ماجرای شهادت شهید محمدباقر صدر و بنت الهدی صدر
صدام بعد از مدتها محاصره خانه سیدمحمدباقر صدر، او و خواهرش را فراخواند تا تکلیف را یکسره کند. آنچه در ادامه میخوانید لحظات وداع سیدمحمدباقر با اعضای خانواده اش است لحظاتی که آخرین دیدار او و بنت الهدی را با مادر و نزدیکانشان رقم زد:
محمد باقر بعد از نماز به شیخ نعمانی گفت: «خودم را بشارت می دهم به شهادت.» خواب دیده بود شیخ مرتضی آل یاسین و اسماعیل روی صندلی نشسته اند و بینشان صندلی دیگری است، برای او. چقدر دور و برشان شلوغ بود! پر بود از آدم هایی که صورتشان می درخشید. وصیت نامه اش را باز نویسی کرد، آن را برای شیخ نعمانی خواند و به خواهرش داد. آمنه وصیت نامه را در حرم به ام فرقان سپرد و گفت که دیگر به خانه شان نیاید.
شانزدهم فروردین هزار و سیصد و پنجاه و نه، ساعت دو و نیم بعدازظهر، مدیر امنیت نجف با معاونش برای بازداشت او آمدند. از آنها فرصت خواست.
غسل کرد، لباس دیگری پوشید و دو رکعت نماز خواند. دست های بی بی را، که از نگرانی می لرزید، بین دستهایش گرفت و بوسید و بر سینه گذاشت. بعد جلوی صورتش گرفت و از او رضایت طلبید. یکی یکی همه را در آغوش گرفت و بوسید.
نبوغ نتوانست تحمل کند. تکیه اش را به دیوار داد، صورتش را بین دست هایش گرفت و زار زد. محمد باقر روی دختر مهربانش خم شد و دست هایش را دورش خیمه کرد و گفت: «شیرینم، دخترم، هر کسی می میرد. در بستر بمیرم بهتر است یا شهید بشوم؟ یاران عیسی علیه السلام به صلیب کشیده شدند و ایستادند. شهادت عزیز است. من راضی ام، حتی اگر میوه این روزها بیست سال بعد برسد. شیرینم، دخترکم، گریه نکن …» همه اشک می ریختند. او را بوسید و به طرف فاطمه رفت. رو به رویش ایستاد و به چشم هایش زل زد. یک باره فاطمه صورتش را بین دست هایش گرفت و خم شد. محمد باقر به او نزدیک شد و نجوا کرد: «خواهر موسی، دیروز برادرت، امروز ندیم و شریک و دوستت. تو را به خدا صبور باش، بهشت من، فردوس من. کسی که با خدا معامله می کند، از راه بر نمی گردد. او خریدار است … ای غریب، بار تو سنگین است، تو مادری … حلالم کن … دیدار ما به قیامت! من می روم. تو سه روز صبر کن. اگر برنگشتم، با مادر و بچه ها به کاظمین برو. مواظب خودت و بچه ها باش.»
آمنه بیرون منتظرش بود. او را از زیر قرآن رد کرد، همدیگر را بوسیدند و رفت. بی بی بلند شد تا شکایتش را به خدا ببرد. وضو گرفت و رو به قبله نشست، موهایش را پریشان و گریبانش را باز کرد و با زاری از خدا خواست پسرش را سالم برگرداند، همانطور که تا آن روز حفظش کرده بود و هر بار برش گردانده بود. گریست و به سجده افتاد: «اللهم انت اعطیتنیه و انت وهبته لی اللهم فاجعل هبتک الیوم لی جدیده انک قادر مقتدر)
شب سختی گذشت، با غم و اضطراب. صبح اول وقت، سروصدا در کوچه خبر داد باز آمده اند. شیخ نعمانی به آمنه گفت: «خدا کند مثل قبل سید را آورده باشند.» اما آمنه خوب می دانست دنبال او آمده اند. از دیشب منتظر بود. وضو گرفت و مچ آستین هایش را با پارچه محکم بست که محفوظ بماند.
خودش لای در را باز کرد. کسی از آن طرف گفت: «علویه، سید خواسته شما به بغداد بیایید.» آمنه نیشخندی زد: «راست می گویی؟ اگر برادرم گفته باشد که به روی چشم. اما اگر خواست شماست، من از اعدام نمی ترسم.»
فاطمه، که کنار آمنه ایستاده بود، دست او را گرفت و گفت: «نمی گذارم تنها ببریدش. من هم با او می آیم.» و کسی با غیظ داد زد: «فقط علویه بنت الهدی.» به اتاق بر گشتند. فاطمه اصرار کرد آمنه نرود یا او را با خودش ببرد. آمنه شانه های فاطمه را در دست گرفت و به صورت خیسش نگاهی کرد:«خواهر جان، اگر شما با من بیایی، بچه ها چه می شوند؟»
مادر را بوسید و خداحافظی کرد. بی بی به سختی خودش را دنبال او کشاند. فاطمه او را از زیر قرآن رد کرد و با بی بی پشت سر آمنه بیرون رفتند. بی بی خودش را به دخترش چسباند: «من هم می آیم، مرا هم با او ببرید.» تشر زدند: «اگر هم بیایی، بین راه پیاده ات می کنیم. کاری با او نداریم. سید خواسته ببریمش. زود بر می گردد.» آمنه دولا شد و باز بی بی را بوسید و گفت که به خانه بر گردد. او هم اشک ریزان در گوشش دعایی زمزمه کرد.
منبع: