روایاتی ناگفته و شنیدنی از سرداران سپاه درباره عملیات بیت المقدس

سردار غلامحسین کلولی دزفولی در سال ۱۳۴۱ در دزفول متولد شد. پدرش حاج محمد کلولی از پیرغلامان و ارادتمندان به حضرت اباعبدالله الحسین(ع) بود و به همین دلیل نام فرزندش را غلامحسین گذاشت. با گرفتن مدرک دیپلم در سال‌های اوج‌گیری انقلاب اسلامی، به نهضت مردم پیوست و بعد از پیروزی انقلاب در ردیف پیشقراولان و پاسداران نظام قرار گرفت. با شروع تجاوز دشمن بلافاصله برای دفاع از خاک کشور به رزمندگان ایرانی پیوست. در عملیات طریق القدس، فتح بستان و سوسنگرد با رشادت و دلاوری‌های خود نخستین فرمانده گردان خط ‌شکن بلال شد. لیاقت و شایستگی‌اش باعث شد در دوران ۸ سال دفاع مقدس تا فرماندهی تیپ و سپس معاونت اطلاعات و عملیات نیروی مقاومت بسیج کل کشور برسد و پس از طی مدارج علمی و نظامی درجه سرداری را بر شانه‌هایش بنشاند. هسته اولیه گردان بلال از همان روزهای آغازین شروع جنگ تحمیلی، در مناطق جبهه شهدا و کرخه شکل گرفت. گردان بلال در آبان ماه ۱۳۶۰ قبل از عملیات پیروزمند طریق القدس با حضور دلاوران بسیجی و پاسدار شهرستان دزفول به طور رسمی تشکیل شد و با شرکت در عملیات فتح بستان، با فرماندهی سردار غلامحسین کلولی دزفولی و جانشینی حاج محمدرضا اکرام فر حضور مقتدرانه خویش را در صف اول گردان‌های خط شکن اثبات کرد. این گردان در عملیات بیت المقدس، نقش مؤثری در شکستن خطوط دشمن ایفا کرد. سال 1387 برای تکمیل روایات سرداران با سرداران بسیاری از سپاه همچون غلامحسین کلولی دزفولی، سردار احمد سیاف‌زاده و علی افشاری به گفت‌و‌گو نشستیم. قسمت‌هایی که در ادامه انتخاب کرده‌ایم روایت‌هایی بکر و ناگفته از عملیات بیت‌المقدس است که در کتاب‌ها از آن استفاده نشده است. در ادامه روایت آنان را در باب مرحله سوم عملیات می‌خوانید.

آرزوی شهادت

سردار کلولی دزفولی: در مرحله سوم دیگر توانی از گردان ما باقی نمانده بود. بعد از بازسازی کامل، تازه استعدادمان در حد یک گروهان بود. دستور این بود که نیروها به مرخصی بروند. بعد از دو- سه روز استراحت، سریعاً ما را خواستند. کادر گردان را که از دو مرحله قبل برگشته بودند، ساماندهی کردیم. 250 نفر از بچه‌های تهران و ورامین را هم به ما دادند. در پادگان پدافند هوایی کوت عبدالله مستقر شدیم. در این مدت نسبت به هم شناخت پیدا کردیم و به آموزش و مانور پرداختیم. بعد از گذشت چهار- پنج روز گفتند که باید به منطقه عملیاتی بروید.
مأموریت ما در این مرحله فقط حفظ خط مرزی و حرکت در کنار دژ بود. بیشترین مأموریت بر دوش لشکر 27، لشکر امام حسین(ع)، کربلا و تیپ‌هایی مثل فجر و نور قرار داشت. آنها از دژ به سمت جاده شلمچه و خین حرکت کردند. کار مرحله سوم به اتمام رسیده بود و پاتک‌های دشمن با شکست مواجه می‌شدند. هدف مرحله چهارم این بود که محاصره‌ دشمن در جاده اهواز- خرمشهر، بصره- شلمچه تا اروند کامل شود، سپس نیروها از پایین نفوذ کرده و وارد منطقه شوند تا امید عراقی‌ها را ناامید کنند. هنوز تعدادی از نیروهایم نرسیده بودند که آقای کوسه‌چی جانشین آقای رئوفی، به من گفت: «سریع گردانت را در منتهی الیه خط مرزی سمت راست لشکر 27 مستقر کن.»
مرحله چهارم عملیات بیت‌المقدس آغاز شد. هر کدام از قرارگاه‌ها وظیفه‌ای داشتند. ما هم که تحت امر قرارگاه نصر بودیم قرار بود با لشکر 27 خاکریزهای بین جاده شلمچه تا نهر خین در مرز اروندرود را پاکسازی کنیم و عقبه عراق را به‌طور کامل قطع کنیم. شب اول خرداد به محض اینکه رسیدیم و نیروها‌ در خط پیاده ‌شدند یکدفعه عراق آتش شدیدی روی خط ریخت. متأسفانه تعدادی شهید و زخمی دادیم. در همان‌جا فرمانده گروهانم عبدالعلی نجف‌آبادی شهید شد و فرمانده دسته‌ام آقای چائیده مجروح شد. شب مستقر شدیم. آقای رئوفی با من تماس گرفت و گفت: «برادر همت جانشین لشکر 27 می‌آید، با هم هماهنگی داشته باشید.» نخستین آشنایی من با شهید همت همان شب بود، در سنگری نشستیم و با هم صحبت کردیم. ایشان کالکی را در آورد و طرحش را توضیح داد و گفت: «مأموریت ما بستگی به این دارد که شما مأموریت‌تان را درست انجام دهید. یعنی شما باید جناح ما را خوب تأمین کنید که نیروهای عراقی از طرف غرب به ما نزنند.»
ما حدود 200 متر از خاکریز لشکر 27 را گرفتیم که ادامه دژ مرزی بود. مرحله چهارم ساعت 10:30 شب آغاز شد. بعد از 25 روز عملیات خستگی به بچه‌ها وارد شده بود و امکان داشت دچار ناامیدی بشوند. امید داشتیم این مرحله بتواند به هدف آزادی خرمشهر برسد. درگیری ما بیش از سه ساعت طول کشید و توانستیم تا نزدیکی‌های نهر خین پیش برویم و جناح خودمان را با کمترین تلفات کامل کنیم. عراق در آن‌جا خط پدافندی نداشت و دژ مرزی هم از خط شلمچه به سمت اروند ادامه پیدا نمی‌کرد. من سریعاً به آقای رئوفی گفتم و ایشان هم به بچه‌های مهندسی دستور داد بیایند و برای ما خاکریز تعجیلی بزنند. هوا هنوز گرگ و میش بود که مهندسی‌مان شروع به زدن خاکریز تعجیلی کردند. دو سه لودر و بولدوزر آمدند و تا نزدیک‌ ظهر، خاکریز کامل شد، پشت‌ آن مستقر شدیم. هیچ تحرکی از دشمن دیده نمی‌شد. فکر می‌کنم دشمن هم این را پذیرفته بود که نمی‌تواند خرمشهر را نگه دارد، چون از همه طرف درگیر بود.
مدت کوتاهی پس از آنکه استقرار پیدا کردیم با یک تیم پنج نفره به منطقه پاکسازی شده رفتیم. در آن‌جا 10 قبضه خمپاره 82 و خمپاره 60 به‌دست آوردیم. ما 10 تا 15 کیلومتر با خرمشهر فاصله داشتیم. به آقای چائیده گفتم سری به خرمشهر بزنیم ببینیم چه خبر است؟ پیک‌ام علی‌رضا ستوده هم با ما بود.
ما جزو نخستین نفراتی بودیم که با موتور از روی پل نو گذشتیم. به دیوارهای شهر که رسیدیم رگبار عراقی‌ها از خرمشهر به سمت ما شلیک شد. وقتی برگشتم کار کامل کردن خاکریز و ارزیابی سنگرهای انفرادی و اجتماعی را دنبال کردم. اصل کار ما این بود که اینجا را حفظ و تثبیت کنیم تا اجازه ندهیم ارتش عراق هیچ‌گونه حرکت زمینی به‌سمت خرمشهر داشته باشد. گردانم تازه نفس بود و نیروها روحیۀ خوبی داشتند. وقتی سنگرهای اجتماعی را با پلیت وال وار می‌زدیم، چیزی نبود که پلیت‌ها را سوراخ کنیم و با مفتول ببندیم. بچه‌ها با کلاشنیکف شلیک می‌کردند و پلیت‌ها را با گلوله سوراخ می‌کردند.
طولی نکشید که عراق جلوی ما صف کشید تا پاتک کند. تعدادی از خمپاره‌های غنیمتی را که به دست آورده بودم در چند نقطه مستقر کردم. از بین بچه‌ها یک گروه خمپاره‌ای ساماندهی کردم. حدود دو، سه هزار گلوله با خودمان آورده بودیم. ارتش عراق با تعدادی تانک و نفرات به سمت ما حمله کرد ما هم شروع به آتش باری کردیم. دشمن هم جواب ما را می‌داد. بچه‌ها روحیه خوبی داشتند و امان نمی‌دادند. دشمن عقب‌نشینی کرد. کم‌کم در جاهای دیگر هم عقب نشست.
آن‌ها چند پاتک دیگر هم داشتند ولی بزرگ نبود. از سوم خرداد تا نهم کار پاکسازی و تثبیت صورت گرفت. ما در مرحله پدافند چندین نوبت زیر آتش دشمن قرار گرفتیم. در این مدت متأسفانه تلفات زیادی دادیم. سه تا از فرمانده گرو‌هان‌هایم زخمی شدند. در زیر همان آتش‌ها، سید احمد کدخدازاده بچه قائمشهر مسئول نیروی انسانی گردانم به شهادت رسید. او کمک خوبی برایم بود، بیشتر مسائل‌ام را حل می‌کرد و اگر فشار بر من می‌آمد قرص و محکم نقطه اتکای من بود.
اصل درگیری و آتش در خط ما بود. در حالی که سمت خرمشهر خبری نبود. در این پاتک‌ها یک گلوله کنارم به زمین خورد. ترکش گلوله به برادر ستوده که به‌عنوان پیک همراهم بود اصابت کرد و شکمش از هم پاشید. من با یک چفیه شکمش را بستم. امید نداشتم که بماند. اما تقدیر بود که زنده بماند. تا پانزدهم یا بیستم خرداد در آنجا بودیم. بعد خط را به لشکر 92 تحویل دادیم و به پادگان خودمان در کرخه بازگشتیم.
حسن باقری آدمی نبود که توی قرارگاه بنشیند. غیر از نگاه استراتژیکش، ارزیابی میدانی داشت. صبح هر عملیات خودش با موتور یا خودرو می‌آمد و در خط حضور پیدا می‌کرد. عملیات و درگیری را در خط تماس با دشمن لمس می‌کرد. مرحله دوم عملیات که می‌خواست شروع بشود او را در یک سنگر محقرانه کوچک دیدم، با سرهنگ حسنی‌سعدی برای افراد تقسیم کار می‌کردند. من به همراه آقای رئوفی رفته بودیم. چون ما نخستین گردانی بودیم که در خط مرزی قرار گرفتیم. حسن باقری در آن‌جا با اشرافیت و درایت صحبت می‌کرد. تدبیر حسن زبانزد خاص و عام بود.
وقتی به دزفول برگشتیم حال و هوای عجیبی بر شهر حاکم بود. حال و هوایی بین اشک و شادی. بچه‌های دزفول در تیپ 7 ولی‌عصر(عج) در این پیروزی نقش زیادی داشتند. شهید و مجروح زیادی داده بودیم. همه 20 نفر دسته شهادت از گروهان فتح ما با فرمانده‌شان شهید شدند. از حیث کادر فرماندهی تلفات زیادی به گردانم وارد شده بود.
شهید عبدالعلی نجف‌آبادی یکی از فرمانده گروهان‌هایم بود. برادر ایشان هم یک سال قبل از آن شهید شده بود. حالت عجیبی داشت. یک لحظه آرزوی شهادت و پیوستن به برادرش از ذهن او خارج نمی‌شد. به من گفت: «دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، اصلاً دارم از داخل وجودم منهدم می‌شوم، می‌ترسم این عملیات هم تمام شود من هنوز زنده باشم، کاری بکن.»
گفتم: «قرار نیست من تو را بکشم، خب ما برای عملیات می‌رویم خواست خدا اگر بر این باشد که تو زنده بمانی، زنده می‌مانی. اگر قرار باشد شهید بشوی، شهید می‌شوی.» گفت: «مرا از فرمانده گروهانی بیرون بیاور و خطرناک‌ترین مأموریت را به من بده.»
وجود ایشان برای شهادت پر می‌زد. بخصوص وقتی دو نفر از رفقایش محمود پورکنی و حسن مهدی‌نسب را از دست داد، آرام و قرار نداشت. فرماندهی شجاع و متواضع بود و چهره‌ای شاداب و بشاش داشت. ایشان شب دوم عملیات به آرزویش رسید.

بسیج هنر جنگی مردم ایران

سردار شهید احمد سیاف زاده: معمولاً در دنیا بسیج را یکی از نیروهای نظامی می‌تواند تشکیل داده و مدیریت کند. در فرانسه، ناپلئون به‌عنوان رئیس کشور ارتشی داشت که آن ارتش، مردم را بسیج کرد. در چین، مائو مردم را بسیج کرد. در شوروی با ارتش سرخ مردم را بسیج می‌کردند. حتی اسرائیل هم این کار را می‌کند. رکوردهای مختلفی در دنیا داریم که ارتش در کشورهای مختلف از مردم به‌عنوان نیروی دوم‌شان استفاده کرده‌اند. ولی بنی‌صدر به‌عنوان رئیس کشور تمایلی نداشت که مردم را بسیج کند. بنی‌صدر در شش ماه اول جنگ دو عملیات در آبادان، یک عملیات در هویزه و یک عملیات هم در دزفول انجام داده است. اگر تمایلی داشت باید آن‌موقع توده‌هایی از مردم را حتی به شکل گروه شهید چمران درمی‌آورد. ولی هیچ کاری در این باره نکرده است. هر لشکر ارتش سه تیپ دارد. ارتش می‌توانست تیپ چهارمی که تیپ بسیجی و مردمی باشد با مدیریت لشکر21 حمزه، لشکر 92، 16 و… درست کند. آن تیپ می‌توانست خط را بشکند و سه تیپ دیگرشان پدافند کنند. سلاح سبک هم در انبارهای‌شان بود یا می‌شد از خارج کشور تهیه ‌شود.
سپاه قبل جنگ و در اردیبهشت 58 تشکیل شد. اوایل جنگ هرچه شهید از سپاه داشتیم همه کادر سپاه بودند. هنوز بسیج و توده‌های مردم نبودند. ما باید طوری مردم را بسیج می‌کردیم که هزار گردان نیرو از مردم می‌گرفتیم. هنوز هم موقعیتی مثل عملیات بیت‌المقدس به وجود نیامده بود که مردم را بسیج کنیم. وقتی بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا کنار رفت، جنگ ساختار دیگری گرفت. سپاه دید که این کار بزرگ روی زمین مانده و می‌تواند آن را انجام دهد. بدون اینکه کسی به او تعارف کند خودش این کار را کرد. از داخل توده‌های مردم نیرو و کادر سازمان سپاه را تعریف کرد. ما نیروی زمینی را تشکیل دادیم. حضرت امام(ره) در سپاه این توان را دید که دستور بسیج 20 میلیون نیرو را داد.
در عملیات حصرآبادان استعداد سپاه در مقایسه با لشکر 77 ارتش دو برابر بود ولی اسمش لشکر نبود. ارتش هرچقدر گردان آورده بود از سپاه آبادان، ماهشهر و خرمشهر بود. در عملیات طریق‌القدس سپاه به تیپ‌های کربلا، امام حسین(ع)، امام سجاد(ع) عاشورا و یگان زرهی سپاه رسید. در عملیات فتح‌المبین یگان‌ها افزایش پیدا کرد؛ تیپ‌های 8 نجف، 7 ولی‌عصر(عج)، 41 ثارالله، 27 حضرت محمد رسول‌الله(ص)، 33 المهدی(عج) 30 زرهی، 46 فجر و چیزی در حدود چهار قرارگاه یعنی نزدیک به 12 یگان تشکیل شد. دوره دگردیسی، دوره‌ای است که با فرمان جنگ و عملیات جلو می‌رود. آموزش، تجهیزات، سازماندهی و انسان یک اصل است. ما فقط نیرو داشتیم و هنوز آموزش، تجهیزات و سازماندهی نداشتیم. برای رسیدن به این حجم نیاز به زمان ‌بود.
در عملیات بیت‌المقدس، سپاه تقریباً سازمان اصلی خودش را پیدا کرد. یگان‌های 43 بیت المقدس، 37 نور، 21 امام رضا شکل گرفت. آیا در این سازمان نیروی کادر استخدام شده بود؟ نیروهای ویژه‌ای برای تربیت خارج فرستاده بودیم؟ یعنی رنجر، چترباز، تکاور یا تفنگدار بودند؟ هیچ‌کدام از اینها نبودند. تمام این مأموریت‌ها، از عملیات حصر آبادان و یک‌ سال پدافند در جبهه‌ها تا فتح‌ خرمشهر را مردم انجام دادند. مردم و سپاه این مأموریت‌ها را کنار برادرهای ارتش انجام می‌دادند. یعنی مدرکی نیست که سپاهی‌ها در نظامی‌گری و حرکت در کنار ارتش کم آورده باشند. با در نظر گرفتن اینکه چه چیزهایی دست سپاه بود. به عبارتی سپاه سهمش را سازماندهی کرد و در چهار عملیات به نیروی زمینی تبدیل شد. وقتی حضرت امام(ره) دستور تشکیل نیروی زمینی سپاه را داد، شاکله نیروی زمینی تشکیل شده بود. فقط تفاوتش در این بود که فرمانده کل سپاه، فرمانده نیروی زمینی بود. ما در هوایی و دریایی ضعیف‌تر بودیم ولی در زمینی شکل گرفته بودیم، چرا که محسن رضایی همتای شهید صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی‌ ارتش بود. ما در عمل چند بار با همدیگر علیه دشمن ادغام شده و عملیات کردیم. سرزمین‌های خوبی مثل فتح‌المبین سه هزارکیلومتر مربع، بیت‌المقدس شش هزار کیلومتر مترمربع، طریق‌القدس 800 کیلومتر مربع و ثامن‌الائمه 150 کیلومتر مربع را گرفتیم. برای امام و مسئولان شکی نبود که این‌ نیرو به حد نیروی زمینی رسیده است. کما اینکه بعدها دو نیروی هوایی و دریایی هم اضافه شد. مردم را در قالب ارتش مردمی ولی با رفتار کلاسیک آوردیم و اصلاً از روش‌های ارتش‌های کلاسیک دنیا عقب نماندیم. فرماندهان سپاه از سال 62 در دافوس ارتش دوره می‌دیدند. ولی سال 62 به‌قدری حجم درخواست‌ها زیاد شد که ما با شش نفر، 10 نفر تأمین نمی‌شدیم. بنابراین سپاه خودش دوره دافوس را در دانشگاه امام حسین(ع) تشکیل داد.
آن روزی که صدام این حرکت را انجام داد، این روز را نمی‌دید. ما در این دوره 30 ساله عراقی که بود دیدیم و الان هم عراقی که نیست می‌بینیم. جالب این بود مردم در قالب یک ارتش مردمی هم ارتش خود را حمایت کردند و هم کم و کسری‌اش را پوشاندند. پدیده‌هایی را به‌وجود آوردند که زمانی کشوری به اسم عراق دوران بعث را دیدید و الان هم کشوری می‌بینید که بعثی نیست بلکه کشور شیعه عراق است. یعنی معجزه ارتش مردمی این است. عراق آن روزی که به ما حمله کرد، 30 سال سابقه داشت و ما غافلگیر شدیم. ولی اگر امروز بود خدا رحمش می‌کرد. مثلاً اگر می‌خواست سال 88 به ما حمله کند خیلی فرق می‌کرد. کما اینکه غربی‌ها الان حمله نمی‌کنند. چرا که بازدارندگی بالا رفته است. آن هم بوسیله ارتش مردمی که زیر نظر فرمانده کل قوا نقش اساسی دارند. هر کشوری یک هنر جنگی دارد. مغول‌، نادر، تیمور، شاه عباس و ناپلئون هر کدام یک هنری داشتند. هر کدام مردم را به‌نحوی به توان رزمی اضافه کرده‌اند. اما الان این ارتش مردمی توازن را در منطقه برهم زده است. کسانی که به قول خودشان 48 ساعت بیشتر یاری مقاومت در مقابل بعضی از کشورهای قدرتمند را نداشتیم، الان همان قدرت نمی‌تواند در مقابل ما قد علم کند.
آن چیزی که من دیدم در پاسدارها عوض شد اراده بود. بعضی‌ها اصلاً اراده‌شان عوض نشد، چون به‌عنوان شغل وارد سپاه شده بودند. اما یکسری‌ها این اراده درون‌شان عوض شد. حالا باید خودمان را پیدا می‌کردیم که به درد چه کاری می‌خوریم. آیا به توپخانه بروم؟ که حسن تهرانی مقدم می‌رود. فرمانده بشوم؟ مهدی باکری و قاسم سلیمانی فرمانده می‌شوند. اطلاعات بروم؟ مثل حسن باقری که اطلاعات می‌رود. عملیاتی بشوم؟ که من عملیاتی شدم. باید انتخاب می‌کردیم. کسی کاغذی و حکمی نمی‌داد. حتی اعلام نیاز نبود. بلکه از بد حادثه بود. همه نیرو شدند و یک نفر فرمانده شد. تعدادی پاسدار دور هم تشکیل یک گروه می‌دادند. چون سازمان نداشتیم. یعنی آفتابه لگن هفت دست ولی شام و ناهار هیچی. فرمانده، جانشین، ستاد، اطلاعات، عملیات و… را هم چیدیم. خب پاسدارها تمام شدند. حالا نیرویی نیست که درونش بگذاریم تا بروند بجنگند. مردم را که هنوز بسیج نکردیم. ما و ارتش بودیم. ولی حالا می‌خواهیم مردم را برای شکست حصرآبادان به عملیات ثامن‌الائمه بکشانیم. مردم هم می‌آیند. با کادر 48 نفره قالبی را درست ‌کرده‌ایم که 300 نفر داخلش می‌آیند. حالا همه به همدیگر برادر می‌گفتند. کسی رده و درجه و شغلی نداشت. تقسیم مسئولیت را شغل می‌گویند. الان در سپاه 6000 شغل داریم. جنگ هر چه طول کشید ما بیشتر فهمیدیم که نیاز به سازمان داریم.

توسل به حضرت فاطمه زهرا(س)

علی افشاری: زمانی که عملیات خرمشهر گره خورد و دشمن مقاومت می‌کرد، همه ناراحت بودند. در قرارگاه جلسه‌ای بود، برادر محسن، برادر رحیم، برادر رشید، برادر باقری، شهید خرازی، احمد متوسلیان، برادر همت، برادر اسدی همه فرماندهان جمع شدند، جا نبود. بعد از جلسه یک دعای توسل خواندند. همه گریه می‌کردند. از خدا می‌خواستند که اسلام پیروز شود. حسن باقری در دعای توسل به فاطمه زهرا(س) متوسل می‌شدند، او با گریه و از ته دل می‌گفت: خدایا اگر فردا خانواده‌های شهدا جلوی مرا بگیرند و بگویند بچه‌های ما شهید شدند و خرمشهر را آزاد نکردید، چکار کنم؟ خدایا به ما نصرت بده، خدایا به خاطر خون شهدا ما را کمک کن، همه منقلب شده بودند و گریه می‌کردند. فردایش محاصره خرمشهر کامل شد و آن فتح عظیم به وقوع پیوست.

منبع: روزنامه ایران، شماره 6788، پنجشنبه 1397/3/3

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۵ خرداد، ۱۳۹۷ ۲:۲۶ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *