خاطره شنیدنی آیت الله خامنه ای از یک سخنرانی در بیرجند درباره حادثه مدرسه فیضیه
خاطرات زیر بخشی از مصاحبه اختصاصی حجتالاسلام والمسلمین سیدحمید روحانی با آیتالله خامنهای در دوران ریاستجمهوری در دهه ۶۰ انقلاب اسلامی است که برای اولینبار توسط فصلنامه پانزده خرداد منتشر شد. در این مصاحبه خاطراتی جذاب و شنیدنی مطرح شده است که گوشه ای از این مصاحبه را می خوانیم:
«[آیتالله خامنهای]: من آن روز (هفتم محرم سال ۴۲) منبر رفتم و درباره اهداف دشمنان اسلام صحبت کردم و گفتم که قصدشان محو اسلام است و اسلام بزرگترین مانع برایشان در راه اهدافشان است و به قدر چند دقیقه در این باره صحبت کردم و بعد مطلب را به مدرسه فیضیه رساندم، گفتم همان خط مشی بود و همان جریان بود که منتهی شد به اینجا که در یک روز مقدس در مدرسه فیضیه در خانه طلاب در خانه امام صادق بریزند کماندوها چنین بکنند و چنان بکنند؛ از آتش زدن عمامه، از آتش زدن قرآن، از وسائل طلاب آنچه را که دیده بودم و شنیده بودم همه را بیان کردم. ضجه مردم بلند شد، مردم گریه کردند و غوغایی شد.
صبح بعد از نماز نشسته بودم داشتم تعقیبات نماز میخواندم که دیدم مأمور آمد و گفت آقا بفرمایید برویم شهربانی، گفتم برای چه شهربانی؟ گفت برای چی را بعدا به شما میگویم… بعد دو رکعت نماز استخاره خواندم و صد مرتبه «أستخیرالله برحمته خیره فی عافیه» را گفتم… روایت دارد که آنچه خیر و صلاح است بر قلب انسان و به زبان انسان جاری میشود و نمازش را خواندم و بنا کردم أستخیرالله را گفتن و بعد با مأمور راه افتادم رفتم.
[رئیس شهربانی] گفت چه گفتید؟ گفتم قضیه مدرسه فیضیه بود. حادثه مهمی بود من طلبه هستم دیده بودم تحت تأثیرم مسلمانم خواستم مردم بدانند. بنا کرد مرا نصیحت کردن که شما قول بده که از این حرفها نزنی و برو بیرون؛ گفتم من چنین قولی نمیتوانم بدهم. گفت شما اگر قول ندهی من مجبورم با شما سختگیری کنم. زیرا که من مأمورم گفتم، من هم مأمورم، مأمورم که این حرفها را بزنم او چشمش گرد شد که چه مأموریتی من دارم از طرف کیه و شاید اصلا فکر کرد که اطلاعات مهمی به دستش آمد. گفت شما از طرف کی مأموری؟ گفتم از طرف خدا؛ این خیلی تحت تأثیر قرار گرفت.مرا بردند مجددا توی اتاق رئیس شهربانی آنجا چند تا قاضی از دادگستری آمدند آنجا و نشستند و از من سؤالاتی کردند و شبیه بازپرسی رسمی دادگستری بود. من آن وقت خیال کردم دادگاه است. دادگاه تشکیل داده بودند برای اینکه بتوانند مرا با قرار آزاد کنند. علت این بود که در خارج اوضاع شلوغ شده بود من این را بعد فهمیدم معلوم شد که آن روز که مرا گرفتند خبرش روز تاسوعا همه جا پخش شده بود و این پختگی کار امام بود اگر روز تاسوعا کسی این حرفها را میزد فرصت فکر کردن برای مردم نمیماند روز هفتم که آدم این حرف را میزد تا روز تاسوعا و عاشورا که روز تصمیمگیری مردمی است فرصت فکر کردن جا افتادن چیزی برای مردم باقی میماند حرف دهان به دهان میگشت و همین شد.
من روز هفتم این حرفها را زدم، مردم فهمیدند که من بیرجند هستم صبح نهم که مرا گرفتند مطلب کاملا جا افتاده بود برای مردم و میتوانستند تصمیمگیری کنند. این بود که راه افتاده بودند هیئت مختلف منزل آقای تهامی این طرف و آن طرف که بعدا آقای تهامی به من میگفت اینها میخواستند بیایند به شهربانی حمله کنند میگفت من گفتم بابا! خون راه میافتد گفتند راه بیفتد و تهامی نگذاشته بود و مانع شده بود و شاید در حقیقت به داد من رسیده بود چون وضع من به مراتب مشکلتر میشد. ایشان گفته بود من آزادش میکنم از زندان و همین اعمال نفوذها را ایشان کرده بود.
آنها هم از خدا میخواستند که مرا آزاد کنند؛ شهربانیچیها و دستگاه پلیس در آنجا. زیرا که زندانی بودن من مردم را به هیجان میآورد منتظر بهانه بودند و به هر حال آزاد کردند. منتهی از آقای سادسی همان سیدی که گفتم قول گرفتند که من را ببرد خانه خودشان و من جایی نروم و منبر هم نروم.
وضعیت دستگیری و اخراج من از بیرجند کاری کرد که تأثیرش در مردم تا مدتها باقی ماند. ماه صفر همان سال یکی از دوستان ما آسیدجواد علمالهدی را میشناسید از دوستان مشهدی ماست، ایشان هم میرفت بیرجند محل منبرش بیرجند بود وقتی که رفت آنجا و برگشت به من گفت که تو خمینی بیرجند شدهای مردم آنجا مثل آقای خمینی به تو علاقه دارند و عجیب تأثیر رویشان کرده بود.
منبع: فصلنامه تخصصی پانزده خرداد،ش۴۳ و ۴۴، تابستان ۹۴