خاطره ای منتشر نشده از فروتنی عجیب امام موسی صدر در برابر یکی از مخالفینش!

محمدرضا زائری: در گفتاری که پیرامون گفتگو از دیدگاه امام موسى صدر داشتم به این نکته رسیدم که باید طرفین گفتگو شرایط برابر داشته باشند؛ سرکار خانم حورا صدر -دختر بزرگوار ایشان- در تأیید این نکته به خاطره منتشر نشده شیخ حسن مصری (یکی از اعضای قدیم مجلس اسلامی شیعیان لبنان) اشاره کردند که می گوید: روزی امام موسى صدر به ما گفتند: برخیزید تا با هم به جایی برویم و همه به راه افتادیم.
وقتی به حوالی مسجد آقای سید محمد حسین فضل الله -که با امام صدر اختلاف و مشکل زیادی داشت- رسیدیم، جوانان طرفدار امام صدر که به طور اتفاقی از حضور ایشان باخبر شده بودند، به دلیل خوشحالی فراوان از حضور امام صدر در محله شان، به عادت کشورهای عربی شروع به سروصدا و تیراندازی هوایی کردند که نشانه طرفداری از ایشان و خوشحالی از حضور ایشان در آن منطقه بود.
ایشان سر چهارراه نزدیک مسجد از ماشین پیاده شد و به آنها اشاره نمود و خواهش کرد که تیراندازی را متوقف کنند، اما حجم شعار و هیاهو و سروصدای طرفداران ایشان آن قدر زیاد بود که این توصیه و خواهش ایشان فایده ای نداشت.
ایشان خیلی ناراحت شده بود و مجددا با قاطعیت خواست که سروصدا و تیراندازی متوقف شود و ما ایشان را سوار ماشین کردیم و مجددا به راه افتادیم اما بعد از این که حدود چهل، پنجاه متر جلو رفتیم، ایشان از راننده خواست که ماشین را نگه دارد و دور بزند و برگردد!
در این حالت امام موسى صدر به شدت عصبانی بود، طوری که ما اصلا جرأت نکردیم حرفی بزنیم و چیزی بپرسیم. مسیر برگشت به سکوت گذشت و هنگامی که به مجلس شیعیان رسیدیم و به دفتر ایشان وارد شدیم همچنان از شدت ناراحتی نمی نشست و قدم می زد!
وقتی مدتی گذشت و موقعیت صحبت پیش آمد، موضوع را از ایشان پرسیدیم؛ امام صدر فرمود:
“من به خاطر خدا می خواستم به سوی این مرد بروم، من نمی خواستم که از موضع قدرت با او ملاقات کنم و دست بالاتر داشته باشم که مثلا ببین من دار و دسته ای دارم و تو کسی دور و برت نیست! یا مثلا بگویم که من از تو قوی تر و بالاتر هستم. من می خواستم قربهً إلى الله به سوی او بروم، نه قربهً إلى الشیطان”
بعد آهی کشید و ادامه داد: “من می دانم که او من را دوست ندارد و از من خوشش نمی آید، من فقط می خواستم [از سر فروتنی] خودم پیش او بروم و به او بگویم که [با این که تو دوستم نداری] ولی من تو را دوست دارم!
این کار را برای خدا می خواستم بکنم، ولی دیدم دیگر این کار با سروصدای تیراندازی و جمع شدن آدم ها جور در نمی آید و موقعی که این جریان پیش آمد با خودم فکر کردم چنین موقعیتی که بر حسب ظاهر من از او قوی تر به نظر می رسم، بیشتر شیطان را خوشحال می کند و من این را نمی خواستم. برای همین گفتم که برگردیم”

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۱۸ فروردین، ۱۴۰۰ ۱:۰۹ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات مشاهیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *