خاطره مامور وزارت اطلاعات از شناسایی قطب زاده در یک عملیات اطلاعاتی
کتاب «من اطلاعاتی بودم» در دو جلد توسط رضا اکبری آهنگر و راضیه ولدبیگی توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات علی مهدوی، کارمند بازنشسته وزارت اطلاعات از سالهای اول انقلاب و پرونده انجمن حجتیه است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
من دیدم که اعدامش [قطب زاده] کردند. حتی یادآوری اش هم اذیتم میکند، هنوز باورش نمیشد فکر میکرد داریم فیلمش میکنیم وقتی گفتند: قراره امشب اعدام بشی چیزی نگفت، سیگاری خواست دود کرد و گفت: میخوام دو رکعت نماز بخونم؛ تنها اعدامی که دیدم او بود دیگر هرگز دوست ندارم شاهد صحنه اعدام کسی باشم؛ هرگز.
سال ۶۱ بود، چند ماه قبل از اعدام در شهرک غرب ماموریت داشتیم خانه کسی را پیدا کنیم، البته شهرک اصلا شبیه الان نبود، تا ظهر معطل پیدا کردن با آن مشخصاتی که به ما داده آدرس آن خانه شدیم و آخرش هم پیدا نکردیم. با ستاد تماس گرفتیم که آقا ما بالاخره چه کار کنیم، گفتند بروید فلان جای میدان انقلاب سوژه آنجا یک فرش فروشی دارد، تابستان بود و هوا دیر تاریک میشد. جایی ایستادیم و مغازه را کنترل میکردیم. به ما گفته بـودند این شخص قرار بسیار مهمی با یکی از شخصیتهای مملکتی دارد و میخواهند حرکت خاصی علیه نظام داشته باشند، ما نمیدانستیم آن شخص کیست ولی مأموریت داشتیم هرطوری شده این ملاقات را پیدا کنیم آنقدر آنجا ایستادیم که شب شد، تا نیمههای شب درگیر موضوع بودیم و معطل سوژه، جنگ هم که شروع شده بود، مردم چراغ خانههایشان را خاموش میکردند، حتی ماشینها در خیابان تقریبا چراغ خاموش حرکت میکردند و کار اینطوری سختتر میشد.
یکهو دیدیم ماشینی آمد جلوی فرش فروشی پارک کرد، سوژه آمد بیرون و سوار ماشین شد، عقب نشسته بود، میترسیدیم به خاطر تاریکی هوا ماشین را میان ماشینهای دیگر گم کنیم ولی خوبی قصه اینجا بود که موهای پشت سر طرف ریخته بود و این را نشانه گرفتیم؛ هر جا که ماشین را گم میکردیم و او را نمی دیدیم یک نوربالا میزدیم، کله اش پیدا میشد میدیدیم که خدا را شکر هنوز هست از آمده بودیم و حسابی خسته و کوفته گازش را گرفتیم و از میدان انقلاب تا صبح دارآباد تعقیبش کردیم.
کوچه پس کوچه ها را پیچیدیم نهایتا یک جا پیاده شدیم و آدرس را در آوردیم که آقای ایکس رفت توی فلان خانه فلان پلاک. هنوز نمیدانستیم او کیست، ولی خوشحال بودیم که خانه را پیدا کردیم. اما اتفاق خیلی جالبی موقع برگشت افتاد وقتی پیاده میآمدیم سمت ماشینهایمان که پارک کرده بودیم، وسط کوچه یک ماشین کنار ما ایستاد طرف از ما پرسید ببخشید منزل آقای قطب زاده کجاست؟ ما هم دوزاریمان افتاد که آهان پس آن شخص ایشان است.
گفتیم شما یه خرده برو جلوتر سمت چپ. آن لحظه از این کشفمان خیلی خوشحال شدیم بعد یک تقسیم کار کردیم دو ماشین داشتیم یک موتور بچه ها به من گفتند: تو برگرد مقر، بچه ها تنها نمونن، من هم موتور را برداشتم و گاز دادم موقع برگشت کوچه پس کوچه های فرمانیه را که می آمدم؛ به قول خودمان ضد تعقیب میزدم یک لحظه موتور سر خورد، رفتم هوا. نشسته آمدم زمین بلند شدم دیدم خیلی برای خودم جالب بود که توی آن سرعت و سرازیری سالمم و چیزی نشده. به لطف خدا هیچ اتفاقی برایم نیفتاد. دیدم که بله باز کار مادر است. ایشان دوباره دست به دعاست و دعای او محافظ من است، چون واقعا نگرانم بود خب اواخر ۵۷ یک پسرش را از دست داده بود حالا من هم می خواستم بروم سپاه همیشه داشت و گاهی میگفت حالا حتما باید بری سپاه، اصلا نمیخواد بری ولی از وقتی به سپاه رفته بودم روحیات و خلقیاتم عوض شده بود و خانواده ام دلهره داشتند.
قطب زاده یکی از کیسهایی بود که دوستان کارهای اصلی اش را پیگیری ما میکردند و هم کمکشان میکردیم آن موقع مسئولیتی نداشت از ریاست صدا و سیما کنار رفته بود و وزارت خارجه هم دیگر دستش نبود حالا نشسته بود کودتا طراحی کرده بود کودتایی با جریانات مختلف، از مرجعیت گرفته تا یک سری مذهبیهای غیر مرتبط با نظام طرح اولیه به این شکل بود که از خانه او خمپاره بزنند به خانه حضرت امام من مختصری در کار کودتای قطب زاده بودم تا تعقیبش هم بودم اما پرونده قطب زاده مستقیم دست من نبود دست دوستان بود، اگر کاری از من میخواستند انجام میدادم. پادویی میکردم مثلا به من میگفتند این کار رو بکن میرفتم انجام میدادم حالا برو فلان کار مضایقه نمیکردم آنجا کمک کار بچهها بودم این نکته را در هم در نظر بگیرید که آن زمان شرایط طوری بود که اگر یک قسمت به نیروی کمکی نیاز داشت همه کار را رها میکردند و میآمدند به آن بخش کمک کنند.