هم نشینی با کرونا؛ روزنوشتهای یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا
از آغازین روزهای شیوع ویروس کرونا، ایرانیان و جهانیان با تجربه جدیدی در زندگی خود مواجه شدند که پیش از این با شرایط این حال و روز و تنگناهایی که ایجاد کرد خاطره ای نداشتند. بویژه ایرانیان که خاطرات کرونایی شان با خاطرات نوروزی آنها هم مشترک شد. مردم اگر در کتابها از احوالات بیماری های همه گیر صدها سال پیش آشنا می شدند ولی این روزها از نزدیک آن را لمس کردند. همین اتفاق تاریخی به اضافه گسترش بی سابقه رسانه های جمعی دست به دست هم داد تا عده ای خاطرات این روزهای خود را ثبت کنند. خاطراتی که هم برای امروز آموزنده است و هم برای فردا. ما هم در خاطره نگاری سعی کردیم مهمترین ها را ثبت کنیم. (اینجا بخوانید) سید مجتبی مومنی هم یکی از آنهایی بود که به گفته خودش به واسطه حضور داوطلبانه در اورژانس بیمارستان امام خمینی اقدام به نشر خاطرات روزانه اش در صفحه شخصی اینستاگرام کرد. ما هم به مرور روزهایی که سید مجتبی خاطراتش را منتشر میکند، در سایت خاطره نگاری به اشتراک می گذاریم. امید است که مورد استقبال و توجه مخاطبان قرار گیرد.
روز صِفر: یک هفته سخت! [2 فروردین 1399]
روز نهم اسفند؛ تیتر خبر این بود: «هفته سختی پیش رویمان قرار دارد.» این خبر از حضور وزیر محترم بهداشت در جمع خبرنگاران منتشر شد. در توضیحات خبر آمده بود: «پیک اصلی بیماری کرونا در روزهای آینده است. ما هنوز به دوره اوج نرسیدیم.» این هفته همان هفتهای بود که قرار بود از شنبهاش همه چیز عادی شود.
در همین زمان بود که وقتی صحبت در مورد کرونا بود از مرتضی در مورد وضعیت بیمارستان پرسیدم. مرتضی یکی از دوستان خیلی نزدیک و از پزشکان فوقتخصص در بیمارستان امام خمینی (ره) است. از گزینههایی که عموما ادعایی ندارد و با وجود تخصص خاصی که دارد خیلی خاکی و دوست داشتنی است.
مرتضی میگفت: این روزها به علت کمبود نیروی درمانی با مشکلاتی مواجه شدهاند.
همان وقت بود که به نظرم آمد شاید بتوانم در فعالیتهای درمانی کمکی برسانم؛ اما در این نوع امداد رسانی که شبیه هیچکدام از قبلیها [زلزله کرمانشاه و سیل خوزستان و…] نبود؛ کاری از دستم بر نمیآمد.
این نوع کمک به صورت خاص، تخصص علمی میخواست. اما کارشناسی مدیریت فرهنگی و مقادیری واحد مهندسی مکانیک_سیالات و خبرنگاری هیچ دردی از بیماران درمان نمیکرد. تنها سابقهای که شاید میتوانست به کارم بیاید؛ دوره امدادگری بود که گذرانده بودم. ماجرا را با مرتضی در میان گذاشتم؛ گفت: در بین پزشکان و دانشجویان تخصص (رزیدنتها) اطلاعیهای منتشر شده است که کسانی تمایل به همکاری داوطلبانه پزشکی دارند؛ میتوانند به قسمت داوطلبان مراجعه کنند؛ اما در مورد نیروهای امدادگر که چیزی شبیه پرستارها بشوند؛ اطلاعاتی ندارم.
قرار شد بپرسد؛ خدا خیرش دهد، پیگیریاش نتیجه داد. همکاری رئیس پایِکار و کم شدن ساعت کاری روزانه هم گزینههای همزمان و خوبی بودند که به یک شیفت ثابت عصر خالی برسیم.
قرار شد با گواهی دوره امداد و یک درخواست فعالیت داوطلبانه خودم را به بیمارستان معرفی کنم. فعالیت کرونا در بیمارستان امام در سه سایت درمانگاه [اورژانس تنفس] عفونی ، بخش بستری و تریاژ انجام میشد. طبیعتا با توجه به وضعیتم به درد بخش بستری نمیخوردم.
خودم را به بیمارستان معرفی کردم قرار اول با خانم دکتر حسننژاد فوق تخصص بیماریهای عفونی و به نحوی استاد ارشد درمانگاه بود. ضمن تشکر زیاد پیشنهادش این بود که در همان درمانگاه از همان روز اول مشغول شوم.
روز اول(۱): «مگه از جونت سیر شدی؟» [3 فروردین 1399]
فردای آن روز پیگیری مراحل اداری تمام شد، از تایید گواهی امداد توسط معاونت درمان تا مجوز دفتر پرستاری برای ورود و خروجم به درمانگاه تنفس[اورژانس کرونا]. قرار شد تا رسیدن نامه به صورت اداری، خودم را به اورژانس معرفی کنم.
راهروی منتهی به اورژانس برچسب فِلِشهای آبی روی کاغذ زرد داشت. [از هر کدام از درهای ورودی بیمارستان که وارد میشدی با این برچسبها بالاخره به همینجا میرسیدی.] هر چه بیشتر به ورودی درمانگاه نزدیک میشدم تعداد آدمهایی که ماسک زده و با حال نزار به آن سمت میرفتند و یا میآمدند بیشتر میشد و سوالی که توی ذهنم تکرار میشد؟ همه این افراد کرونایی اند؟
هر چه به در سالن نزدیک میشدم بیشتر ته دلم خالی و هیجانم بیشتر و بیشتر میشد.
به در ورودی رسیدم کسی که بیمارها را به نوبت برای ورود به سالن بعدی هماهنگ میکرد، با عصبانیت و کلافگی گفت: «آقا کجا داری میری؟»
جوان، علاوه بر گان آبی، شلوار هم پوشیده بود، دو تا ماسک [از همان سادهها که معروف به ماسک جراحی است] روی صورتش بود و یک عینک محافظ برای چشمهایش.
گفتم: «ببخشید. با خانم دکتر حسننژاد قرار داشتم، اینجان؟»
– بله استاد اینجان ولی تو همینطوری میخوای بیای تو؟ مگه از جونت سیر شدی؟ ماسک نداری؟ اینجا هر کس هست یا کرونا داره یا مشکوکه؛ میخوای خودت رو به کشتن بدی؟
این برخورد و حال درونی خودم رسما مرا به دو راهی انداخت. همان حالی که همیشه دقیقا قبل از تصمیمهای مهم سراغم میآیند؛
آن صدای که توی مغزت بلند بلند ساز مخالف میزند:
+ اصلا کی گفته وظیفهت اینه که بیای اینجا؟
+ برو یه کار دیگه بکن؛ برو توی کمک به تولید ماسک و…
+ اگه یکی به واسطه تو مریض بشه حقالناسش چی؟
+ اصلا به این فکر کردی اگه چیزیت بشه بچه_ها و خاتون چی؟
+ اگه این بیماری رو بگیری و بعدش بمیری چی؟ رسما خودکشیه …
شماره خانم دکتر را گرفتم و گفتم که نمیتوانم بیایم داخل و خودشان بیایند بیرون. با دیدنش جا خوردم و کمی خندهام گرفت.
من خانم دکتر را در دفترش دیده بودم. با یک روپوش سفید و مقنعه مشکی و حالا یه موجود کاملا آبی که از نوک سر تا پایش گان داشت و یک عینک بزرگ روی چشمهایش. در دستش یک ماسک سفید بود و گفت: اول این را بزنید و بعد صحبت کنیم.
روز اول(۲): «با دقت بالا!» [4 فروردین 1399]
چند قدمی از در اورژانس گذشتیم؛ دکتر ماسکش روی را پایین کشید و گفت: ببینید ما در بیمارستان امام؛ یک کانکس در ورودی داریم و مراجعین چند پارامترشون مثل تب، اوتوست [میزان غلظت اکسیژن در خون] اندازهگیری میشه.
اگه این موارد از یه حدی بالاتر باشند به اورژانس تنفس [به در ورودی اورژانس اشاره کرد] و اگر نه به خونشون برمیگردند.
اگر مریض به اینجا منتقل بشه دوباره ازشون علائم گرفته میشه. اینجا میزان پارامترها دقیقتر مشخص میشن و بیمارها به دو دسته لاین یک و دو تقسیم میشن.
مریضهای لاین دو عموماً مریضهایی هستند که درگیری پایینتری دارند و مریضهای لاین یک موقعیتشون خطرناکتره. مریضهای لاین یک عموماً توسط اساتید و رزیدنتهای سال بالای عفونی بررسی میشن.
اگر بیمار اتوست نودوسهدرصد و پایینتر داشته باشه، ریسپراتوریریت بیستوچهار و بالاتر و تب بالای سیوهفتو هشت؛ لاین یک محسوب میشه و اگر یکی از این دو پارامتر رو داشته باشه لاین دو.
[بعد کمی مکث کرد و با تردید ادامه داد]: سوالی دارید؟
بابت توضیحاتشان تشکر کردم و گفتم: خوب قرار است من چه کمکی به شما بکنم؟
لبخندی زد و گفت: لطفی که شما به ما میکنید اینه که به نِرسهای [پرستارهای] ما که علائم حیاتی [اتوست، ریسپراتوریریت، بیپی و…] را میگیرند، کمک میکنید.
– چشم. راستی تعداد مراجعین چندتاست خانم دکتر؟
+ [خندید] اگه بهتون بگم میترسم برید و پشت سرتون رو هم نگاه نکنید.
– [خندیدم] نه میخوام حدودی بدونم.
+ روزای اول تا ۸۰۰ نفر هم داشتیم. اما این روزها حدود ۶۰۰ نفر میشن.
– ممنون. شما نکتهای ندارین؟
+ ببینید، اینجا همهچیزای تعیین کننده دقیقا پشت همون میزی که شما قراره بشینید اتفاق میافته. این که مریض به کدوم لاین منتقل بشه، اینکه مریض سریعتر به کدوم استاد برسه و دقت توی گرفتن و ثبت جزئیات؛ همهش روی میز شماست. چون پزشکان هم از روی گزارش شما تصمیم میگیرند و فرآیند درمان را به صورت پلن تعریف میکنن.
برای همین، کار شما از اهمیت بالایی برخورداره؛ من خواهش میکنم که حتی مواقعی که اورژانس شلوغ شد، مریضها بدخلقی کردن، دقت کارتون رو پایین نیارید. با اینکه میدونم بعضی وقتها از شدت خستگی و فشاری که به خودتون میاد و گلههایی که بیمارها یا همراهاشون میکنند؛ مجبورید سریعتر کار کنید؛ ولی این سرعت باعث نشه که شما بیماری رو در وضعیت هایریسک [با ریسک بالا] گزارش بدین یا برعکس.
روز اول(سوم): «یک شروع بدون فیلتر» [5 فروردین 1399]
همراه با خانم دکتر وارد اورژانس شدیم. خانم دکتر رو به خانمی [با حدود ۵۰ سال سن، چهرهای کاملا خسته و قدی کوتاه] که کمی جلوتر آمد گفت: ایشون آقای مومنی هستند.
خانم ماسک روی صورت را کمی پایین آورد و گفت: سلام آقا. خیلی لطف کردید که برای کمک به بچههای ما آمدید.
خانم دکتر رو به من گفت: «ایشون خانم آژیر هستند، مدیر درمانگاه [درمانگاه بیماریهای تنفس این روزها به اورژانس کرونا تبدیل شده بود]. بعد از احوال پرسی و گرفتن لباسهای مخصوص در کنار دو پرستار دیگر نشستم.
خانم دکتر آمد که مرا معرفی کند؛ پرستارها مشغول گرفتن علائم از یک پیرمرد بودند. خانم دکتر با دیدن پیرمرد گفت: بچهها؟ بهتون نگفتن که بیمار نباید ماسک ان۹۵ داشته باشه؟
یکی از پرستارها با تعجب گفت: ماسک ان۹۵ نباشه؟
نه.
بعد در حالی که رو به من کرد گفت: ببینید همه کسایی که میان اینجا یا کرونا دارن یا اینکه مشکوک به کرونان. اینها همهشون برای تنفس مشکل دارن؛ ماسکهای فیلتردار اعم از ان۹۵ یا چیز دیگه ساختارشون طوریکه برا ورود اکسیژن (دم) چند لایه دارند و برای خروج اکسیژن (بازدم) از فیلتر هیچ لایهای ندارن.
ینی مریض برای دم مشکل دارد و در بازدم همه ویروسیشون رو توی فضا منتشر میکنن.
بهترین نوع ماسک برای بیمارها ماسک ساده است. ماسک ساده یا همون ماسک_جراحی بهترین گزینه برای بیمارهاست. اگر توی مراجعههاتون مریض ماسک فیلتردار داشت حتما ماسکش رو عوض کنید.
بعد هم ادامه داد؛ ماسک ان۹۵ و فیلتردار برای کسایی که اصلا مشکلی ندارن و حتی مشکوک هم نیستن و برای حفاظت از خودشون استفاده میکنن که اون هم به نظر من از همین ماسکهای ساده میشه استفاده کرد.
روز سوم: «حرم حرمه دیگه!» [6 فروردین 1399]
تعداد مراجعین اورژانس کمتر شده بود.
خانم آژیر پایین آمد و بعد از سر زدن به اساتید و پزشکان رو به ما کرد و گفت: اوضاع چطوره بچهها؟
یکی از بچهها گفت: خدا رو شکر کمی خلوتتر شده.
خانم آژیر گفت: الحمدلله. امیدوارم به همین خلوتی بمونه. بیایین براتون یه چیزی تعریف کنم؛ چند ساعت پیش خانمی که فکر کنم حدود ۷۰ سال داشت و به سختی راه میرفت و کمی خمیده شده بود؛ خودش رو به اتاقم رسوند؛ گفت: شما مسئول کرونا هستید؟
گفتم: بله مادرجان! ولی اینجا اورژانس نیست؛ باید از در بیرون برید و از اونور به اورژانس.
گفت: مریض نیستم. راستش براتون چیزی آوردم.
صندلی براش گذاشتم که بشینه و بعدش هم حس کردم بهش کمی آب بدم حالش سرجا بیاد.
یه لیوان آب براش ریختم. داشت به لیوان نگاه میکرد، خندیدم و گفتم: نگران نباشید آبش کرونایی نیست.
خندید گفت: مادرجان ما که عمرمون رو کردیم؛ خدا به شما قوت بده که دارین برای مردم تلاش میکنین.
بعد از زیر چادر مشکیش یه مشما درآورد. مشما رو بازکرد و پنجتا ماسک از توش در آورد و گفت: اینا رو خودم درست کردم پارچهش هم تبرکِ حرمه. بعدش هم یهدونه گان از تهِ مشما بهم داد.
گفت: اینم خودم درست کردم ولی بیشتر از این توان نداشتم.
…
خانم آژیر بغضش را خورد و گفت: خیلی این مردم به فکر ما هستن و برامون دعا میکنن. من به شخصه فکر میکنم با دعای اونهاس که سر پام.
نگذاشتم ادامه بدهد؛ گفتم: ازون ماسکهاش چیزی مونده؟
گفت: آره دوتا.
گفتم: یکیش مالِ من؟
گفت: آره چرا که نه. [با خنده گفت] تازه تو هم سیدی.
همه بچهها خندیدن.
گفتم: راستی نگفت کدوم حرم؟
گفت: ااا راس میگیا. اصلا نپرسیدم کدوم حرم. مومنی حرم حرمه دیگه فرقی نمیکنه که. مهم اینه که تبرکه.
پ.ن: این متنها با اختلافی حدود بیست روز گذشته نوشته میشوند. به همین دلیل شاید نتوان به لحاظ زمانی با این روزها تطبیقشان داد؛ مثلا امروز روز بیستوششم حضور من بود و ما در نوبت عصر ۹۸ مریض دیدیم.
روز چهارم: «ناخن دراز واهواهواه!» [7 فروردین 1399]
مقدمه اول: دستگاه پالس اکسیمتر یک وسیله اساسی در اورژانس است. ما در اورژانس به وسیله این دستگاه میزان غلظت اکسیژن و ضربان قلب را میسنجیم. این دستگاه در دو نوع ثابت که به مانیتورینگ علائم_حیاتی متصل است و نوع قابل حمل (پرتابل) وجود دارد.
مقدمه دوم: یک قانون نانوشته بین پرستاران اورژانس وجود دارد که تا حد امکان در برابر بیماران و علائمی که از آنها میگیریم؛ واکنشهای نگران کننده نشان ندهیم. حتی اگر شرایطشان غیرعادی باشد و… . اتفاقا سعیمان بر این است با کمی شوخی و طنز دلهره طبیعیشان را بخاطر نگرانی از کروناست، کم کنیم.
مقدمه سوم: بیماری که غلظت اکسیژن خونش [اتوست] پایین باشد، عموما تعداد تنفس در دقیقهاش [ریسپراتوریریت] بالاست، حالت دگرگونی و بیقراری هم دارد. تقریبا پیش نیامده که بیمار درصد اکسیژن پایینی داشته باشد و با آرامش بتواند پشت میز بنشیند.
امروز یک دختر خانوم ۲۴ ساله که در ظاهر سلامت [فاقد علائم بالینی کرونا] بود مراجعه کرد.
بعد از این که انگشتاش را در پالس اکسیمتر گذاشت، غلظت اکسیژنش حدود بین ۸۴ تا ۸۵ بود. پرستاری که علائم را برای ثبت بلند بلند میخواند؛ وقتی به غلطت اکسیژن رسید، صبر کرد و گفت: بچهها یکم صبر کنید دوره کامل بشه.
بعد از دوره کامل با هم علائم تغییر نکرد با پچپچ ریزی که با یکی از بچهها کردیم. دخترک نگران شد، گفت: کرونام مثبته؟
یکی از بچهها گفت: نه. یکم صبر کنید. آخر سر به اتاق استاد عفونی رفتم.
– استاد ببخشید یه موردی داریم که کمی عجیبه.
+ ینی چی که عجیبه؟
– ۲۴ سالشه. تب نداره. ریسپراتوریریتش ۱۸ ولی پالسش از ۸۵ بالا نمیاد.
+ مطمئنی؟ الان توی اورژانسه؟
– بله. پشت میز ماست داریم ازش علائم میگیریم.
استاد سریع از جایش بلند شد و آمد.
بالای سر دخترک رسید و به مانیتور با دقت نگاه کرد. دخترک نگرانیاش بیشتر شد و با گریه گفت: دکتر کرونا گرفتم؟ میمیرم؟
استاد با آرامش بدون این که به دختر نگاه کند گفت: نه دخترم هنوز علائمت کامل نشده صبر کن. استاد چشم از مانیتور برداشت و بعدش دستگاه را در انگشت دخترک جابهجا کرد و پالس را از انگشتش در آورد.
رو به دختر کرد و گفت: این ناخنها کاشته است؟
دختر با اشک گفت: بله
استاد گفت: انگشت شصت پات چی؟ اونم کاشت داره؟
دختر گفت: نه.
بعد رو به ما کرد و گفت: این دستگاه در برابر ناخنهای مصنوعی، ناخنهای بلند و لاک ناخن تاحدی درست عمل نمیکنه.
دختر گفت: بخدا اینا ماله چند ماهه قبله آقای دکتر ماله الان نیست. بعدش دیگر رسما زد زیر گریه و ادامه داد: حالا من چیکار کنم؟
استاد رو به یکی از بچهها کرد و گفت: از انگشت شصت پا بگیرید. بعد هم رو به دخترک گفت: دخترم اگه کرونا هم باشه با یه دوره درمان خوب میشی گریه نداره که.
انگشت شصت پا غلظت اکسیژن را ۹۷ درصد نشان داد و دخترک داروهایی برا آنفولانزایش گرفت و رفت.
بعد از رفتن مریض دوباره سراغ استاد رفتم.
استاد یه سوال: اگه کسی ناخن شصت پاش هم کاشته یا لاک داشته باشه؛ باید چه کار کرد؟
خب اینطور مواقع باید پالس رو به لاله گوش بیمار وصل کنین و علائم رو بگیرید، اما نکته مهم اینه که درستترین نقطهای که غلطت اکسیژن رو نشون میده و ضربان رو همون انگشست سبابه دسته.
روز پنجم: «الو؟ بخش کرونا؟» [9 فروردین 1399]
یکی از گزینههایی که در اورژانس کرونا وجود دارد تلفن است. بله تلفن. همان تلفن سادهای که قطعا در هر بخش و مرکز اداری و درمانی وجودش طبیعی است. اما این تلفن بخاطر کسانی که با آن تماس میگیرند کاملا متفاوت است. این تلفن وقتی زنگ میخورد، پر از سوالات جورواجور است. از پرسیدن در مورد عوارض داروها، تقاضای ویزیت تلفنی، مشاوره تا حتی انتقال بیماری در حالتهای خاص [و موارد غیر قابل ذکر…].
با اینکه چند باری به مرکز تلفن اعلام شده که اینجا فقط برای بیمارانی است که مشکل حاد دارند و برای ارتباط پزشکان با بخشها و برعکس ولی همچنان اپراتور با شنیدن کلمه کرونا مشترک را به اورژانس وصل میکند. با توجه به اینکه این تلفن روی میز ماست، طبیعتا یکی از ما پرستارها جوابگوی آن هستیم. برخلاف برخی از بقیه؛ من مشتاق پاسخگویی به این تماسها هستم.
طبیعی است کسانی که با این مرکز تماس میگیرند، در حالت عادی نباشند و به لحاظ روحی نگران، افسرده و عموما مستاصل هستند. دلیل تمایل من به پاسخگویی هم دقیقا برای همین حال خراب تماس گیرنده است.
معمولاً سعی میکنم در پاسخ به تماسها مزه کار را زیاد کنم. تا جایی که بشود سر حال و با انرژی باشم و طنز ماجرا را [در حد بضاعت] زیاد کنم. برای نمونه یک سری جواب ثابت دارم؛
آنهایی که میگویند جواب تست کرونایشان مثبت [در تهران دو آزمایشگاه خصوصی و یک بیمارستان تست_کرونا میگیرند، همان تست که بعضا به تست سوآب (swab) مشهور است در این تست با استفاده از یک سواب مخصوص، از بینی و یا گلوی شخص نمونهبرداری میشود] بوده: با هیجان میگویم چه عالی؛ خدا را شکر. حالا پسر بوده دختر؟
یا اگر کسی بگوید که من مشکوکم؛ با پایین آوردن صدایم و لحنی مواخذهگرانه میگویم؛ مشکوک به اعتیاد الکل یا مشکوک به قتل؟
شاید باورشان برایتان سخت باشد. با همین تکههای بینمک و بعضا بیمزه شخص پشت خط کلا دگرگون میشود و میتواند با آرامش سوالش را بپرسد. آخر تماس هم برای حال خوب و روحیهام کلی دعا میکنند، از پدر بیامرزی برای اموات تا عاقبت بخیری و …
برای عیدیِ سال
+ [با نگرانی و حالتی شبیه لکنت زبان] سلام مرکز کرونا رو گرفتم؟
– بله خودشه ولی الان نیست؟
+ کی نیست؟
– کرونا دیگه؟ رفته یه بخش دیگه داره کشتی میگیره ولی میاد؟ هر روز اینجاس الان کارش داری؟
+ [بلند میخندد و هیجان اولیهاش کم شده] یه سوال داشتم؟
– از من یا کرونا؟
[بلند میخندد و هیجان اولیهاش کم شده] یه سوال داشتم؟ – از من یا کرونا؟ + [با خنده میگوید] از خودت دکتر؟ – جانم؟ البته که من دکتر نیستم.
+ من چند روزی تب داشتم و الانم گلوم درد میکنه؟
– خب؟
+ کرونا ندارم؟ – [با خنده میگویم] ینی خجالت نمیکشی؟ فک میکنی کرونا سرما خوردگیه؟ نه عزیزم ویرووووسه اونم ازون لاتیهاش
+ جدی دکتر کرونا ندارم؟
– نه عزیزم اگه تنگی_نفس داشتی، مثل وقتی که سرت رو از آب استخر در میاری اینطوری [چندتایی صدای نفس کشیدن عمیق سر بیرون از آب برایش در میآورم] یا تب بالای ۳۸ درجه که توی ۲۴ ساعت با سه تا استامینوفن پونصد پایین نیومد و اگه سرفههای بدون توقف [اون موقع بهش گفتم ناناستاپ] اون موقع شاید کرونا یه لگدی بهت زده باشه.
+ خدایی راس میگی دکتر؟
+ آره باور کن.
– [صدایش را پایین میآورد] یه خواهش دارم ازت دکتر. به صابکارم اینا رو میگی؟ دو روزه گیر داده که برم مرخصی و اگه این آخر سالی سرکار نباشم، عیدیم میره اونور سال.
+ باشه. راستی کارِت چیه؟
– توی تراشکاری کار میکنم.
+ باشه گوشی رو بده بهش….
طبیعتا به صاحب کار محترمش گفتم کرونا ندارد و بگذارد سرکارش بماند.
پ.ن: این متنها با اختلافی حدود بیست روز گذشته نوشته میشوند. به همین دلیل شاید نتوان به لحاظ زمانی با این روزها تطبیقشان داد.
روز ششم: «آیا من ناقلم؟ یا ماجرای ناقلِ بدون علامت» [10 فروردین 1399]
گفت بیست و هشت سالش است. وقتی پرسیدم شغلت چیست؛ گفت، توی تاسیسات سرمایش و گرمایش ساختمان کار میکند، اصالتاً تُرک است. سفید روی با قدی کوتاه و تا اندازهای تپل.
محمدرضا اولینبار حدود ده روز قبل برای پدرش و امروز مادرش را آورده بود. میگفت، مادرش احساس تنگی_نفس دارد به خاطر اینکه با پدرش زیاد در تماس بوده احتمال ابتلا دارد.
علائم حیاتی مادرش طوری بود که با قرنطینه خانگی چهارده روز مرخص شد. [در بیمارستان امام بیمارانی که به کرونا مبتلا میشوند در صورتی که هر سه عامل تب، کمبود اکسیژن و سرفه را داشته باشند بستری و بعضا در صورتی که مشکل کمبود اکسیژن نداشته باشند با یک شیوهنامه قرنطینه خانگی مرخص میشوند].
موقع خداحافظی آمد و گفت: دکتر من کمتر از مامانم با بابام ارتباط نداشتم، ممکنه منم مبتلا شده باشم؟
گفتم: نشونه داری؟
+ نشونه ینی چی؟
ـ تب؟ سرفه؟ حس خفگی و اینا
+ نه.
ـ برو بسلامت.
با تردید خداحافظی کرد و رفت. احساس کردم چیزی میخواهد بگوید و نگفت. کمتر از دو دقیقه بعد وقتی مشغول بیمار دیگری بودم در چارچوب در ایستاده بود. با سر دوباره سلام کرد.
گفتم: چیزی شده؟ دفترچهش جا مونده؟
گفت: نه! دکتر یه دیقه میشه بیای بیرون؟ شرمندتمها.
ـ آره. یه لحظه صبر کن.
+ ممنون.
…
چند قدمی از در بیرون رفتیم.
ـ جانم؟ چیزی شده؟
+ [سرش را نزدیک آورد و خیلی آرام گفت] واقعیتش رو بخوای؛ خانمم بارداره.
ـ اااا به سلاامتی
+ ممنون. راستش میخوام ببینم براش مشکلی پیش نمیاد؟
– ببین. ما معمولا میگیم ناقل بدون علامت خطری نداره. اما این علامت معمولا برای انتقال به شرایط خاص که بیماری زمینهای دارند فرق داره. [در حالت کلی کسانی که بیماری زمینهای دارند جز گروههای پر خطر محسوب میشوند: بیماریهای زمینهای مانند: بیماری قلبی – عروقی، فشارخون، بیماریهای تنفسی زمینهای، دیابت و بیامآی بیشتر از ۴۰ (اگه میخواین بدونین بیامآی چیه لطفا از سرچ گوگل کمک بگیرین)] توی شرایط خاص باید همه علائم حتی سرفههای تک، گلودرد و تبهای مقطعی هم کنترل بشه. اما در مورد خانمهای باردار باید دوباره چک کنم. یه لحظه صبر کن ببینم اگر استاد وقت داشت تورو ببینه.
اتاق استاد را چک کردم. مریض نداشت. وارد شدیم.
ـ استاد ببخشید [شرایط محمدرضا را توضیح دادم، از پدر و مادر و آخرش سوالش در مورد بارداری داشت]
ببینید نکته مهم اینه که این ویروس هنوز ناشناخته است. اما تا اینجای کار طبق گزارشها، ناقل بدون علامت تقریبا یک درصد توانایی انتقال داشته. اما در مورد گروههای نقص ایمنی [در پروتکلهای رسمی بیماران نقص ایمنی شامل: تحت درمان با کورتیکواستروئید (کورتون)، شیمیدرمانی، بدخیمیها، پیوند اعضاء و مبتلایان به اچآیوی] ما خانمهای باردار، خانمهایی که شش ماه از زایمانشون گذشته و سه ماه از سقط جنینشون و خانمهایی که در دوره …[ایام ماهانه خانمها] بسر میبرند رو هم لحاظ میکنیم.
ـ استاد الان ینی محمدرضا باید شرایط قرنطینه خونگی رو مراعات کنه؟
+ تقریبا. ببین من با این توصیفها توصیه میکنم که تعاملت با خانمت رو کنترل کنی. همون توصیههایی که آقای مومنی میگن. مواردی مثل رعایت فاصلۀ یکونیممتری، ظرفهای غذاخوری جدا باشه، تا جای ممکن برای خوابیدن با فاصله بخوابید و… ـ ممنون استاد.
با هم از اتاق آمدیم بیرون.
ـ نگران نباش پدر. فقط مواظب مادر باش. + ممنون دکتر. خیالم راحت شد.
ماجرای ناقل_بدون_علامت از جمله مواردی بود که در دایرکت سوالهای زیادی داشت.
روز هفتم: «ماسک یا دستکش یا هیچکدام؟ یا هردو؟» [11 فروردین 1399]
مرد ۶۲ساله، بازنشسته شرکت نفت. بسیار شیک و مجلسی. کت و شلوار هاکوپیان، طوسی با راههای سفید ریز. با احترامی متفاوت سلامعلیک کرد.
وقتی خواستم که روی صندلی مقابلم بشیند، از کیف دستیاش یک اسپری در آورد و روی صندلی چند پاف اسپری کرد و بعد از یک مکث نشست.
گفتم: ممکنه دستکش دست راستتون رو دربیارید؟ [با خنده ادامه دادم] به انگشت سبابهتون نیاز دارم.
گفت: حتما. کمی صبر کنید.
روی دستهایش یک دستکش لاتکس و رویش هم یک دستکش مشمایی[یکبار مصرف] کشیده بود.
داشتم به دستهایش و آرامشی که برای درآوردن دستکشهایش به خرج میداد، توجه میکردم که متوجه ماسکهای روی صورتش شدم. یک ماسک ساده جراحی و یک ماسک ان۹۵ روی آن کشیده بود.
گفتم: بهنظرم خیلی بیش از اندازه مجهز هستید!
+ خُب گفتند دستکش و ماسک استفاده کنیم.
ـ کی دقیقا؟
+تلویزیون و رادیو_سلامت و بقیه برنامههای آموزشی.
ـ اما نه برای کسی که هیچ نشونهای نداره! شما صرفا بخاطر گلودرد اومدین و با این چند لایه ماسک، اکسیژن خونتون [با دستم مانیتور علائم حیاتی را نشان دادم] ۹۴درصده.
+ ینی نباید ماسک بزنیم؟
دکتر «میم» رزیدنت سال ۴ عفونی که بهعنوان ارشد در اورژانس بود به کمکام آمد و گفت: پدرجان ماسک چند لایه نمیذاره درست نفس بکشید. از وقتی این ماسکها را زدید احساس خفگی ندارید؟
+ راستش چرا ولی فکر میکردم بهخاطر اینه که دارم مبتلا میشم. شما هم میگین لازم نیست ماسک بزنم؟ من چند بسته از این ماسک ها و دو مدل دستکش خریدم و توی خونه گذاشتم.
دکتر: پدرجان دستکش و ماسک هم استفاده افراطیش اصلاً خوب نیست. ماسک و دستکش برای کسی که بیمار نیست و در جای پر رفت و آمدی حضور نداره اصلا نیاز نیست.
+ [با کلافگی] پس برای چی باید ازش استفاده کرد؟
دکتر: ماسک و دستکش در واقع برای بیمار خوبه، ینی کسی که کرونا داره یا بیماری مشابه ویروسی؛ دلیلش هم اینه که ویروسهای بیمار پخش نشن.
+ [مرد با کلافگی و کمی عجله گفت:] ینی فقط وقتی کرونا بگیریم دستکش لازمه؟
دکتر: [با لبخند] نه پدر. یکم به من فرصت بدین. گروه اول رو که گفتم؛ اما یه جای دیگه هم خوبه از ماسک و دستکش استفاده کرد و اون وقتی که شما توی جای پر رفتوآمد و ازدحام مثل مترو و اتوبوس حضور دارید.
یا جایی که فضاش بستهست[مغازه، بانک، دفتر کار و تاکسی] و نمیدونید که کسایی که اونجا هستند بیمارن یا نیستن. اونجا احتمال داره بهخاطر فاصله نزدیکی به آدمها در معرض بیماری باشید. + ینی توی خیابون و فضای باز لازم نیست که از ماسک و دستکش استفاده کنیم؟ یا توی خونه؟
دکتر: بیرون و فضای باز که نه. در مورد خونه هم فاصله یکونیم متر رو اگه رعایت کنید، ظرفهای غذاخوری جدا از هم، شستن دستها با فاصله زمانی نزدیک و بقیه مواردی که دیگه فکر کنم خودتون شنیدین کافیه.
+ ممنونم دکتر.
…
ثبت علائم مرد در سامانه تمام شده بود و باید میرفت برای تشخیص، به آرامی پرسید: ینی الان اینجا هم نباید ماسک بزنم؟
گفتم: اینجا جزو اون فضاهای پر رفت و آمده. ما هر روز اینجا اقلا ده مورد کرونای مثبت از نوع حاد داریم، [با خنده ادامه دادم] تازه اگه بخوام بقیه بیماریهای ترسناک رو فاکتور بگیرم. اینجا ماسک بزنید ولی همون جراحی کافیه.
روز هشتم: «با تست مثبت و مرخص؟!» [15 فروردین 1399]
توی چهارچوب در ایستاد؛ گفتم: مریض شمایی؟
+ نه. شوهرمه. رفته پرونده تشکیل بده. به ظاهرش میخورد نهایتا ۳۰سال داشته باشد. ماسکش را تا بیخ چشمهایش بالا کشیده بود، اما چشمهای نگرانش همچنان مشخص بود. آمد داخل اتاق، نزدیک میز سرش را نزدیک آورد گفت: دکتر، مریض شوهرمه؛ تستش مثبت بوده. [لحن صدایش تغییر کرد و بغضآلود شد] جوابش رو هنوز به خودش نگفتم؛ فکر میکنه فردا جوابش میاد. الان آوردمش اینجا اگه ممکنه بستریش کنید. به صورتش و چشمان پر از اشک و آماده باریدنش نگاه کردم و با خنده گفتم: حالا چرا گریه میکنی؟ چیزی نشده که نهایتا کرونا گرفته و چهارده روز از دستش راحت میشی یا اون از دست تو. حالت چشمهایش تغییر کرد و بغضش پرید، شاید هم خندید، از پشت ماسک نمیشد خندهاش را ببینم.
+ دکتر میگم اگه یه چیزیش بشه چی؟
_ بیماری زمینهای داره؟ + دیابت داره. از مادرش بهش رسیده.
_ ایایای الان ینی مادر شووور؟ حالا بذار بیاد ببینمش و نگران نباش؛ حتی اگر هم داشته باشه تو نباید نا امید باشی و آبغوره بگیری. برای هر بیماری، امیدواری تاثیر مثبتی توی حال بیمار داره.
همسرش آمد، قد ۱۷۸ و با وزن ۸۰ کیلو، ۳۵ ساله تقریبا بدون علائم بالینی.
گفتم: چطوری پدرجان؟ جا خورد و با تعجب گفت: پدرجان؟؟؟!! من نهایتش جای داداش کوچیکتم دکتر [و خندیدیم.] دست راستم را مشت کردم و با هم مشتبهمشت شدیم[هر دومان دستکش دستمان بود] و گفتم: ایول داداش کوچیکه.
سبابهاش در اکسیمتر و دستگاه فشار که مشغول کار شدند، گفتم: خوب علائمت چیاست؟ + راستش علائم خاصی نداشتم و از ترس این خانوم [همان دخترک را نشان داد که در قاب در ایستاده و تکیه داده بود و ناامیدانه نگاهمان میکرد] یکبار رفتم بیمارستان«…» تست دادم احتمالا فردا آماده میشه. الان هم مجبورم کرده که بیایم اینجا.
علائم حیاتیاش را ثبت کردم.
ـ ینی هیچیت نیس؟
+ هر از گاهی عطسه میکنم و کمی هم گلوم میسوزه و البته دیابت دارم.
ـ واقعا فقط به خاطر همینها رفتی تست دادی؟ + آره.
ـ میدونی بیشتر از پنجاه تا شصت مورد فقط خود من دیدم که از بیمارستان«…» یا از آزمایشگاه«…» با تست_مثبت اومدن پیش ما و بعد با یه خداحافظی خوشحالشون کردیم؟ بعضیهاشون حتی نیاز به قرنطینه خونگی هم نداشتن.
دختر تا این را شنید با یک قدم بلند خودش را به میز رساند و گفت: راس میگین؟
ـ آره. خب
استاد عفونی درمانگاه تازه رسیده بود و مشغول بررسی وضعیت از صبحمان از روی لیست بود.
ـ سلام استاد خدا قوت. باز هم موردی که با تست مثبت از … اومدن.
استاد لبخندی زد و گفت: خب؟
ـ میگن میخوان بستری بشن برای همون تست؟
استاد رو به پسر کرد و گفت: ببینید آقا. ما تا بالین بیمار رو بررسی نکنیم بستری نمیکنیم. اصولش هم همینه وقتی بالین بیمار توسط پزشک دیده و بررسی نشه اصلا نمیشه گفت کرونا داره. این تستها در بهترین حالت ۵۰ درصد درستاند. دلیل دم دستیش هم اینه که وقتی که از شما تست گرفته میشه، از همون سوابها یعنی از از مخاط بینی و دهان، امکان داره ویروس وجود داشته باشه ولی همون ویروس توی چهار روزی که اونجاست بر اثر مایعات گرم وارد دستگاه گوارش بشه و از بین بره.
ـ منم همینرو گفتم.
دختر گفت: آخه دختر خالهم هم آزمایش خون داده و گفتن کروناش مثبته. ینی اونم کرونا نداره؟
استاد: با آزمایش خون تنها که اصلا نمیتونیم بگیم که مثبته. بالین بیمار و سیتیاسکن با آزمایش خون شاید بتونن به نتیجه برسونه پزشک رو. اما اینکه کسی مراقبت کنه با هر کدوم از علائم خودش رو توی قرنطینه نگه داره خیلی کار خوبیه ولی اصلاً دلیل اینکه کرونا گرفته باشه نیست.
ـ من حس میکنم دختر خالهتون باهاتون شوخی کرده.
استاد به اتاقش رفت.
ـ حالا برین یکی از پزشکها ببیننتون. …
موقع خروج از درمانگاه برای تشکر و خداحافظی آمدند؛ دکتر با با یک ویتامین سی و آنتی بیوتیک مرخصشان کرده بود.
پ.ن: اگر کسی صرفا از روی آزمایش خون، سیتیاسکن یا تست(بدون معاینه پزشک و علائم دیگر)؛ کرونا گرفته بود، بیشتر یک شوخی بامزه کرده باهاتون تا بیماری.
روز نهم: «همسنگر» [16 فروردین 1399]
وقتی در کتاب خاطرات، فیلمها و مستندهای زمان جنگ و روایتهای آن دوران از شهادت یا جانبازی دوستی از رزمندهها میشنیدم یا میخواندم؛ اگر میخواستم چیزی در ذهنم مشابه آن بسازم و همزادپنداری کنم؛ یکی از دوستان صمیمیام را تصور و تجسم میکردم که جانباز یا شهید شده و خودم هم جای بازمانده ماجرا.
همان تصور هم گاهی برایم دردآور بود. واقعیت اینکه هیچوقت فکر نمیکردم در جایی از زندگی بهظاهر عادی خودم و غیر از معرکه نبرد، با این حس مواجه شوم.
روز سیزدهم بود، سرم توی مانیتور و مشغول ذخیره اطلاعات مریض آخر، بچهها مریض بعدی را خواسته بودند.
ناگهان یکی از پرستارها با جیغ و ترس گفت: پرستوووووو.
از جایم پریدم. چقدر چهره خانمی که آویزان شوهرش بود به چشمم آشنا آمد. زن تقریبا نمیتوانست بایستد و همسرش او را کشانکشان روی صندلی نشاند.
همکاری که جیغ کشیده بود رفت آن طرف میز و زانو زد جلوی زن و شروع کرد به قربان صدقه رفتن بیمار؛
الهی دورت بگردم پرستو جوونم، خوب میشی عزیز دلم. فدات بشم… بعد هم سریع پا شد و دستگاهها را به مریض وصل کرد. پرونده را از همسرش گرفتم. اسمش را برای ذخیره مرور کردم: «پرستو محمدی».
ایوای خانم محمدی. روز اول همشیفت من بود و یکبار دیگر موقع تعویض شیفتها دیده بودمش.
دوباره نگاهش کردم، اصلا نمیتوانست نفس بکشد. حتی ماسکش را پایین کشیده حاضر بود هوای آلوده مطلق اورژانس را استنشاق کند که بتواند نفس بکشد، چقدر صورتش متلاشی و بیروح و بیحال شده بود.
علائم و اعداد را همکارم میخواند و من ثبت میکردم.
محمدی رفت برای دستور پزشک ولی همکارم پکر شده بود. بغض کرده بود و صدایش در نمیآمد. اصلا دست و دلش به ادامه کار نمیرفت. حتی سرعت عملش در کار پایین آمده بود.
گفتم: میخواین چند دقیقهای برین رِست [استراحت]؟ من خوبم. تازه کمک هم داریم.
گفت: نه. خوبم. میدونی این آخر عاقبت همه ماست. [بعد بغضش ترکید] آخرش همهمون اینطوری میشیم و هنوز یه عده برای خوشگذرونی و کارای بیخودشون میان بیرون و هی تعداد مریضها زیاد میشه. بغضش ترکید و…
… من خانم محمدی را نهایتا دوبار دیده بودم اما تنها چیزی که وجود داشت این بود که من و او برای یک هدف پشت این میز نشسته بودیم و به تعبیر بعضی از بچههای اورژانس جانمان را کف دست گرفته بودیم و …
نتیجه معاینهاش کرونا ی مثبت بود و…
از همان وقت که خانم محمدی زمینگیر شد تصور از پا افتادن همرزمان در ذهنم متجلی شد؛ کسی که در مبارزه با کرونا از روزهای اول پابهپای هم در این مبارزه حاضر بودیم حالا دیگر توان مبارزه ندارد و باید به عقب برگردد.
پ.ن: تا امروز که حدودا چهل روز است در بیمارستانام؛ از حدود شصت پرستار اورژانس پانزده نفرشان زمینگیر شدهاند. این آمار فقط مربوط به بخش اورژانس است یعنی بخشهای دیگری که دارای بیماران بستری است و پرستاران مخصوص به خودش را دارد آمار مجزایی دارد.
روز دهم: «ینی جون آدما براتون مهم نیست؟» [18 فروردین 1399]
پیشنوشت: ماجرای تلفن اورژانس را در یادداشت پنجم توضیح دادهام، امروز یک تماس دیگر از همان تلفن را برایتان مینویسم.
+ بیمارستان امام خمینیه؟ [آنطرف خط صدای یک خانم مسن، کمی بیحوصله و شاید نگران]
– بله بفرمائید.
+ آقا یکی از همکاراتون کرونا گرفته، بیاین ببرینش بستری بشه؟
– کی خانم؟ کدوم همکارمون؟ همکارای ما معمولا کرونا رو میگیرن و نه کرونا همکارای ما رو. [میخندم]
+ بله؟ [لحنش دیگر عتاب هم دارد، طوری که خندهام بند میآید.] من جدیام آقا؛ میگم همکارتون کرونا گرفته، بیاین ببرینش؛ ینی شما جون آدمها براتون مهم نیست؟
– خب چرا خودش نمیاد اینجا که معاینهش کنن؟ اگه همکار ماست که اینجا رو بَلَده.
+ چون شوهرش نمیذاره؛ گفته میخواد توی خونه ازش نگهداری کنه. شوهرش دکتره.
– خب اینکه خیلی خوبه.
+ توی خونه که نمیشه آقاجان از کرونایی مراقبت کرد، این زن اصلا شبا نمیتونه از سرفه بخوابه. بیمارستان بخوابه بهتره دیگه. ینی شما براتون مهم نیست همکارتون مریضه؟
– چرا مادر جان ولی اگه نیاد اینجا از کجا باید حالشو بفهمیم؟
+ خب من زنگ زدم بگم دیگه. یه آمبولانس بفرستین بیاد ببرتش.
– مادرجان ما اینجا اصلا برای کسی آمبولانس نمیفرستیم، اگه خودش اومد معاینهش میکنیم. [با لحن کلافهای گفتم] اگه کار دیگهای ندارید؛ من قطع کنم.
+ [لحن زن تغییر ۱۸۰ درجهای کرد، با صدای آرامتر و لحنی که خواهش در آن موج میزد ادامه داد] ببین پسرم واقعیتش اینه که این خانم همسایه ماست، اسمش مریمه فامیلیش رو هم نمیدونم؛ فقط گفته بود تو بخش بیهوشی بیمارستان امام خمینی کار میکنه.
– خب؟
+ اونا همسایه دیوار به دیوار مان؛ منم نگران شوهرمم. نه اینکه فک کنی برای خودم میترسم، من فقط فشار خون دارم ولی شوهرم هم بیماری قلبی داره هم دیابت. میترسم که از اون کرونا بگیره. بیا و برای این مادرت یه کاری بکن. یه آمبولانس بفرست. آدرسمون هم نزدیکه خیابون…
– [حرفش را قطع میکنم و میگویم] مادرجون مگه نمیگی همسایهاین! پس چجوری ممکنه بگیرید؟ مگه میرید خونهشون یا خودش یا شوهرش میان خونهتون؟
+ نههههه. بلا به دور. خُب پسرم وقتی همسایه دیوار به دیوارمونن امکان داره کرونا بگیریم ما هم دیگه. مثلاً از دیوار یا از هواکشها یا نمیدونم از کجا!
– ببین مادرجون کرونا از این راههایی که شما میگی منتقل نمیشه، اگه خونهشون نرید یا خونهتون نیاد و مراقبتهایی که تلویزیون میگه مثل فاصله [حرفم را ادامه میدهد]
+ فاصله یکونیم متر و پنجره رو به هوای آزاد و دست شستن و؟
– احسنت. همینا رو رعایت کنین خوبه. [کمی مهربانتر میشوم و ادامه میدهم] مادر جون اینجا مریض دارم کاری نداری دیگه؟
+ خدا خیرت بده. یه سوال هم دارم، دخترم برام یه دونه از این ماسکهای قابل شستشو خریده. ازین پارچهایها، از این سیاهها. همین کافیه بزنم اگه میرم بیرون برای خرید نون و بقالی و میوه و …؟ دیگه کرونا نمیگیرم؟
– این ماسکهای پارچهای یک لایه قابل شستشو رو دو سه روز یک بار هم بشوری خوبه. فقط برای استفاده حتما دوتا دستمال کاغذی یا یه دونه گاز بذارین توش بعد ببندینش. اون دستمال کاغذی یا گاز رو هر دو ساعت یکبار عوض کنین. اگه جایی مثل بقالی یا میوهفروشی میرید هم دستکش بپوشین یا اگه دستکش نداشتین چند تا مشما فریزر همراهتون باشه که به جای دستکش ازش استفاده کنید و بعدش بندازین دور. حتما هم برگشتین خونه دستاتون رو بشورین.
+ ینی همین کافیه؟ دیگه کاری لازم نیست انجام بدم؟
– نه همینها کافیه.
+ خدا خیرتون بده مادر. من همیشه شماها رو دعا میکنم، تو همه نمازا به اسم براتون دعا میکنم. همه اونایی که تو بیمارستانا دارن کار میکنن؛ دکترا، پرستارا و همه و همه سلامت باشید.
– ممنون مادرجان خیلی لطف میکنین.
+ خدا نگهدارتون باشه.
روز یازدهم: «من مهنازم. ۲۰ سالمه» [19 فروردین 1399]
گفتند برم بیرون کسی کارم دارد. دو خانم با تجهیزات حفاظتی متفاوت از بچههای بیمارستان، بیرون اورژانس منتظر بودند.
یکیشان گفت: من دکتر «….» هستم. روانشناس زندان «…» و ایشون [اشاره به خانم کناریاش کرد] جناب سروان«…» مسئول«…» [با هم، قدم زنان از اورژانس خارج شدیم.]
– ما مشکلی با زندانیها نداریم و بیمار زندانی هم زیاد داشتیم.
+ این زندانی یهکم شرایطش خاصه.
ـ [با خنده گفتم] لابد با دستبند و پابند و بیماری خاص مثل هپاتیت یا اچآیوی؟ یا حتی پسوریازیس؟ [این موارد را داشتیم]
+ [نگاهی به هم کردند] بیمار اچآیوی مثبته، سل داره و داره شیشه رو ترک میکنه چند روزی هم هست که مشکوک به کرونا ست. – [وجودم تکان خورد، اینکه همه اینها را یک نفر داشته باشد و من باید از او علائم حیاتی بگیرم. یعنی لازم است در نزدیکترین فاصله کنارش بنشینم، دستش را بگیرم و…] بیاریدش تا ببینیم. الان کجاست؟ + داره میاد.
به سمت اورژانس رفتم. آن دو ایستاده بودند و پچپچ میکردند. برگشتم و گفتم: چیزی مونده؟ جناب سروان چند قدم جلو آمد و با تردیدی واضح گفت: یه نکته مهم دیگه وجود داره.
– چی؟
+ این بیمار ما ضربه سر قویای داره. ینی اگه عصبی و کلافه بشه با سرش ضربههای محکمی میتونه بزنه؛ موردی بوده که سرش شکسته در اثر شدت ضربهای که خورده.
– خُب ما که دعوا نداریم.
+ اون نمیخواسته بیاد اینجا. از ترس بستری و برنگشتن به زندان و الان کلافهست.
– بیارینش تو. [راه افتادم بهسمت اورژانس؛ در همان لحظه دوراهیهای لعنتی دوباره به جانم افتادم؛ همکارم که نمیداند بیمار چه شرایط خاصی دارد. اصلا ندانستن شجاعت میآورد. به این فکر کردهای که سِل چه بلایی سر آدم میآورد؟ اگر مبتلا و بعد ناقل شوی؟ اگر؟ اگر؟ اگر؟] همکارم گفت: چی میخواستن؟
– هیچی زندانی دارن. یهکم وضعیتش خاصه.
+ میخوای من علائم بگیرم؟
– [لعنت بر شیطان وقتی دو دل میشوی خودش همه چیز را فراهم میکند] سختت نمیشه؟ + نه بابا تو داوطلبی. ما کارمونه.
بلند شدم که پشت سیستم بنشینم که شورِ آرمانگرایانه با فریاد سراغم آمد. دستکشها و ماسکم را عوض کردم.
گفتم: نه بابا خودم میگیرم. من خوبم. .
…
رفتم جلوی در به استقبالش. میخواستم ترسم بریزد.
دو خانم جلو آمدند بعد یک سرباز با فاصله یکونیممتر یک دختر با قدی حدود صدوشصت سانتیمتر، لاغر با بلوز شلوار و روسری صورتی چرررک، معلوم بود موهایش را از ته زدهاند و الان قد یک سانتی مو داشت. با دستبند و پابند با زنجیر کوتاه، تا اندازهای که نمیتوانست قدم بلند بردارد. بعدش هم با فاصله یکونیم متر یک سرباز دیگر پشت سرش بود.
جلوی در ایستادم و گفتم: فقط خودش بیاد تو.
…
نشست روی صندلی.
دستان با دستبندش را گذاشت روی میز و سرش را گذاشت روی ساعد دستش، خواستم به خودم ثابت کنم که نمیترسم، گفتم: اسمت چیه؟ چند سالته؟
[بدون اینکه سرش را بالا بیاورد] من مهنازم. بیس سالمه. [صدای بم و بهاصطلاح تو دماغی با کشیدن کلمات]
تب پیشانیاش ۳۴ بود میخواستم از گردنش تب بگیرم.
گفتم: سرت رو بیار بالا میخوام از گردنت تب بگیرم. [سرش را آورد بالا. چشمانش نیمباز بود. به معنای کامل کلمه بیفروغ. وقتی نگاهم کرد انگار نابینایی جلویم ایستاده و هیچ فرقی برایش ندارد دیدن یا ندیدن.]
روسریاش را جابهجا کردم که از گردنش تب بگیرم، روی گردنش چندتایی رد بریدگی و یک زخم بخیه خورده داشت. + دکتر؟ کرونا گرفتم؟ [با همان لحن قبلیاش]
– نمیدونم. بذار اینا تموم شه دکتر ببینتت بعد.
+ [بالای سرش ایستاده بودم و او نشسته بود دو تا دستانش را بلند کرد و با دستبند کوبید روی شیشه میز] من هیچیم نی اینا زورکی منو آوردن اینجا. تو هم بگو هیچیم نی که اینا منو نخوابونن اینجا. من باس شب برگردم زندان.
– [همه بهتی که داشتم ریخته بود و حالا ترحم جایش را گرفته بود] خُب حالا تو هم شلوغش نکن، بذار دکتر ببینتت بعدش.
+ باشه. به اون دکترم بگو که منو نیگه ندارن.
قبل از ورود مهناز به اتاق پزشک وضعیتش را برای دکتر توضیح دادم. در علائم حیاتیاش میزان اکسیژن خونش هشتادوهشت درصد بود و این یعنی احتمال بستریاش میرفت.
روانشناس زندان را قبل از مهناز به دکتر اورژانس معرفی کردم. دکتر معاینهاش کرد و بعد از سیتیاسکن هماهنگیهای لازم برای بستریاش انجام شد. اما قرار بر این شد که به خودش چیزی نگویند تا با آمبولانس بیمارستان به سمت بخش برود. با هماهنگی انتظامات بیمارستان مهناز با تدابیر ویژه به بخش بستری منتقل شد.
مهناز در یک خانه فساد دستگیر شده بود و پنج سال دیگر از محکومیتش مانده بود و باید بعد از بیمارستان به زندان برمیگشت.
روز دوازدهم: «تو کرونا نداری. باورکن!» [21 فروردین 1399]
خدااایا مُردم.
نفسم بالا نمیااااد.
خدایااااا چیکار کنمممم؟
این جملهها با فریاد از سالن انتظار اورژانس بلند شد.
از پشت میز بلند شدم و از اتاق بیرون دویدم که ببینم کیست؟
یک خانم که ظاهرش به پنجاه سال نمیرسید، روی صندلی نشسته بود [در واقع ولو شده بود] گره روسریش را باز کرده بود، ماسک را پایین آورده بود و داد میکشید و تقلا میکرد. یک دختر جوان هم در کنارش ایستاده بود و تقلایش برای آرام کردن زن بیفایده بود؛ آروم باش مامان. آوردیمت دکتر. آرووم باش. خوب میشی.
معلوم بود دختر هم اعتقادی به حرفایی که میزد نداشت، نگرانی و دستپاچگی در چشمان و بدنش موج میزد.
– سلام چی شده خانم؟
+ [برگشت رو به من و با همان اضطرار] دارم میمیرم دکتر. دارم خفه میشم. نفسم در نمیاد.
– [رو به دخترش کردم] پروندهش کجاست؟
+ بابام رفته پذیرش که پرونده تشکیل بده.
– بیارش توی اتاق تا چک کنیم و بعد پرونده رو بیار.
روی صندلی نشست همچنان بیقرار و با داد و فریاد.
– آروم باشید خانم. یهکم دیگه تحمل کنید، الان میریم دکتر ببینتتون.
درصد اکسیژن اش ۹۵ بود، تب هم نداشت. اما حال بالینیاش میگفت باید زیر ۹۰ باشد، حتی تصور میکردم #بستری شود.
به اتاق استاد رفتم. قبل از اینکه چیزی بگویم گفت:
+ چی شده؟ مریض اوضاعش خوب نیست؟
ـ راستش نمیدونم خیلی بیقراره و بیتاب ولی اکسیژنش ۹۵ درصده!
+ بگو بیاد اینجا.
رفتم و مادر و دختر را به اتاق استاد همراهی کردم. خودم هم ایستادم تا ببینم نتیجهاش چه میشود [که اگر استاد بنای بستریشدن داشت، زودتر وضعیت تخت و آمبولانسش را فراهم کنم]
استاد گفت: سابقه بیماری زمینهای داری؟ قند؟ فشار؟ قلبی یا…؟
+ نه خانوم دکتر. ولی دارم میمیرم.
– ناهار خوردی؟
+ آره دکتر یهکم خوردم ولی دیگه نتونستم. .
– چند وقته اینطوری هستی؟
+ دو سه روزی بود که اینطوری بودم و حس خفگی داشتم ولی از صبح هی بیشتر و بیشتر شد تا یه ساعت قبل که فکر کردم سرم توی آب در میاد و نمیتونم نفس بکشم.
+ ناهار چی خوردی؟ [اصلا از این دست سوالات را تا آن روز در مورد بیمار نشنیده بودم]
– خورشت کدو.
+ خُب وقتی میخوابی رو بالا نفست تنگ میشه یا به طرفین؟
– رو بالا اصلا نمیتونم شبها بخوابم.
+ کدوی خورشتی رو خورد میکنین و ریز ریز میریزی یا فقط از وسط دو قسمتش میکنین بعد میریزین؟
– خُب بستگی داره به اینکه….
از اتاق استاد خارج شدم، زن داشت در مورد خورشت کدوی ظهرش برای خانم دکتر حرف میزد. دو مریض دیدم و دوباره به اتاق استاد سرک کشیدم. زن خیلی عادی و آرام نشسته بود و داشت از سابقه سالهای آخر کارش که نزدیک بازنشستگی بود برای استاد میگفت. …..
چند دقیقه بعد زن همراه دخترش از اتاق استاد خارج میشدند. استاد تا دم در برای بدرقهاش آمده بود.
رو به استاد کرد و گفت: خیالم راحت باشه؟
ـ آره عزیزم. تو کرونا نداری خیالت راحت. برو بهسلامت.
زن خیلی معمولی از جلوی میز ما رد شد و یک تشکر هم کرد و رفت.
وارد اتاق استاد شدم؛ استاد ببخشید این خانم چهش بود؟
+ سرماخورده بود و گلوش کمی عفونت داشت.
– همین؟ ولی انقدر حالش بد بود که مطمئن بودم که بستریش میکنید.
+ نه. دچار حمله عصبی و استرسی شده بود.
– یعنی چی؟
+ گاهی پیش میاد که بیمار بهخاطر اینکه در مواجهه با شخص کرونایی بوده، احساس میکنه که مبتلا شده و بهصورت ناخودآگاه با توجه به تخیلش علائم توش به وجود میاد. گاهی هم وقتی یکی از علائم رو داره، مثل همین خانم که چند روز قبل بهخاطر عفونت تب داشته، تصور میکنه کرونا داره و بهصورت ناخودآگاه احساس خفگی میکرد. گاهی هم بخاطر مطالعه زیاد در مورد بیماری و علائمش حس همزاد پنداری برای بیمار پیش میاد.
ـ چه جالب. خُب این وسط سوالهاتون در مورد خورشت_کدو چی بود؟
+ وقتی ذهن بیمار درگیر کروناست و مغزش بهصورت عصبی علائم رو نشون میده باید ذهنش رو از بیماری دور کرد. من دقیقا با اون سوالات ذهنش رو از بیماری دور کردم و به حالت طبیعی برگشت.
– در واقعا تمرکزش رو از روی کرونا و بیماری برداشتین.
+ آره دقیقا و همونطور که حدس میزدم بهخاطر حمله عصبی و در واقع توهم کرونا حالش اینطور بود.
پ.ن: بعد از آن روز حجم بیمارهایی که توهم کرونا داشتند هم زیادتر شد، با این تفاوت که دیگر همان ابتدای کار، خودمان [پرستارها] سعی میکنیم با به هم ریختن تمرکز بیمار وضعیتش را به حالت طبیعی نزدیکتر کنیم.