صراحت ریاسوز؛ خاطرهای از استاد ایرج افشار
ابوالحسن مختاباد، از شاگردان مرحوم استاد ایرج افشار در بخشی از یادداشت خود در روزنامه اطلاعات درباره ایشان به خاطره ای جالب از سرد و گرم روزگار افشار اشاره می کند و می نویسد:
نگارنده این بختیاری را داشت که در هفت سال پایانی عمر استاد و به تناوب به محضر آن یگانیه میرسید و هم ایشان بود که همانند معلمی بزرگ به استاد عنایتالله مجیدی (رئیس کتابخانه مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی) معرفیام کرد تا بتوانم برای نگارش کتابم (روحالله خالقی) از منابع ارزشمند آن مکان فرهنگی بهره ببرم. این آشنایی سبب میشد تا هر از چند گاه تماسی با استاد بگیرم و اگر فرصتی داشتند، از محضرشان در منزل قدیمی و باصفای کوچه سرو(بالاتر از تقاطع کامرانیه و فرمانیه) بهرهمند شوم. و البته گاه روزهای سهشنبه تماسی میگرفت و با لحنی آمرانه، اما صمیمی که مرا به یاد امر و نهیهای پدر مرحومم میانداخت، میگفت: «مختاباد کجایی؟» و من سراپا شوق به منزلشان میرفتم که باهم به دائرهالمعارف برویم.
این توفیق سبب میشد تا استاد گاه نکاتی را از سیره و زیست فرهنگی خود بیان کند که از شخصیت محکم و استوار ایشان در مواجهه با برخی آزمونها خبر میداد. شخصیتی که در کوره حوادث زندگی ذوب شده و سرد و گرم روزگار را چشیده و حاصل آن فولاد آبدادهای شد به نام ایرج افشار که به دلیل شرافت ذاتی و صافی اعتقادی ویژه خود، نقاب از روی هر دروغ و ناراستی بر میگرفت.
نگارنده بارها و بارها به صراحت و صداقت کمنظیر او غبطه میخورد و به دلیل آنکه نبود صداقت و صراحت در زیستبوم فرهنگی و سیاسی ایران کنونی را از جمله مسائل مبتلابه فرهنگی ـ اخلاقی میداند، معتقد است که اینگونه تجربیات میتواند تلنگری هرچند خرد باشد به وجدان اخلاقی ما که با برخورد صریح و صادقانه چگونه میتوان از حیثیت و شخصیت و کارنامه فرهنگی خود دفاع کرد.
خاطره استاد افشار که روز 25 خرداد بیان کرد و همان روز آن را نوشتم، به سالهای پایانی جنگ بازمیگردد و وضعیت بررسی و ممیزی و دادن مجوز به مطبوعات و نشریات که به گفته ایشان باید مجوز را شماره به شماره تمدید و به قولشان، «تنفیذ میکردند و مسئول این کارها هم در ارشاد فردی بود به نام آقای «ز» که روزی از تعویقهای مکرر آنها به جان آمدم و به دفتر ارشاد رفتم و در نهایت گفتند که شنبه بیا. شنبه رفتم و وقتی وارد اتاق شدم، سلام کردم. آقای ز در حال خواندن روزنامه و رسیدن به امورات دیگر بود و به گونهای رفتار کرد که گویی مرا به حساب هم نمیآورد و طوری نشسته بود که گویی مرا ندیده است. دوباره سلام کردم. سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: خیلی عجله دارید؟ پاسخ دادم: من زندگی و وقتم را طوری تنظیم میکنم که بهموقع برسم و سر وقتی که شما برای پاسخ به من تعیین کردید، به اینجا آمدم و فکر میکنم الان شما هم باید زمانی را که اختصاص به ارباب رجوع دادهاید، صرف پاسخ به سؤال و مشکل من بکنید. وقتی این را شنید، تا حدی دست و پایش را جمع کرد و به پوشه بزرگی اشاره کرد و گفت: شما پرونده به این بزرگی دارید و پوشه را باز کرد و گفت: اینجا نوشته که شما ماسون بودهاید!
گفتم اگر شما زحمتی به خودتان میدادید و این پرونده را دقیق مطالعه میکردید، درمییافتید که من به هیچ دسته و باند و گروهی تعلق نداشته و ندارم و این مسئله هم با توضیحات آقای خسروشاهی حل و پرونده بسته و سوءتفاهمات برطرف شد. بعد که دید از هیچ طریقی نمیتواند گزکی از من بگیرد، بند کرد به این مسئله که شما با تحکیمکنندگان رژیم پهلوی همکاری میکنید و مدام از آنها مطلب میزنید. پاسخ دادم: قبل از انقلاب که نشریه منتشر میکردیم، اگر قرار بود از کسی مطلبی نزنیم، سازمان امنیت نامش را به ما اعلام میکردند و ما تکلیف خودمان را میدانستیم که از چه کسی نباید مطلب درج کنیم؛ اما تا به امروز که خدمت شما نشستهام، چیزی و فهرستی به ما اعلام نکردهاند که از چه کسی مطلب بزنیم و از چه کسی مطلب نزنیم. من هم که کف دست بو نکردهام بفهمم منظور شما چه کسانیاند؟
سپس گیر داد به اسم و رسم و شیوه کاری نشریه و گفت: اسم نشریه شما «آینده» است، در حالی که عمده مطالب منتشرشده تاریخی و مربوط به گذشته است و از گذشته مینویسید! گفتم: اگر اینجوری بخواهید محاسبه کنید، نام فلان روزنامه هم با مشیاش نمیخواند که به جای آنکه درباره و آسمان و اجرام سماوی بنویسد، مدام به من و امثال من یک لاقبا بند میکند و گیر میدهد!