادیات و رفاه نیست. زندگی بدون آرمان از نظر من زندگی نیست.
اشاره کردید که پدرتان مقید بودند به خواهر و برادرهایتان قرآن درس بدهند. با چنین روحیهای چگونه فضای ارتش شاهنشاهی را تحمل میکردند؟
مادرم میگویند که پدرم بهرغم اوضاع حاکم بر ارتش در آن برهه، بسیار به انجام تکالیف دینی مقید بودند. ایشان در خانوادهای بسیار مؤمن بزرگ شده بودند که همه زنان خانواده چادر سر میکردند. بافت محلههای قدیم تهران به گونهای بود که معمولاً به افراد ناشناس و غریبه خانه اجاره نمیدادند، مگر اینکه مطمئن میشدند که طرف آدم درستی است. خانه پدری من در محله دردار و آبشار تهران بود. کسانی که آن دوره را به یاد دارند، از تدین خانواده پدری من و شرکت پدرم و عموهایم در مجالس عزاداری و هیئتهای سینهزنی، حکایتها دارند. پدرم در چنین خانوادهای رشد کرده بودند، لذا وقتی به نماز میایستادند و همدورهایهای ایشان روی سرشان قوطی آبجو خالی میکردند یا مهر و سجادهشان را برمیداشتند و به آزار و اذیت ایشان میپرداختند، باز هم میدان را خالی نمیکردند و همچنان بر عقاید خود پافشاری میکردند.
هنگامی که از امریکا به ایران برگشتید، وضعیت ارتش بسیار نابسامان و به هم ریخته بود. شهید فکوری در زمینه سر و سامان دادن به اوضاع چه اقداماتی را انجام دادند؟
همانطور که اشاره کردم اوضاع ارتش، مخصوصاً نیروی هوایی کاملاً به هم ریخته بود، بهطوری که یک ماه بعد از پیروزی انقلاب، خلق مسلمانیها پدرم را در پایگاه هوایی تبریز گروگان گرفتند، اما پدرم سخت مقاومت کردند. ایشان هنگامی که به ایران برگشتند، ابتدا در جهاد سازندگی شروع به کار کردند، ولی بعد از چند روز، از طرف نیروی هوایی دعوت به کار شدند و فرماندهی پایگاه دوم شکاری تبریز به عهده ایشان گذاشته شد.
چه شد که فرمانده نیروی هوایی شدند؟
حکم ایشان را شخص حضرت امام صادر کردند. برای فرماندهی نیروی هوایی، دو سرهنگ خلبان نامزد شده بودند. پدرم و سرهنگ باقری که این مسئولیت سنگین را نپذیرفت. این نکته را هم بگویم که عموهایم با قبول این مسئولیت توسط پدرم موافق نبودند و میگفتند، چون شما قبل از انقلاب فعالیت آشکار ضد رژیم نداشتهاید، ممکن است قبول این مسئولیت برای شما دردسر به همراه داشته باشد، اما پدرم میگفتند من سالها درس خوانده و دوره دیدهام و حالا وقت آن است که از تخصصم برای خدمت به مردم و کشورم استفاده کنم.
اگر قبول این مسئولیت و رفتن پدرتان به جبهه منوط به اجازه شما بود، چنین اجازهای را به ایشان میدادید؟
قطعاً. شهادت چیزی نیست که بشود دربارهاش به این شکل بحث کرد. این دنیای خاکی ارزش این همه چسبیدن به آن را ندارد. مطمئن باشید اگر خدای ناکرده روزی در این کشور جنگ شود، من اولین کسی هستم که به جبهه خواهم رفت. من بسیجی هستم و یکی از آرزوهایم این است که بتوانم همراه با مدافعان حرم به سوریه بروم. من خیلی دلم میخواست مثل پدرم به دانشکده خلبانی بروم، ولی از نظر جسمی شرایطش را نداشتم، اما در قالب یک بسیجی، همیشه آماده هستم که هر جا وجودم به درد خورد، حضور پیدا کنم.
مثل اینکه دل پر خونی هم از صهیونیستها دارید. اینطور نیست؟
بهشدت، چون میدانم که چه جانورهایی هستند. آنها خودشان را قوم برتر و مردم دنیا را زیردست خود میدانند. تمام انحرافهای مالی و سیاسی دنیا زیر سر اینهاست. صهیونیستها با کنترل کامل سرمایهداری و رسانههای مهم جهانی، تمام جنایتهای خود را توجیه میکنند. بحث با آنها فایدهای هم ندارد. من بارها با آنها بحث کرده و گفتهام که شما به حضرت موسی (ع) پشت کردید، حالا چطور ادعا میکنید که باید به سرزمین موعود برسید؟ ولی ابداً نمیفهمند! ای کاش میشد در کنار بچههای حزبالله با اسرائیل بجنگم.
…
اشارهای هم به رابطه پدرتان با حضرت امام داشته باشید. این ارتباط را چگونه توصیف میکنید؟
پدرم امام را خیلی دوست داشتند. در امریکا که بودیم، پدرم میگفتند اگر امام دستور بدهند که با هواپیمایت به کاخ شاه بزن، لحظهای تردید نخواهم کرد. هر بار که پدرم به دیدار امام میرفتند، موقعی که برمیگشتند شادی و اطمینان عجیبی در چهرهشان موج میزد. همیشه به ما توصیه میکردند که به روحانیت احترام بگذاریم. بهقدری امام را دوست داشتند که هر بار نام امام میآمد، منقلب میشدند.
خبر شهادت پدرتان را چگونه شنیدید و عکسالعمل شما چه بود؟
اوایل مهرماه بود و پدرم خودشان هفته قبل از آن، مرا به مدرسه برده بودند. خبر شهادت ایشان را از رادیو شنیدم و اولین واکنش من عصبانیت شدید از دشمنی بود که ایشان را از ما گرفته بود. شهادت پدرم برای من ضربه روحی شدیدی بود، بهطوری که تا مدتها لکنت داشتم و نمیتوانستم درست حرف بزنم! این تعبیر درستی است که مصیبتی که انسان را نمیکشد، او را بزرگتر میکند. من هم با شهادت پدرم یکشبه از عالم بچگی بیرون آمدم و مسائل دیگری در زندگی من معنا پیدا کردند.
مادر شما پس از شهادت پدرتان بار سنگین مسئولیت تربیت فرزندان را به دوش کشیدند. از آن روزها برایمان بگویید.
مادرم انصافاً خیلی برای ما زحمت کشیدند. ایشان هم مادر بودند، هم پدر. دیگر ازدواج نکردند و همه عمر و وقت خود را صرف تربیت ما کردند. فشار زندگی بهقدری روی ایشان زیاد بود که از نظر جسمی شکسته و ناتوان شدند. ایشان میگویند که از همان ابتدا میدانستند که با همسر یک نظامی متعهد و متدین شدن، چه مسئولیت سنگینی را میپذیرند، با این همه زندگی در کنار پدرم را سعادتمندانه و افتخارآمیز توصیف میکنند.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
من زندگینامه شهید فکوری خوندم دینداری و صداقت ایشون قابل وصف نیست .واقعا حیف چه گوهرهای نابی همون اول انقلاب از میان ما رفتند و با اون ک ایشون در ارتش بودند و امریکا رفتند لحظه ای دست از عقاید و دینشون برنداشتند ایشون واقعا الگوی خوبی برای ما جوانان هستند که زود خود رو در مقابل مشکلات نبازیم و پای دین و وطنمون بمونیم