ماجرای شبی که احمد توکلی مذهبی تر شد؛ از آن روز به بعد دیگر به دخترها نگاه نمی کردم!
آنچه می خوانید بخشی از گفتگوی احمد توکلی با روزنامه اعتماد است:
پس فعالیتهای غیردرسی شما حسینیه ارشاد رفتن و کلاس زبان بود.
بله. همین کارها بود. البته این به ایامی مربوط میشود که من مذهبی شده بودم.
قبل از آن مذهبی نبودید؟
نمازی میخواندیم دیگر! بعد از آن بود که متوجه مسائل دینی شدم. داستان به این صورت بود که تابستانها حدود ١٠ روز به تهران منزل خواهرم میآمدم و تفریح میکردم. خانواده خواهرم یک دوست خانوادگی داشتند که مرد آن خانواده بازاری بود. پسر آنها همسن من بود. او اهل مطالعه بود و کتابهای روانشناسی زیاد میخواند. ما با همدیگر به خیابان و سینما میرفتیم. یک شب فیلمی دیدیم و روی تراس خانه خواهرم که کنار مسجد امام حسین(ع) فعلی بود، خوابیده بودیم. راجع به مسائل زندگی حرف میزدیم و از رابطه دختر و پسر و اینکه باید دوست دختر داشت یا نه میگفتیم. او از روانشناسی چیزهایی بیان میکرد که مثلا خوب نیست و این عیبها را دارد و… در یک لحظه، من و دوستم هر دو این جمله را بدون اراده گفتیم: «اسلام چه دین خوبی است که همهچیز را از روی حساب گفته است!» این جمله در ذهن من حک شده است. ساعت دوازده و نیم شب بود. او هم مثل من نمازخوان بود. البته غیر از نماز خواندن چیز دیگری از دین نداشتیم.
یک نوجوان معمولی بودید.
بله. سینما هم میرفتیم.
یعنی سینمای قبل از انقلاب!
بله. فیلمها بد بود، خوب نبود. در ایران تقید زیاد نبود. پدرم به نماز خواندن و راست گفتن خیلی اصرار داشت. اصرارش هم درست بود.
موقعی که در مورد خوب یا بد بودن رابطه دختر و پسر حرف میزدید، این جمله را گفتید؟
دقیقا. آن موقع به این نتیجه رسیدیم که ضرر دارد و خوب نیست. از نظر روانشناسی به این نتیجه رسیدیم و معلوم نیست چقدر پایه داشته باشد؛ مهم این است که ما به این نتیجه رسیدیم. هوا هم خیلی گرم بود، دوش گرفتیم و خوابیدیم. من آن موقع کلاس دهم دبیرستان را تمام کرده بودم. ١٩ تیر ماه ١٣۴۶ و به بهشهر برگشتم. از آن به بعد به هیچ دختری اعتنا نمیکردم. به هرحال من جوان سرشناسی بودم.
قبل از آن اعتنا میکردید؟
نه به این شکلی که این روزها رسم است. اصلا تصورتان باید خیلی عقبتر برود. ولی خب جوان بودم و این قید را نداشتم. البته بیحیا نبودم و احترام خانوادگی خودم را حفظ میکردم. ولی دیگر هیچ اعتنایی نکردم. دقیقا تاریخ آن هم در یادم مانده است. ١۵ شعبان آن سال با اوایل آبان مصادف شده بود. به مدرسه رفتم. همکلاسیای به نام آقای عباسعلی صلواتی داشتم که پسر یک کارگر بود و نزدیک خانه ما زندگی میکرد. آنها هم نمازخوان بودند. به من گفت امشب مسجد مهدیه برنامه ویژه دارند. مسجد مهدیه نزدیک خانه ما بود. گفتند که از مشهد سخنران میآید. من هم رفتم. بالکن نیمه تمامی داشت که دقیقا روبهروی منبر و تریبون بود. برای من مهم نبود که چه میگفتند و چیزهایی که گفتند در خاطرم نمانده است. مهم این بود که کسی که مداحی میکرد، واقعا بسیار زیبا مداحی میکرد و وقتی میگفت یا صاحب الزمان! من تنم میلرزید. همینطور گریه میکردم. اهل گریه نبودم. اشک میریختم و میشنیدم. به خانه آمدم و شب غذا لوبیا داشتیم. یک غذای مرسوم بود و من هم خیلی دوست داشتم. نان را در آن تیلیت کردم و در همان حال به پدرم گفتم مرا به مشهد بفرست که درس بخوانم. گفت چرا؟ گفتم میخواهم به جلسه امام زمان بروم. آنها که از مشهد آمده بودند جزو انجمن حجتیه بودند و هنوز چیزی بلد نبودم. گفت نمیشود. برادرت را تازه به تهران فرستادهام، وضعمان اقتضا نمیکند و اینها. گفتم خودم کمک میکنم، کار میکنم و درس میخوانم. بعد یکسری سوال کرد که چقدر خرجت میشود و… یک دفعه متوجه شدم که پدرم سر به سر من میگذارد. گفت این چه حرفهایی است که میزنی؟ بروم تهران یعنی چه؟ مگر من میگذارم تو دیپلم نگرفته از این خانه جدا شوی؟ من تازه متوجه شدم که او با من شوخی میکرد. یک دفعه بغضم ترکید. از غذا دست کشیدم و رفتم تو اتاق دیگر و روی تخت افتادم. بیاختیار اشک میریختم. مادرم وحشتزده شد. گفت چه شده؟ خواهرم بالای سرم آمد. خلاصه آن شب کلی گریه کردم. صبح به مدرسه رفتم. جریان را برای آقای راسخی که معلم دینی ما بود، تعریف کردم و گفتم میخواهم به مشهد بروم. شما بیایید به آقاجون بگویید که راضی شوند. گفت چرا میخواهی به مشهد بروی؟ من خودم اینجا جلسه امام زمان دارم. بیا، شرکت کن. حجتیه در بهشهر نبود. آقای راسخی هر خطری را برای دین در شهر احساس میکرد، بدل آن را میزد. با کمونیستها و تودهایها مبارزه میکرد، یک دفعه با ولنگارها و یک وقتی با یاغیها مبارزه میکرد. گفت به پدرت بگو راسخی گفت جلسه منزل حاج میرزا هم هست. حاج میرزا دستفروشی بود که کنار مسجد جامع بساط داشت. فقیر و عیالوار، ولی منیعالطبع و بلندنظر بود. در خانهاش جلسه میگذاشت و آقای راسخی درس میداد. جلسه که تمام میشد، دو سه نفر را گلچین میکرد و نگه میداشت و حرفهای سیاسی میزد. نخستین حرفهای سیاسی که علیه نظام شاهنشاهی شنیدم را از آقای راسخی شنیدم.
یعنی نخستین بنیانهای سیاسی شما از آنجا گذاشته شد؟
بله، ایشان پایه گذاشت و برای من سیاست را تعریف کرد. از فردای آن شب تاریخی به نامحرم نگاه نمیکردم. دخترعموهایم سر به سر من میگذاشتند؛ مرا صدا میکردند، یک لحظه نگاه میکردم و دوباره سرم را پایین میانداختم؛ به من میخندیدند. ولی بعد به تدریج همه فامیل مرا پذیرفتند و احترام من حفظ شد.
منبع: روزنامه اعتماد، شماره 3850، دوشنبه 1396/4/19