معلم نقاشی کودکان
اختصاصی خاطره نگاری؛
بیژن شهرامی از مخاطبان سایت خاطره نگاری، در مطلب ارسالی خود خاطره آموزنده ای از معلم اول دبستان صادق صندوقی از اساتید نقاشی همدان روایت کرده است:
سالها پیش، کودکی در محله سرپل یخچال همدان به دنیا آمد که بعدها کتابهای داستانی بسیاری را برای بچه ها تصویرگری کرد و با طراحی کارتهای معروف صدآفرین خاطرات شیرینی را در ذهن دانش آموزان ایجاد نمود.
سخن از استاد صادق صندوقی است که پدرش در همدان مغازه کبابی داشت و مشوق او بود در پرداختن به هنر نقاشی.
او و برادر بزرگترش حسن، شیفته کارهای هنری بودند تا آنجا که در کودکی نشریه ای دست نویس به اسم «همدان مصور» را تهیه و در چند نسخه منتشر می کردند!
صادق با ادامه تحصیل به هنرستان آثار تجسمی راه یافت و با کوله باری از تجربه پای درس بزرگانی نشست که ناباورانه آثارش را به هم نشان می دادند و از داشتن چنین شاگردی به خود می بالیدند.
استاد در ادامه طعم شیرین معلمی را نیز چشید و تصویرگر کتاب های درسی کودکان و نوجوانان این مرز و بوم شد.
استاد صادق صندوقی سرانجام در تابستان سال 1397 درگذشت و در تهران به خاک سپرده شد. نقاشی اصحاب فیل او مشهور است.
***
در خردسالی کنار دست برادرم که دوم ابتدایی بود مینشستم و مثل دستیار اتاق عملی بودم که در نقاشی او را همراهی میکرد! اما خاطرهای که از روز اول مدرسه و نقاشی دارم این است که وقتی روز اول مدرسه رفتیم، معلم کسی را به عنوان مبصر انتخاب کرد و گفت تا زمانی که من نیستم، هر کدامتان یک نقاشی بکشید. وقتی از کلاس بیرون رفت برای خودم خرگوشی را کشیدم، بچههای دیگر هم خوششان آمد و هر کسی از من میخواست برایش نقاشی کنم، من هم خوشم آمده بود و برای چند نفری کشیدم. مبصرمان که دو سال هم بزرگتر بود، وقتی این کار من را دید، گفت که من تقلب میکنم و کارم اشتباه است! البته اصلا معنی تقلب را هم نمیدانستم. او میگفت که معلم به خاطر این کار مرا تنبیه میکند! تنبیه آن زمان هم هم چوب و فلک بود. من هم ترسیده بودم و نگران شده بودم که معلم دعوایم میکند. خلاصه معلممان آمد و نقاشیها را جمع کرد و هنگام تماشای آنها متوجه شد که همه را یک نفر کشیده است، از مبصر پرسید و او هم مرا نشان داد! من با ترس از سرجایم بلند شدم و حتی دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و همانجا مرا میخورد! معلم پرسید که خودم تنهایی کشیدم که گفتم بله و در ذهنم تصوری از چوب و فلک داشتم که صدای معلم را شنیدم که می گفت: بچهها برایش دست بزنید…
باور کنید اگر آن روز معلمم برخورد بدی با من کرده بود، حتما نقاشی را کنار میگذاشتم…