شهید رعیت به روایت همرزمانش؛ اجر جانبازی، آزادگی و شهادت هر سه نصیب او شد!
روستایی کوچک در کاشان به نام یزدل، زادگاه یکی از شهدای خاص و بزرگ دفاع مقدس است. شهید غلامرضا رعیت در اولین روز بهمن 1336 در خانوادهای مذهبی در روستای یزدل از توابع شهرستان کاشان متولد شد. چون پدر و مادر خانواده چندین سال صاحب فرزند نمیشدند به پابوس امام هشتم میروند و از امام رضا(ع) میخواهند تا خدا فرزندی به آنها عطا کند. نذر میکنند اگر فرزند پسر شد نامش را غلامرضا و اگر دختر شد معصومه بگذارند. پس از چهار سال خدا پسری به خانواده رعیت میدهد و آنها هم به شکرانه این نعمت نامش را غلامرضا میگذارند. اخلاق نیکو و تلاش برای کسب معارف دینی از همان دوران کودکی از غلامرضا چهرهای دوستداشتنی و محبوب میسازد. آن زمان تمام خانهها برقکشی نبود و مردم با گردسوز زندگی میکردند. غلامرضا نیز برخی روزها تا 12 شب درس میخواند. در دوران راهنمایی و دبیرستان، شاگرد ممتاز منطقه بود و در دانشگاه هم در رشته پزشکی قبول میشود. یک جوان موفق معتقد که با رهنمونهای امام خمینی آشنا و بزرگ شده بود. شهید غلامرضا رعیت در جریان عملیات فتحالمبین به شهادت رسید و پیکرش در روستای یزدل به خاک سپرده شد.
سید مرتضی موسوی، همرزم شهید
در سالهای اولیه تأسیس سپاه که بنده مسئول عقیدتی سپاه ولیعصر(عج) بودم، تعدادی از دانشجوها درس را رها کردند و وارد سپاه و جنگ شدند. آقایان سعادت، میرزایی و غلامرضا رعیت از جمله این نیروها بودند. این بچهها در دانشگاه تهران درس میخواندند که آینده تحصیلی را رها کردند و دل به کوران جنگ سپردند. آن زمان شهید رعیت تنها کسی نبود که درس و دانشگاه را رها کرد و به جبهه رفت. هفت، هشت نفر بودند که همه درس را رها کردند و عازم جبهه شدند. همه همدیگر را میشناختند. شرایط فکری، روحی و شور و هیجان آن زمان و اشتیاق جوانان به امام و سخن ایشان سبب شده بود که رزمندهها همه چیز را کنار بگذارند و به جبهه بروند. همه گوش به فرمان امام بودیم. حضرت امام اصرار داشتند که از اوجب واجبات حفظ نظام و مملکت است و به همین دلیل خیلیها درس را رها کردند و عازم جبهه شدند. من چند بار به شهید رعیت اصرار کردم که درست را ادامه بده ولی اصرار داشت تا تکلیف تمام نشده نمیتوان درس خواند. عقیده داشت درس را برای پیشرفت و حفاظت از کشور میخوانیم و خیلی مصر بود به تکلیفش عمل کند.
نزدیک سه سال در پادگان ولیعصر با شهید رعیت مأنوس بودم و زندگی میکردم. کلاسهای عقیدتی ما را اداره میکرد. آن زمان واحد نظامی از عقیدتی تفکیک نشده بود و همه تحت نظر یک واحد بودند که مسئولش من بودم. نیروها قبل از اینکه مربی عقیدتی و نظامی شوند آموزشهای لازم را دیده بودند و گاهی هم آموزشهای تکمیلی در پادگان ولیعصر گذاشته میشد و دوستان شرکت میکردند. شهید رعیت به دلیل گذراندن این دورهها و تجربیات خوبی که داشت از واحد عقیدتی به عنوان نیروی رزمی به جبهه میرفت.
غلامرضا در بین سایر دانشجوها ویژگیهای خاصی داشت. از لحاظ تدین و تقید به احکام به قدری مقید بود که در بعضی احکام شخصی دچار وسواس میشد. مثلاً وضو گرفتنش طول میکشید و هنگام نماز خواندن برای اینکه مخارج و تجوید را خوب ادا کند بعضی جملات را چندین بار تکرار میکرد. شخصیت دینی و اعتقادی شهید رعیت از قبل شکل گرفته بود و با مبانی اعتقادی و دینی بیگانه نبود. خمیرمایهاش را داشت و در زمانهاش یک نیروی متعهد بود.
دفتری که من به همراه شهید در آن کار میکردیم کنار مسجد پادگان بود. به شکلی که در یک بلوک بود و در جداگانه نداشت. اتاق انتهایی که پنجره نداشت خوابگاه بود و چند تخت دو طبقه داشت. شهید غالباً شبها نماز شبش را در مسجد میخواند و برای خواب به اتاق برنمیگشت. هنگامی که نمازش را میخواند، نیایشهایش آنقدر طولانی میشد که نزدیکیهای صبح از مسجد برمیگشت. صبح شده بود و نیروها به او صبح بخیر میگفتند.
در زمینه مسائل اخلاقی و رفتاری متمایز از دیگران بود. آن زمان این جوانان حداکثر 23 سال داشتند. و این شرایط سنی اقتضائات خودش را دارد. نیروها بیشتر آمادهباش بودند و کسی خانه نمیرفت. گاهی یک ماه کامل از پادگان خارج نمیشدیم. بچهها شبها در پادگان مینشستند و بگو بخند میکردند و اگر گاهی حرف بیربطیزده میشد شهید رعیت به شدت واکنش نشان میداد. نیروها به اتفاق همه ایشان را قبول داشتند و احساس میکردند بدون شهید رعیت کمیت فکری و اعتقادیشان لنگ است. اگر چند روز در پادگان نبود بچهها به شدت دلتنگش میشدند. به لحاظ اخلاقی و روحی و روانی مقبولیت زیادی بین بچهها داشت و نیروها با قداست به ایشان نگاه میکردند. فکر میکنم یک بار به جبهه رفت و برگشت و برای بار دوم به شهادت رسید.
همچنین باید این نکته را بگویم خانواده شهید غلامرضا رعیت، تمامی حقوق دریافتی از بنیاد شهید را پسانداز کردند، با توجه به اینکه خود این خانواده شهید از لحاظ مالی در بین خانوادههای متوسط به پایین جامعه قرار دارند. این پدر و مادر شهید تصمیم به ساخت مدرسه در روستای خود میگیرند، اما میزان پول پسانداز شده کفاف ساخت فضای آموزشی با امکانات لازم را نمیدهد. در نهایت این مدرسه با مشارکت خیرین مدرسهساز دو سال پیش ساخته شد و به بهرهبرداری رسید.
محسن زینلی، همرزم شهید
من اواخر سال 59 یا اوایل سال 60 در محل کارم با شهید رعیت آشنا شدم. ایشان آن زمان دانشجوی رشته پزشکی بود و فیزیوتراپی میخواند که درسش را رها کرد و عضو سپاه شد. آن زمان ازخودگذشتگی و عشق به انقلاب در بین جوانان موج میزد و باعث میشد درسش را رها کند و به جبهه برود. میگفت الان وظیفه من درس خواندن نیست و باید به انقلاب و نظام کمک کنم. این اتفاق برای زمانی بود که امام فرمود حصر آبادان باید شکسته شود. غلامرضا هم شب به خانه رفته بود و به پدر و مادرش گفته بود ما 400 دانشجو هستیم که میخواهیم بعد از نمازجمعه تهران به جبهه اعزام شویم.
مدتی در واحد عقیدتی سیاسی پادگان ولیعصر خدمت میکرد. یک روز با موتور در خیابان طالقانی تصادف خیلی شدیدی کرد ولی آسیب زیادی ندید. بعد از تصادف به من میگفت باید در آن حادثه میمردم و نمیدانم خدا مرا به چه علتی نگه داشت. عمرش به دنیا بود تا بعدها در جبهه حاضر شود و دینش را ادا کند.
با حاجاحمد متوسلیان رفیق بود و حاج احمد خیلی غلامرضا را قبول داشت. خیلی آدم آرام، وزین و متینی بود. حاج احمد ایشان را خوب میشناخت. با توجه به رشته تحصیلی شهید، حاج احمد در عملیات فتحالمبین از او دعوت کرد به واحد ستادیاش برود و کارهای پشتیبانی و درمان و امداد انجام دهد. اما شهید رعیت قبول نکرد و میگفت باید به عملیات بروم و در منطقه حضور داشته باشم. در فتحالمبین به عنوان نیروی عملیاتی وارد منطقه شد. دکتر کاظمیآشتیانی و محسن رضایی و سردار باقرزاده از همرزمان شهید بودند.
در گردانهای عملیاتی که حضور داشتیم شهید رعیت میگفت دوست دارم در منطقه زخمی شوم تا ثواب جانبازی را ببرم، دوست دارم اسیر شوم و اجر اسارت را هم ببرم و هم دوست دارم شهید شوم و ثواب شهادت را مال خود کنم. انتظار خیلی ایدهآلی داشت. ما میگفتیم چیزی که تو میخواهی اصلاً امکانپذیر نیست. زمانی که در شب اول عملیات فتحالمبین رزمندگان به خط زدند بیش از انتظار جلو رفتند و دستور آمد که عقبنشینی کنند چون خط نامتوازن شده بود. هنگام عقبنشینی شهید رعیت تیر میخورد. نیروها نمیتوانند او را به عقب بیاورند و عراقیها مجدد آن قسمت را تصرف میکنند. ایشان با همان مجروحیت، اسیر میشود. هم ثواب مجروحیت را برد، هم ثواب اسارت را.
دوباره فردا شب نیروها به خط زدند و عراقیها را از آن منطقه بیرون کردند و خاکریزها را گرفتند. در همین حین پیکر شهید رعیت را در حالیکه دستش از پشت بسته بود، پیدا کردند. به دلیل جانبازی عراقیها نتوانسته بودند ایشان را به عقب ببرند و تیر خلاصیزده بودند. شهید رعیت در مقطع کوتاهی به آرزوی بزرگش که جانبازی، اسارت و شهادت بود، رسید.
انسان خودساخته و کمحرفی بود. لهجه شیرین کاشانی هم داشت که از شنیدن حرفهایش لذت میبردیم. بسیار انسان مقیدی بود. با وجود دانشجو بودنش تمام امکانات را رها کرده و به سپاه آمده بود. خودش را از تمام امکانات مادی رها کرده و به یک وارستگی روحی و اخلاقی رسیده بود که از خداوند جراحت، اسارت و شهادت را طلب میکند.
ساخت مدرسه توسط پدر و مادر شهید
پس از شهادت غلامرضا خانواده شهید تصمیم به ساخت مدرسهای در روستای یزدل کاشان میگیرند. مادر شهید در رابطه با ساخت این مدرسه میگوید: قرار بود پس از تولد فرزندمان مجدد به پابوس امام هشتم برویم که تا زمان شهادت فرزندم امکانش فراهم نشد. بعدها که پسرم شهید شد به پابوس امام رضا رفتم و گفتم یا امام رضا نظری کن. مقداری پول از بنیاد شهید به ما تعلق گرفته بود و ما تصمیم گرفتیم تا مدرسهای به نام امام رضا(ع) و به خاطر فرزندم که نتوانست به پابوس امام هشتم برود، برای روستایمان بسازیم. روستای ما به مدرسه نیاز داشت و از این رو احساس کردیم ساخت مدرسه خیلی واجب است. پدر شهید نورالله رعیت نیز هدفشان از ساخت مدرسه را چنین بیان میکند: چون فرزندمان نتوانست به پابوس امام هشتم برود و با توجه به اینکه ما نیت کرده بودیم تا پسرمان به پابوس امام هشتم برود، تصمیم گرفتیم با پولهای خودش مدرسهای به نام امام رضا(ع) بسازیم. اینجا مدرسه نیاز دارد و هر کدام از دانشآموزان روستای یزدل باید یک غلامرضا شوند. تمام آرزوی ما این است که فرزندانی که در این مدرسه درس میخوانند، همه خادم امام رضا(ع) باشند. ما به اندازه احتیاج خودمان مصرف میکنیم اما احتیاج جامعه بیشتر است. اینجا هم مدرسه روستا خراب بود و در زمستان آب باران روی سر دانشآموزان میریخت و ما هم تصمیم گرفتیم در مدرسهسازی مشارکت کنیم.
نویسنده: احمد محمد تبریزی
منبع: جوان آنلاین