خاطرات یک خلبان کارکشته از یک عمر پرواز؛ تکرار روایت عاشقی حضرت عباس(ع) در هوانیروز!
حسن افغانطلوعی 20 شهریورماه 1324 در شهر مشهد مقدس متولد شد. پدرش، محمود، کارمند دارایی بود. حسن یک خواهر و سه برادر داشت. دوران ابتدایی و سه سال متوسطه را در مدرسه حاج تقی آقابزرگ و سه سال آخر را در دبیرستان امیرکبیر واقع در زادگاه خود به پایان رساند و در سال 1345 موفق به کسب دیپلم ریاضی شد.
او ضمن علاقهای که به شغل خلبانی داشت، اطلاعات خوبی را هم از مرحوم جواد افغان طلوعی، پسرعمویش که خلبان شکاری بود، کسب کرد و راهی مرکز استخدام نیروی هوایی شد. پس از گذر از سد معاینات دقیق و سخت پزشکی، آزمونهای معلومات عمومی، هوش و زبان انگلیسی در 25 بهمنماه 1345 وارد دانشکده خلبانی شد.
بعد از آشنایی با اصول اولیه نظامیگری، سردوشی گرفت و برای آموزش علوم مختلف سرکلاس درس نشست. وقتی درسهای آکادمی پرواز و زبان را به اتمام رساند، برای پرواز با نخستین هواپیمای ملخ دار به نام «پاپ»، به فرودگاه قلعه مرغی تهران رفت و بعد از 12 ساعت پرواز با معلمش، موفق به انجام پرواز مستقل شد. 6 ساعت دیگر با هواپیمای تی-6 یا «هاروارد» پرواز کرد و با دادن آزمون جامع زبان (بیگ تست) برای ادامه دوره، آماده عزیمت به آمریکا شد.
اعزام به آمریکا
افغان طلوعی 25 اسفندماه 1346 وارد ایالت تگزاس آمریکا شد و با گذراندن دوره زبان تخصصی و پیشرفته در پایگاه «لکلند» دیپلم زبان خود را گرفت. سپس به پایگاه هوایی مودی در شهر والدوستا (ایالت جورجیا) اعزام شد و پس از گذراندن کلاسهای زمینی پرواز، با سه هواپیمای تی-41 از خانواده سسنای ملخدار، جت تی-37 و جت مافوق صوت تی-38 در قالب کمکهای نظامی آمریکا به ایران، پرواز کرد و رسما نشان خلبانی را بر سینه زد و فارغالتحصیل شد.
تیرماه 1348 به ایران بازگشت و دوشهایش به درجه ستوان دومی مزین شد. معاون عملیات ستاد نیرو ابتدا او را برای خلبانی جنگنده «اف-5» در نظر گرفت اما بعد از طی کردن کلاسهای آکادمی از او خواستند به کلاس آموزش رزمی هواپیمای «اف-4» یا فانتوم برود. آموزش زمینی را به اتمام رساند و نخستین پروازش را که عنوان آن پرواز آشنایی است، بیست و پنجم مهرماه 1348 با سروان بنیفضل در رژه هوایی روز نیروی هوایی انجام داد.
پس از طی کردن دوره کابین عقب این هواپیمای مدرن و همه منظوره، در سال 1349 به پایگاه هوایی شیراز منتقل شد. در کابین عقب 200 ساعت پرواز کرد و سال بعد برای آموزش کابین جلو به تهران انتقال یافت. معلم اصلی او سروان خلبان حسن واعظی بود. پس از اتمام دوره با درجه ستوان یکمی به گردان 12 شکاری مهرآباد منتقل شد.
سال 1351 به پایگاه هوایی سوم شکاری شهید نوژه همدان (شاهرخی) انتقال یافت و ضمن ارتقا به لیدری طبقه سه، سال بعد آموزشهای معلمی را پشت سر گذاشت. از این زمان در آموزش خلبانان تازهوارد به گردان آموزشی 32 پایگاه شهید نوژه، شرکت کرد. سال بعد به سمت افسر عملیات گردان 33 تاکتیکی منصوب شد. او تا سال 1353 هزار ساعت و تا سال 1355، 2000 ساعت پرواز با فانتوم را به نام خود ثبت کرد. اواخر سال 1355 به پایگاه هوایی شیراز منتقل، و اوایل سال بعد برای گذراندن دوره معلم خلبانی شکاری فوق مدرن تامکت (اف-14)، که به تازگی وارد نیروی هوایی ایران شده بود، انتخاب شد.
آغاز آموزش معلمی تامکت
به همین منظور، شهریورماه 1356 به آمریکا اعزام شد. در پایگاه دریایی نورفولک پس از انجام 15ساعت پرواز با هواپیمای آ-4، آموزش معلمی تامکت را شروع کرد و در اردیبهشت ماه 1357 پس از 50 ساعت پرواز با اف-14 به کشور بازگشت و به عنوان معلم خلبان گردان 81 پایگاه هوایی هشتم شکاری اصفهان به انجام وظیفه پرداخت. سپس فرماندهی گردان 82 تاکتیکی را بر عهده گرفت و به درجه سرگردی ارتقا یافت که همزمان اعتراضات مرتبط با انقلاب مردمی ایران ظهور کرد.
سال تحصیلی 1360 برای طی کردن دوره فرماندهی و ستاد به دانشکده فرماندهی و ستاد نیروی هوایی ارتش وارد شد و پس از موفقیت در این دوره یک ساله، در دایره طرحهای عملیاتی معاونت عملیات ستاد نیرو به کار مشغول شد. کمتر از یک سال در این سمت انجام وظیفه کرد که به عنوان جانشین دانشکده خلبانی به منطقه هوایی اصفهان منتقل شد. سال بعد در پست معاون عملیات منطقه و سپس جانشین فرماندهی منطقه مذکور انجام وظیفه کرد. او دوباره به ستاد تهران منتقل شد و در سمت جانشین مدیر عملیات معاونت عملیات نهاجا و مدتی هم به عنوان مدیر جنگهای الکترونیک (جنگال) خدمت کرد.
حسن افغانطلوعی در سال 1349 با خانم گیتی پروانهپور ازدواج کرد. نتیجه این ازدواج سه فرزند به نامهای ارغوان (1352)، آزیتا (1354) و محمدرضا (1356) است. محمدرضا گرچه فارغالتحصیل رشته مهندسی عمران شد اما به دلیل علاقه زیاد، پا جای پای پدر گذاشت و خلبان شرکت ایران ایرتور است.
حسن افغان طلوعی در سال 1369 بنا به درخواست شخصی به جمع خلبانان هواپیمایی ملی ایران (هما) پیوست و مدتی در کسوت خلبان تجاری به میهن خدمت کرد. او از شروع جنگ تحمیلی در بیشتر مأموریتها، مانند حراست از مناطق حساس و حیاتی، پوشش هوایی از شمال غرب تا جنوب، و روی خلیج فارس تا دهانه هرمز، همچنین اسکورت هواپیماهای شناسایی بر فراز خاک دشمن شرکت داشت و بالغ بر 1600 ساعت پرواز جنگی توأم با سوختگیریهای هوایی متعدد را در پرونده خود به ثبت رساند.
این افسر فعال در سال 1375 با درجه سرتیپ دومی از نیروی هوایی بازنشسته شد. اما همچنان به پرواز در خطوط تجاری ادامه داد و تا سال 1385 حدود 5000 ساعت پرواز در شرکت هواپیمایی آسمان انجام داد. او در سن 60 سالگی از رده پرواز کنارهگیری کرد و عملا بازنشسته شد.
خاطراتی جالب و به یادماندنی از امیر سرتیپ دوم خلبان حسن افغان طلوعی را از زبان خودش می خوانیم.
سوختگیری شبانه در آسمان
با وقوع انقلاب اسلامی و خروج مستشاران و معلمان آمریکایی پروازها به کمترین حد ممکن کاهش یافت به طوری که فقط الزامات ضروری خلبانها و آلرت پایگاه انجام میشد. وقتی تجاوزات عملی عراق در شهریور ماه 1359 شدت گرفت، پروازها بنا به ضرورت افزایش یافت. گشت رزمی هوایی غرب بر عهده اف-14 گذاشته شد اما هیچ یک از خلبانها برای بنزینگیری در شب چک نبودند. برخی انجام این تمرین را فقط در آمریکا به صلاح میدانستند. با این حال یک روز که من و محمدهاشم آلآقا با هم پرواز پوشش هوایی داشتیم و تانکر هم بالا بود، پروازمان به شب خورد.
فرصت را غنیمت شمردیم و دل به دریا زدیم، رفتیم و سوخت گرفتیم. چون این کار با موفقیت انجام شد، فردا جایمان را در کابین تعویض کردیم و سوختگیری دیگری انجام دادیم. به این ترتیب، هر دو در سوختگیری شبانه چک شدیم و توانستیم بدون کمک افراد بیگانه، دیگر همکاران را در فرصتهایی که پیش میآمد، چک کنیم. بدین ترتیب امکان پروازهای طولانی و موثر فراهم شد و ما توانستیم در شش ماهه نخست جنگ، بالغ بر 20 هزار ساعت پرواز بدون سانحه برای حفاظت از آسمان کشور در مقابل حملات هوایی رژیم بعث انجام دهیم.
پیشبینی حمله هوایی جنگندههای عراقی
وقتی در منطقه هوایی اصفهان شنیدم هواپیماهای دشمن پالایشگاههای تبریز و شیراز را بمباران کردهاند، یقین پیدا کردم که بزودی پالایشگاه اصفهان هم هدف قرار خواهد گرفت. حدود یک هفته چگونگی این حمله و نحوه مقابله با آن را تحلیل میکردم. در نهایت به ممکنترین احتمال دست یافتم و نقشه حمله آنان را ترسیم کردم.
فقط چند روز بعد، رادار همدان وضع قرمز اعلام کرد. سریع به پست فرماندهی رفتم. 10 دقیقه بعد رادار همدان وضع را سفید اعلام کرد. من کنترل را به دست گرفتم، نه فقط وضع را تغییر ندادم، بلکه از مسئول پدافند هوایی خواستم به نفرات پدافند پالایشگاه اطلاع دهد درآمادگی 100 درصد بمانند و همه توپها را به سمت فضای شاهین شهر نشانهگیری کنند. دقایقی کوتاه گذشت و خبر رسید هواپیماهای عراق از همان سمت ظاهر شدند.
پدافند که آمادگی کامل داشت، توانست قبل از رسیدنشان به پالایشگاه یک فروند را سرنگون و به یک فروند دیگر صدمه وارد کند به طوری که شنیدیم هواپیمای صدمه دیده هنگام نشستن در پایگاه خودش دچار سانحه شده است. خلبان هواپیمای ساقط شده که ایجکت (خروج اضطراری خلبان از هواپیما) کرده بود، به اسارت نیروهای خودی درآمد و من به سرعت راهی پالایشگاه شدم. خلبان را که مجروح شده بود برای درمان به بیمارستان پایگاه منتقل کردم و مراتب را به ستاد نیرو اطلاع دادم. تا زمانی که از مرکز، هواپیمایی برای بردن خلبان بفرستند، از او خواستم درباره حمله مرا توجیه کند. او گفت: برای این حمله حدود 20 تا 30 بار روی محلی مشابه در کشور خودمان تمرین کرده بودیم. هیچ انتظار نداشتیم مورد اصابت پدافند قرار بگیریم!
از این که با مطالعه دقیق توانستم در حفاظت از یک منبع حیاتی مشارکت داشته باشم، خوشحالم و این را برای خود افتخاری میدانم.
در روزگاری که منطقهای دستخوش آشوب و جنگها میشود و کشتن انسان ـ چه نظامی و چه غیرنظامی ـ بیهیچ قاعدهای روا به شمار میآید و مردان وزنان و کودکان با گلوله، موشک و خمپاره از زمین و هوا، زیر بمباران و حملات انتحاری قرار میگیرند، پیداکردن انسانهایی که در هر شرایطی نگاه انسانیشان را فراموش نمیکنند و برای جنگیدن اصول و قاعدهای انسانی و الهی دارند، بسیار کم است. شهید عباس صفایی عضو پایگاه هوانیروز کرمان یکی از آنها بود.هلی کوپتر او به همراه کمکش مسعود نژادحسینی 24 شهریور 1359 در شرق مهاباد به میاندوآب هدف گلوله کالیبر 60 قرار گرفت و هر دو تیزپرواز شجاعانه در راه دفاع از میهن و دینشان شهید شدند. سیمای عباس چنان برایم واضح و روشن است که انگار همین چند شب پیش بود که….
***
عباس روی تخت غلتی زد. پشتش را به من کرد و به عکس دخترش که هنوز یک سالش نشده بود، خیره شد. عکس روی میز کنار تخت بود. این عادت هرشب عباس بود.
همیشه بعد از شام با هم گپی میزدیم و وقتی خواب به چشمانش راه پیدا میکرد، غلتی میزد و به عکس دخترک خیره میشد. وقتی مصمم میشد که خودش را تسلیم خواب کند، قاب عکس را برمیداشت. چند بوسه به چهره دخترش میزد و قربان صدقهاش میرفت:
ـ «بابا فدایت بشه، قربونت برم! کجایی؟ دلم برایت تنگ شده»
بعد هم قاب عکس را طوری روی میز میگذاشت که موقع بیدار شدن، نگاهش با نگاه او تلاقی کند.
بعضی شبها سربهسرش میگذاشتم و میگفتم: واقعاً دلت برای دخترت تنگ شده یا او را بهانه میکنی و با کس دیگر نجوا میکنی؟ حالا هی جلو ما عکس را بهانه کن و ببوس. خدا از دلت خبر داره!
عباس هم میخندید و میگفت:
ـ برای من گوش و گوشواره عزیزند.
و من با کنایه میگفتم:
ـ خوبه دیگه، هنوز بیست روز نیست که ازشون دوری.
اما روزها وضع فرق میکرد. اولین کسی که صبح زود از خواب برمیخاست و لباس پرواز را به تن میکرد، عباس بود، تندتند صبحانهاش را میخورد و رو به من میکرد و میگفت:
ـ راه بیفت. تا بچهها بیان، ما هلیکوپتر رو آماده کردهایم.
ما اولین نفراتی بودیم که وارد خط پرواز در میدان صبحگاه نظامیان پادگان سقز میشدیم. وقتی بچهها از راه میرسیدند، بازرسی اولیه انجام شده بود و هلیکوپتر آماده استارت بود.
عباس در لباس پرواز، آدم خوشسیما و بلندبالایی بود. خوش صورت بود و سبیلهای پرپشت مردانهاش جذابیت خاصی به چهرهاش بخشیده بود. اینها صفات ظاهریاش بود، اما باطنش، دل مهربانی داشت و لحنی گرم و گیرا. هر وقت رشته کلام را دست میگرفت، شنوندگان را مجذوب میکرد. در هر موردی با هیجان حرف میزد. او خلبانی صاحب ابتکار و اندیشه بود. شبها از آرزوهایش صحبت میکرد و روزها شجاعت انجام آنها را داشت. دلیر بود و از پرواز لذت میبرد و هیچگاه دشمن را حقیر نمیشمرد.
اما احساسات لطیفش موقعی آشکار میشد که با عکس دخترش حرف میزد. گاه چنان منقلب میشد که اشک امانش نمیداد. در این وقت مثل همه آدمهای خجالتی دزدکی نگاهی به اطراف میانداخت. آرام روی عکس را که خیس اشک شده بود، با ملافه پاک میکرد. بعد چند بوسه نثار چهره خندان دخترش میکرد و آرام میگرفت.
روزها وقتی با هم قدم میزدیم، از هر دری حرف میزد. بیشتر متوجه دفاع از سربازان و محافظت از آنها بود. سربازی را که میدید، میگفت: «تا میتوانم از آنها مراقبت میکنم. خیلیها چشم بهراهشان هستند. وظیفه ما این است که آنها سالم به خانه برسند.»
یکی از کارهایی که گاهی بر دوش ما میگذاشتند. همراهی (اسکورت) ستونهای نظامی بود، که شامل تعدادی کامیون، نفربر، جیپ و البته جمعی از سربازان میشد.
هر وقت ستونی به طرف مرز و یا منطقهای حرکت میکرد، عباس مثل عقاب بالای سرشان جولان میداد. عبور از راههای کوهستانی، بیشهها و حملههای غافلگیرانه ضد انقلاب و گروهکهای وابسته به بیگانه، همیشه تلفات جانی و مالی به ستون وارد میکرد.
انساندوستی عباس و شیوههای جوانمردانهاش در عملیات و صحبتهایش در برخورد با افراد ضد انقلاب و احتیاطهایش برای حفظ جان و مال مردم بیگناه، برایم جذاب بود. او مثل پهلوانان قصههای حماسی، همیشه نبرد رو در رو را دوست داشت. یک بار شاهد حرکتی جوانمردانه از او شدم که بعد از سالها همچون تابلویی پر از رنگهای زیبا در ذهن و فکرم ماندگار شده است.
ماجرا از این قرار است که در غروب یکی از روزهای اوایل تابستان 1359، بعد از 8 ساعت پرواز و حمل مهمات و جابهجایی نیرو و درگیریهای پراکنده، در کانتینری که در گوشه میدان پایگاه بود و تجهیزات پروازی را در آنجا گذاشته بودیم، دور هم جمع شدیم. ماموری از ستاد مرکزی عملیات آمد و از طرحی گفت که همه جوانب در آن لحاظ شده بود و موفقیتش ضربه بزرگی به عوامل سرسپرده میزد. مامور منطقهای را روی نقشه نشان داد که برای رسیدن به آنجا طبق بررسیای که عباس و بقیه خلبانان کردند، نیم ساعت پرواز بود. پرواز از پادگان سقز، عبور از روی چند کوه، تپه و یک رودخانه کمآب و بعد رسیدن به نقطه مورد نظر.
مامور میگفت که طبق بررسیهای دقیق، منطقه موردنظر از چند خانه خشت و گلی متروکه تشکیل شده که ضد انقلاب در آنجا اجتماع کردهاند و از این مکان با کمک تجهیزات نظامی، راهها و جادهها را ناامن میکنند. و در حقیقت تمامی برنامهها برای درگیری و حمله به کامیونهای نظامی و ستونها در این مکان شکل میگرفت. اگر این منطقه منهدم میشد، امنیت افزایش مییافت و واحدهای نظامی و ستونها سریعتر به مقصد میرسیدند.
حرف او با این جمله پایان گرفت که اگر فردا حمله انجام شود، پیروزی بزرگی به دست خواهد آمد و جان بسیاری از سربازان و نظامیان حفظ خواهد شد.
عباس نقشه را برداشت و با اشتیاق بالا و پایین آن را با مقیاسهای ذهنی خودش زیر و رو کرد و بعد سؤال و جوابها شروع شد. چند وقت است که این منطقه متروکه شده؟ ضد انقلاب ها از چه سلاحی برخوردارند؟ وابسته به کدام گروهند؟ بهترین موقع برای غافلگیری چه زمانی است؟ و…
مامور به یکایک سؤالها پاسخ داد. عباس هم آمادگی خودش و بچهها را اعلام کرد و جلسه تمام شد. آن شب فکر و ذهن عباس درگیر عملیاتی بود که صبح روز بعد میخواست انجام شود. خواب به سختی به چشمانش راه پیدا کرد. گاهی به عکس دخترش خیره میشد و گاهی غلتی میزد.
با طلوع آفتاب، همه برخاستیم. طبق معمول عباس زودتر از همه آماده شده بود.
نمازش را خواند و شاداب روی تختش نشست و منتظر ما بود.
پس از خوردن صبحانه، در خط پرواز جمع شدیم. بازرسی اولیه از هلیکوپترها انجام گرفت و بعد استارت زده شد. من به همراه کروچیف 214 و مامور که منطقه را خوب میشناخت، در هلیکوپتر «ریسکیو» نشستیم. عباس که فرمانده عملیات بود، با هلیکوپتر کبرا از زمین کنده شد و هلیکوپتر کبرا دومی هم به دنبال او بلند شد. دقایقی بعد از گوشی صدای عباس را شنیدیم که به خلبان ریسکیو گفت: «ما پشت سر شما در ارتفاع پایین به مسیر ادامه میدهیم. به مامور بگو به محض اینکه هدف را دید، اعلام کند.»
نیم ساعت گذشت. مامور از پشت شیشه کابین همهجا را زیر نظر داشت. گاهی به چپ نگاه میکرد و گاهی به راست و زمانی بین دو خلبان قرار میگرفت به جلو چشم دوخته بود. اشاره انگشت او به نقطهای در فاصله دور ما را متوجه مقابل کرد. بعد صدایش در گوشهایمان پیچید که به عباس گفت:
ـ اونجاست. اون خونههای گلی رو میبینی؟ خیلی فاصله داریم.
عباس از ما خواست سرعت را صفر کنیم. بعد آماده حمله شد. حمله اول را خودش به عهده گرفت. سطح ارتفاع را پایین آورد و نزدیک به زمین خزید. همهچیز آماده برای حمله بود و بعد انهدام. لانچرها (مخزن راکت) پر بود از راکت. عباس سرعت گرفت، به نزدیک خانههای متروکه که رسید، صدای مامور را شنیدیم که فریاد زد:
ـ حالا وقتشه، امانشان نده.
عباس ارتفاع گرفت و سر هلیکوپتر را به سمت هدف قرار داد. در این موقعیت ما انتظار شلیک داشتیم، اما عباس بدون اینکه راکتی شلیک کند، از روی خانههای متروکه گذشت. صدای مأمور را شنیدم که فریاد زد:
ـ چهکار میکنی؟ چرا نزدی؟
و بعد صدای عباس را شنیدیم که با خشم گفت:
ـ برگردید!… برگردید!
مامور فریاد زد:
ـ برگردیم؟ میدونی چهکار داری میکنی؟
صدای عباس بلندتر از قبل به گوش رسید:
ـ مردک خفهشو. همگی برگردید.
ما مات و مبهوت مانده بودیم. چه اتفاقی افتاده بود، عباس دور بلندی زد و برگشت و ما به دنبالش. وقتی به پادگان رسیدیم و فرود آمدیم، در کشوییهای هلیکوپتر از بیرون باز شد و چهره برافروخته عباس مقابلمان آشکار شد.
عباس، چنگی انداخت و یقه مامور را گرفت و پایین کشید. سپس او را روی زمین انداخت و با کشیده به جانش افتاد و در حالی که از خشم میلرزید، فریاد زد:
ـ مردک، ما رو به جنگ زن و بچه مردم فرستادی؟… عوضی…
همه تلاش کردیم و مامور را از زیر دستهای عباس بیرون کشیدیم. سپس دونفری زیر بغلش را گرفتیم و او را کشانکشان به کنار سکوی سیمانی گوشه میدان بردیم.
عباس که حالش دست خودش نبود، زد زیر گریه و مدام تکرار میکرد:
ـ خدایا شکرت… خدایا شکرت!
ما ساکت بودیم. بقیه بچهها هم آمدند. کمی که آرام گرفت، خودش به حرف آمد:
خوب شد به حرفهای اون مردک گوش ندادم. یک لحظه به خودم گفتم من که میتونم هدف رو بزنم، پس بگذار نگاهی از بالا به توی حیاط خونهها بیندازم. این بود که شلیک نکردم و از روی خونهها رد شدم و داخل حیاط رو نگاه کردم.
و بعد دوباره گریه امانش را برید. کمی آب به او دادیم. آرام که شد، ادامه داد: در حیاط یکی از خونهها بچهای رو دیدم که وسط حیاط ایستاده بود و بالا رو نگاه میکرد. در همون موقع زنی از داخل اتاقی بیرون پرید و بچه را در آغوش کشید و به سمت اتاق روبرویی خیز برداشت، یک لحظه زن خودم رو دیدم که دخترم رو بغل کرد و هراسان به درون اتاق دوید.
اسم زن و دخترش را که آورد. دوباره منقلب شد. با کف دست صورتش را پوشاند و به گریه ادامه داد. مامور که کمی دورتر از ما خاک آلود ایستاده بود، جلو آمد و با التماس گفت: به جان بچههام، اونجام فقط نیروهای ضد انقلاب بودند. به خدا اگر زن و بچه بودند، طرح حمله را نمیریختیم. باور کنید، خدا بچههام رو بگیره اگه دروغ بگم. اونجا اصلاً جای زندگی نیست. ما چند وقته آنجا را زیر نظر داریم. عباس از جا برخاست و به طرف خوابگاه رفت.
از این ماجرا چند روز گذشت. عملیات به شکل دیگری انجام گرفت. مأموریت ما همه تمام شد و به اصفهان بازگشتیم. دو ماه بعد عباس دوباره به منطقه اعزام شد و در این مأموریت بود که به شهادت رسید. من کنارش نبودم، اما کسی که در آخرین لحظات از داخل جیپ «دیسپچ» با او به طور رادیویی در تماس بود، ماجرای شهادتش را برایم اینگونه شرح داد:
آن روز پشتیبانی از ستون نظامی را که به سمت مرز میرفت، به عهده عباس و همرزمانش گذاشتند. عباس خلبان یک بود و مسعود نژادحسینی کمک. ستون نظامی آرام آرام پیش میرفت و پیچ و خم جاده را پشت سر میگذاشت. قسمتی از مسیر، جنگل بود و قسمتهایی صخرهای با کوههای بلند. محافظت هوایی از ستون و به سلامت رساندن فرماندهان و سربازان به عهده هوانیروز بود. عبور ستون اغلب پیامدهایی هم داشت. گاهی چند تا آدم مسلح، قادر بودند با مخفی شدن در لابهلای صخرهها و شلیک چند گلوله، ستونی را ساعتها متوقف کنند.
در چنین وضعی کار هلیکوپترهای کبرا شروع میشد. آنها مثل اجل معلق ظاهر میشدند و با پرتاب راکت و شلیک گلولههای 22 میلیمتری به نقاط مشکوک حجم گستردهای از آتش بهوجود میآوردند. آتشی که کمتر کسی توان ایستادگی در مقابلش را داشت.
موقع حرکت ستون، همیشه امکان حمله به ته ستون وجود دارد و عباس پیوسته دلنگران سربازان ته ستون بود. آن روز ستون جلو میرفت و عباس مثل عقابی روی ستون بال گسترده بود و مراقب سر و ته ستون بود و هر جنبندهای را زیرنظر داشت. سربازان وقتی میدیدند که دو عقاب تیزپرواز سایه به سایه در کنارشان هستند و امنیتشان را پوشش میدهند، از خوشحالی برای آنها دست تکان میدادند و ابراز علاقه میکردند.
عبور ستون از میان راههای پرپیچ و خم، مستلزم نظارت بیشتری بود. فردی که با بیسیم جیپ با عباس مکالمه میکرد، تعریف کرد وقتی به عباس گفتم «سربازها خیلی خوشحالند که مراقبشون هستی»، گفت:
ـ نگران نباشن، حواسم به اونهاست. امکان نداره بزارم خونی از دماغشون بیاد.
ستون به راهش ادامه میداد. سربازان ته ستون که سرهایشان را بالا گرفته بودند و شاد بودند، ناگهان صدای شلیک رگباری از گلوله در صخرهها پیچید و سپس دیدند که عقاب تیز پرواز به سمت شلیک صدا جهت گرفته و شیرجهاش را آغاز کرده است. هلیکوپتر عباس ارتفاع کم کرد و از روی سر سربازان عبور کرد و در حالی که سایه هلیکوپتر هر لحظه به خودش نزدیکتر میشد، سربازان عباس را در کابین میبیند که روی فرامین خم شده و مسعود را که خودش را عقب کشیده است.
در میان بهت و حیرت سربازان سایه هلیکوپتر به هلیکوپتر رسید و سپس با برخورد با صخرهها حجم بزرگی از آتش شعله کشید. آتشی که در دلش دو نفر را سوزاند، دو نفری که عاشق وطنشان بودند.
هیچکس نمیدانست که در لابهلای صخرهها، کسانی با تیربار 60 به انتظار نشستهاند و میخواهند کسی را هدف قرار بدهند که مرامش حفظ آب و خاک این سرزمین بود.
آنها مردی را به شهادت رساندند که با دیدن زن و بچه، عملیات موفقی را متوقف کرد تا آسیبی به هیچ غیرنظامی نرسد، حتی اگر در میان جمع کثیری از دشمن تنها یک زن و بچه باشد.
آنها نمیدانستند که اگر چشم عباس به کودکی فقیر میافتاد و سربازی را بیپناه میدید، اشکش جاری میشد، آنها نمیدانستند کسی را هدف گرفتهاند که آرزویش آرامش، عمران و آبادانی در کردستان بود.
عشق به همین ارزشها بود که وقتی عباس برای چندمین بار روی سر سربازان چرخید و اطراف را زیر نظر گرفته بود، گلولهای داغ از دهانه لولهای سیاه خارج شود و بعد از طی مسافتی و درهم شکستن شیشه به زیر گلوی عباس بنشیند. کسی گلوله را ندید، اما همه شاهد مرگ دردناک عقاب بودند که دلش مهربان و عاشق وطن بود.
***
روزی که جنازه عباس را برای تشییع به اصفهان انتقال دادند، جمعیت زیادی مقابل پادگان جمع شده بودند. پیکر مطهر عباس روی دست همرزمانش دست به دست شد و پیش رفت. تا اینکه در آمبولانس گذاشتند.
پشت آمبولانس، ماشین سفیدی بود که روی صندلی عقب زنی بچه در بغل گریه میکرد. بیاختیار یاد گریههای پنهان عباس در شبهای منطقه افتادم. اشکهایی که روی عکس دخترش میچکید و حالا شاهد گریه زنی بودم که اشکش بر چهره دخترکی میچکید که هنوز یک سالش نشده و مات و مبهوت به مادرش خیره شده بود.
منبع: روزنامه اطلاعات، شماره 26924، چهارشنبه 1396/10/4
مطلب فوق العاده ای بود. امیدوارم که در
آینده هم از این مطالب خوب استفاده کنیم.