خاطرات خواندنی مهدی کوثری از علاقه شدید به شطرنج

سال 1985 و زمانی که در شهر مینسک پایتخت بلاروس، روزها در کارخانه پارچه بافی کار می کردم و شب ها به کلاس شبانه جهت گرفتن دیپلم روسی جهت ورود به پیش دانشگاهی درس می خواندم، مسابقه شطرنج قهرمانی جهان بین “کارپف” و “کاسپاروف” در مسکو در جریان بود و برایم بی اندازه مهم بود که حداقل یکی از بازی ها را از نزدیک ببینم. هر چند هر شب پس از پایان بازی یا بازی ناتمام، تفسیرهای اساتید بزرگ آن زمان بخصوص “مارک تایمانوف” از تلویزیون، بسیار دیدنی و لذت بخش بود. “کارپف” به سرعت با نتیجه پنج بر صفر جلو افتاده بود [بدون احتساب تساوی ها] و تنها به یک پیروزی دیگر نیاز داشت و من هم دلهره داشتم که بازی ها تمام شده و من در حسرت دیدن بازی ها از نزدیک، حسرت به دل بمانم.

imagemkydk-6

به هرحال به هرشکلی بود درس را فراموش و یک روز هم از کار مرخصی گرفته و به علت کم پولی هواپیما را فراموش و جهت آن که هزینه پرداخت یک شب هتل را هم در مسکو نداشتم، با قطاری که ساعت 12 شب به مسکو می رفت، عازم مسکو برای دیدن حداقل یک بازی شدم. با این اطمینان که حداقل شب را در قطار بوده و در آن شب های بسیار سرد بی سر پناه نخواهم ماند و البته بلیط برگشت با قطار هم برای فردای همان شب پاسی از نیمه شب بود!!

عجیب این که قبل از سفر من در کاخ شطرنج مینسک، که مدت کوتاهی بود از ساختمان قدیمی به کاخ شطرنج که ساختمانی زیبا، بزرگ و نسبتا مجلل بود نقل مکان کرده بود، بین دو بازیکن شطرنج کتک کاری رخ داده بود و علت اصلی آن این بود که پس از چند باخت متوالی بازیکن برنده به طرف مقابل با خنده و مزاح می گفت که عین “کاسپاروف” بازی می کنی!! که باعث شده بود مهره ها به هوا رفته و کار به کتک کاری کشیده شود!! از آن به بعد تا مدتی هر کس در کاخ شطرنج مینسک چند بار پیاپی می باخت، به طنز می گفتند: طرف عین “کاسپاروف” بازی می کنه!!

به هرحال پس از 8.5 ساعت، قطار حدود ساعت 9 صبح به مسکو رسید ولی مسابقه ساعت 5 بعد از ظهر شروع می شد تا بنده وقت کافی برای دیدن بازار مسکو، متروی زیبای آن، موزه ها، میدان سرخ، مومیایی لنین و… داشته باشم. حدود ساعت 4 بعدازظهر با مترو به طرف سالن کنسرت چایکوفسکی که مسابقات در آن جا برگزار می شد حرکت کردم. هنوز نیم ساعت به شروع بازی باقی مانده بود. به نزدیکی های سالن که رسیدم، بسیار سوت و کور به نظر می آمد و حتی رهگذری به زحمت دیده می شد که بسیار باعث شگفتی من شده بود. به در ورودی رسیده و در حالی که هاج و واج مانده بودم، تابلویی پشت در دیدم که نوشته بود: “کاسپاروف” بازی امروز را به تاخیر انداخته (طبق قانون) و بازی بعدی پس فردا برگزار خواهد شد. بیش از 7 ساعت وقت اضافی داشتم، بدون آن که حوصله دیدن جایی را داشته باشم. با گرفتگی و بی حوصلگی به مینسک برگشتم و هر چند مسابقات خیلی به درازا کشید، ولی از آن به بعد دیگر فرصتی به دست نیامد که بتوانم حتی یک بازی از قهرمانی شطرنج جهان را از نزدیک ببینم.

imagemkydk-18

خوب به یاد دارم در حالی که با دوستان گوش به رادیو و چشم به تلویزیون دوخته بودیم تا ببینیم که در سری بعدی بازی ها که بین کارپف و کاسپاروف در جریان بود و بازی 24 (بازی آخر) کارپف برای حفظ قهرمانی به پیروزی نیاز داشت، یک مجری تلویزیون روی صفحه ظاهر شد و گفت: دنیای شطرنج صاحب قهرمان جدیدی شد و گفت حالا دوربین را به جایی می بریم که اکنون قهرمان جدید شطرنج جهان آنجاست و …

چند ماهی از این موضوع گذشت و حالا در اوایل اکتبر سال 1986بود که شنیدم که یکی از دوستانم در باکو پایتخت جمهوری آذربایجان اقامت دارد. با شوق فراوان با قرض و قوله بلیط هواپیما تهیه کرده و به دیدارش رفتم و با وجود آن که خیلی تنگدست بود، خیلی به گرمی از من پذیرایی کرد و چون خیلی دوست داشت جمهوری های اروپایی شوروی را ببیند، قرار شد چند هفته بعد به مینسک بیاید. بالاخره به مینسک آمد و پس چند روز گردش در مینسک تصمیم گرفتم وی را به سه جمهوری کناره دریای بالتیک ببرم که پایتخت اولی ویلنیوس و تنها 3 ساعت با قطار فاصله داشت. دومی پایتخت آن شهر ریگا بود که میخائیل تال قهرمان افسانه ای جهان در آنجا سکونت داشت و هدف من دیدن وی نیز بود و سومی تالین زادگاه پاول کرس قهرمان اسبق جهان بود.

با قطار عازم ویلنیوس شدیم و بعد از ورود در همان ایستگاه قطار هتل ارزان و درجه 3 گیر آوردیم. خیالمان راحت شد و بعد برای گشت و گذار به شهر رفتیم. در حال گشت و گذار بودیم که ناگهان زنی که دامن کوتاه پوشیده و دهانش بوی مشروب می داد جلوی ما ظاهر شده و خیلی جدی کارتی به ما نشان داد و گفت پلیس امنیتی است و ضمن درخواست پاسپورت، ما را به مرکز پلیس برد. از آنجایی که دوست من فقط حق ورود به جمهوری بلاروس را داشت، گفتند بازداشت است و باید زندانی شود. در مورد من هم چون در پاسپورت جایی قید نشده بود گفتند تو هم تخلف کرده ای و باید زندانی شوی. ولی بعداً که چند ساعت گذشت فهمیدند که در مورد من اشتباه کرده اند و مرا آزاد کردند، ولی دوستم در اسارت بود و من هم همان دور و برها پرسه میزدم تا ببینم چه خواهد شد. دوستم چون روسی خیلی کم می دانست، چند بار مرا  به عنوان مترجم احضار و سرانجام گفتند 100 روبل بدهید و اینجا را هم فوری ترک کنید. ما گفتیم که نداریم. مدام چانه زده و مرتب مبلغ را پائین آورده و آخر سر به 10 روبل راضی شدند که باز هم گفتیم که نداریم و نمی دهیم! آخر سر، رئیس آنها عصبانی شده و ماموری همراه ما کرد و ما را سوار قطار کرده و از آنجا بیرون کردند و دوستم هم که خیلی دلخور شده بود بعد چند روز اقامت در مینسک به باکو برگشت و دیدن دو جمهوری دیگر و میخائیل تال به فراموشی سپرده شد.

imagemkydk-9

اوائل نوامبر یعنی چند هفته بعد دوستی از تاشکند به دیدار من به مینسک آمد و جهت گردش راهی جمهوری های مختلف از جمله ریگا و تالین شدیم. این بار با کمک مالی که از برادرم در امریکا رسیده بود اصلاً نگرانی مالی نداشتم. وقتی که با هواپیما به ریگا رسیدیم، با اتوبوس به مرکز شهر رفته و رودخانه ای که از وسط شهر می گذشت و بناهای تاریخی آن در اطراف رودخانه جلوه زیبایی داشت. با سختی خیلی زیادی هتلی بسیار خوب گیر آورده و فردای آن روز دوستم برای دیدن موزه ها و من حدود 5 بعداز ظهر 6 نوامبر 1986 عازم کلوب شطرنج ریگا شدم و آرزو می کردم که “میخائیل تال” قهرمان اسبق جهان را بتوانم ببینم. هنوز ساعات کار روزانه بود و کلوب خیلی خلوت. مسئول کلوب که جوان مودب و خوبی بود، از این که ایرانی بوده و از راه دوری آمده بودم خیلی شادمان شد و وقتی فهمید که دیدار با تال این قدر برایم مهم است، در حضور من به منزل “تال” تلفن زد. دختر “تال” پاسخ داد و مسئول کلوب به او گفت که اینجا کسی از راه دوری برای دیدار ایشان آمده. خیلی خوشحال و هیجان زیادی داشتم و فکر می کردم تا دقایقی دیگر قهرمان افسانه ای شطرنج جهان را از نزدیک خواهم دید ولی در کمال تاسف دختر تال اطلاع داد که “تال” همین امروز جهت مسابقاتی عازم هلند شده است. مثل اینکه تقدیر بر این بود که من نه مسابقات قهرمانی جهان و نه یکی از قهرمانان جهان را از نزدیک ببینم، اما من مصرانه تصمیم گرفته بودم که تقدیر را عوض کنم، غافل از اینکه اگر قابل تغییر بود دیگر نام آن تقدیر نبود.

imagemkydk-22

حدود پانزده سال از این حوادث گذشت و در سال 2000 حدود سه سالی بود که به همراه همسر و پسر 6 ساله ام در لندن زندگی می کردیم. بسیار مسرور بودم که در این سال فینال قهرمانی شطرنج جهان در لندن برگزار می شد و مسابقات این بار بین “کرامنیک” و باز هم “کاسپاروف” بود. مسابقات در یکی از استودیوهای بی بی سی در حوالی مرکز شهر برگزار می شد و از منزل ما کمی بیش از نیم ساعت فاصله داشت. بازی سوم بود و در نزدیکی های سالن مسابقات با یک آلمانی و یک اسپانیایی که مثل من به طرف سالن رهسپار بودند، دوست شده و گپ زنان به محل مسابقات رسیدیم و … سرانجام پس از این همه سال موفق شدم نه تنها یک بازی بلکه چهار بازی را از نزدیک ببینم.
منبع: سایت تخصصی شطرنج ایران

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۳ آبان، ۱۳۹۵ ۹:۵۵ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات ورزشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *