خاطرات یک زوج جوان از اردوی راهیان نور (4)
در این ایام که زائرین در قالب اردوی راهیان نور به مناطق عملیاتی می روند و با شهدا تجدید پیمان می کنند، خاطرات یک زوج جوان را از زیارت مناطق عملیاتی که در اولین روزهای زندگی مشترکشان در سال 92 منتشر شده مجددا منعکس می کنیم …
قسمت چهارم
سال های قبل که با بسیج دانشگاه به مناطق عملیاتی می رفتم، چیزی که مرا آزار می داد، مقداری بی نظمی و بی برنامگی بود. صبح ها بعد از نماز دوباره اجازه خواب به کاروان می دادند و ساعتی بعد برای صرف صبحانه همه را بیدار می کردند و تا همه آماده حرکت بشوند حدود ساعت 10 می شد. به همین دلیل از صبح تا ظهر را فقط می توانستیم از یک منطقه عملیاتی دیدن کنیم آن هم سر ظهر. اما در این سفر الحمدلله بعد از نماز صبح، سریع صبحانه را می خوردیم و بعد از آن با نواهای رزمی، آماده حرکت می شدیم. حدود ساعت 7 صبح بود که با میشداغ خداحافظی کردیم.
طولی نکشید که به هویزه رسیدیم. هویزه را با نام شهید علم الهدی میشناسم. شهید حسین علم الهدی که به پیروی از سید و سالار شهیدان با یارانش تا آخرین قطره خونشان ایستادگی کردند، بعد از شهادت هم پیکر بی جانشان مورد جسارت عراقی های متجاوز قرار گرفت. این شهید و یارانش را کنار هم قرار دادند و با تانک از روی پیکر مطهرشان رد شدند. گویی باید همه چیز شبیه کربلا می شد. عزیزی می گفت: برای شناسایی شهدا که رفته بودند هیچ جای سالمی در بدن نمانده بود که بتوان فهمید این پیکر متعلق به کیست. فقط از روی نشانه ها می شد متوجه شد. شهید علم الهدی را از روی قرآن جیبی که همیشه همراهش داشت شناختیم.
فریاد عظیم “یا حسین” (ع) در فضای مشهد شهیدان هویزه بلند شد.
هویزه همیشه برایم آرامش خاصی داشته است. سال قبل که با دوستان همدانشگاهی ام به هویزه آمده بودیم، راوی در حال صحبت کردن بود. اواخر صحبت هایش به شوخی می گفت: یک شهیدی اینجا هست که حاجت ازدواج می دهد! البته فعلا نمی گویم که کدام است تا بعد از صحبت ها بروید زیارت. ما که قبلا می دانستیم کدام شهید است کنار مزارش نشسته بودیم. برای اینکه جلوی حمله دیگران را بگیریم یک چفیه روی قبر انداختیم که اسم آن مشخص نباشد. چند دقیقه ای همه دنبال او می گشتند و بعد به ما شک کردند و حمله کردند.
یکی بود که می گفت: مراقب باشید حاجت ها باهم قاطی نشود. صف یکی اینطرف صف دوتا به بالا هم اونطرف.
اما به دور از شوخی، تا به حال تجربه ثابت کرده بود که ادعای حاجت دادن این شهید درست است. امسال، خودم و یکی از دوستانم با همسرانمان به زیارت شهدا دعوت شدیم. فکری که در ذهن من و همسرم نقش بست این بود: حال که شهدا واسطه ازدواجمان شده اند چه بهتر که همان ها الگوی ما برای زندگی و رسیدن به سعادت باشند.
البته دوستانی که می دانستند ما امسال متاهلی آمدیم و باز هم کنار مزار این شهید نشسته ایم، به شوخی سوال می کردند که شما دیگر از جان این شهید چه می خواهی؟ چند تا چند تا؟ جواب دادم: آمده ام تشکر و قدردانی کنم.
حضور روحانیان خوش برخورد و عالم هم از برکات این سفر بود. هرچند که شیطنتم گل کرده بود و موقع سخنرانی اش در بین راه و در اتوبوس، کمی با او شوخی کردم اما با هم رفیق شدیم و به سواد بالای او پی بردم در عین حالی که فردی ساده و بی آلایش بود و به علم خود غرّه نشده بود.
پس از هویزه حرکت کردیم به طرف پادگان حمید. فضای آن را با پادگان های دیگر متفاوت دیدم. غربت خاصی داشت. آبادانی در آن کم بود. پرس و جو کردم از یکی از درجه داران که اینطور جوابم را داد:
این پادگان در زمان جنگ کاملا با خاک یکسان شد و هیچ سازه ای در آن نماند و هنوز در حال بازسازی و دوباره زنده شدن است. از طرفی هم اینجا پادگان کاملا نظامی جنگی است که در نزدیکی مرز، کاملا در خط مقدم است. تجهیزات نظامی آماده به کار که در حال حاضر نیز از آن ها استفاده می شود به نمایش گذاشته شده بود.
چند وقتی بود دنبال کتاب “پایی که جا ماند” بودم. همسرم از قسمت خواهران تماس گرفت و گفت : « نمایشگاه خواهران این کتاب را دارد. بخرم؟» در ذهنم آمد، کتاب خریدن و کتاب خواندن که کار خوبی است مخصوصا کتاب هایی که برای ما درس هایی برای زندگی دارند. این که دیگر اجازه نمی خواهد اما متوجه این شدم که تربیت صحیح او به گونه ای بوده است که کوچکترین نکات در زندگی مشترک را نیز رعایت میکند. ریزه کاری هایی که اگر رعایت نشود چه از طرف مرد و چه از طرف زن، ممکن است بعد از گذشت زمانی، زندگی را از هم بپاشد. چه بسا که این روز ها همین را می بینیم.
خوشحال از اینکه بالاخره کتاب را خریدیم.
کم کم باد شروع به وزیدن کرد. سال قبل گرد و غبار و خاک زیادی در مناطق مختلف عملیاتی وجود داشت اما امسال خبری از آن نبود با این حال اوضاع در حال عوض شدن بود. از پادگان حمید که به طرف طلائیه راه افتادیم باد شدیدتر شد. گرد و غبار در هوا پراکنده شده بود. اعتنایی نکردیم و به راه ادامه دادیم تا به جایی رسیدیم که کمتر از 5 متر جلوتر مشخص بود.
اتوبوس ها توقف کردند. مسئولین کاروان پیاده شدند و اوضاع را سنجیدند. اتوبوس ها دور زدند و امیدهایمان نا امید شد. فقط فکرم این بود که چه کاری کردم که شهید همت، شهید خرازی و شهیدان باکری نگذاشتند که به سه راهی شهادت برویم و آن جا قدم بگذاریم؟ چه کرده ایم که لیاقتش را از ما گرفتند و راهمان ندادند. بی حال و حوصله، خوابیدم تا به خرمشهر رسیدیم. پادگان دژ. پادگانی که سال پیش شاهد شهادت یکی از خادمین شهدا بود. شهید حجت الله رحیمی. فضای پادگان، بسیار زیبا تزئین شده بود. داخل حسینیه برادران خیمه ی زیبایی برپا کرده بودند که نماز جماعت و برنامه هایی از قبیل اولین سالگرد شهید رحیمی در آن برگزار شده بود. هنوز از طلائیه نرفتن دلخور بودم. بعد از مستقر شدن و کمی استراحت کردن، نماز جماعت را برپا کردیم. ساعتی بعد از آن، برنامه ویژه ای در خیمه برگزار شد. از سقف آن خیمه، مکعبی آویزان بود منقش به نام رسول اکرم صل الله علیه و آله:
ابتدا با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید و در ادامه با سخنرانی سرهنگ جعفری از فرماندهان ارتش و در آخر هم با برنامه زیبای پرده خوانی به پایان رسید. برنامه ای که شاید خیلی از حاضرین، تجربه اجرای زنده آن را نداشته بودند. اول برای همه جالب بود. اما کمی که گذشت، علاوه بر جذابیت، معنویت خاصی هم القا کرده بود. نمایی کلی از تلخ و شیرینی های دفاع مقدس. از خنده ها و شور و شوق و عشق رزمندگان بزرگ و کوچک تا گریه های مادر چشم انتظار پیکر فرزندش. هرچند که اجرای زنده ی آن حال و هوای دیگری دارد اما به سراغ روحانی پرده خوان رفتم و فیلم آماده آن را از او دریافت کردم
پرده خوانی | دانلود فیلم