درس شجاعتی که چشمهای یک پدر به پسرش داد
در کتاب جولان جوانمرد که روایت خاطراتی از مرحوم دکتر احمد خالدی (1333-1396) است، روح الله خالدی فرزند ایشان می گوید:
از زمان دبستان و راهنمایی که با ما درس کار می کرد تا این اواخر که دیگر با ما کار درسی نداشت، مدام می خواند و می نوشت. چنین تصویر آرام و علمی و بی خطری پیش چشم ما به نمایش گذاشت. بعد که شرح کارها و درگیری هایش از سازمان بازرسی تا معاونت اقتصادی شورای امنیت ملی را می شنیدم، این تصویر با آن تصویر پدرِ کتاب به دست تلاقی می کرد و باور نمی کردم تا این حد شجاع و نترس باشد. درافتادن با یک مشت آدم قالتاقِ هفت خط که همه چیز را با پول و قدرت معامله می کنند، شجاعت بی نظیری می طلبید.
من نترس بودن پدر را در سفری از نزدیک حس کردم. تابستان سال 79، سفری خانوادگی به کرمانشاه رفتیم. تازه دانشگاه قبول شده بودم. ترمینال تهران، سوار اتوبوس شدیم و هرکسی طبق بلیتش، روی صندلی خودش نشست. پدر بلیت را پایانه ای گرفت؛ ولی راننده اتوبوس جاهای ما را عوض کرد. بابا طبق بلیت نشست سر جای خودش و تکان نخورد. مسئول اتوبوس، یک آدم کُردهیکل با دو متر قد، سبیل کلفت و بازوی پهن آمد جلو و با پدرم چشم تو چشم شد. من به چشمهای پدرم نگاه می کردم. اصلاً پلک نمی زد و محکم به طرف زل زد. در اتوبوس، غیر از ما، همه از همشهریهای آن آقا بودند. بابا اصلاً از جایش بلند نشد و یارو هم قشنگ کم آورد و رفت. آنجا فهمیدم پدرم چقدر نترس است.
خیلی جالب بود