«وقتی خبر شهادت دومین فرزندش را شنید»
رفتم به معراج شهدا، شهدا را ترخیص کردم. برگشتنی در خیابان خاقانی، به ستاد خبری شهدا سر زدم. خدابیامرز «شهید نصیری» پشت تلفن نشسته بود و کنارش آقای شمس و آقای غفوری. سه نفری در ستاد خبری کار میکردند. به تلفن جواب میدادند یا به سؤالات خانواده شهدا پاسخ میدادند.
من رفتم بالا که جواز شهادت مفقودین را بگیرم. دیدم حاج آقای لیلابی آنجاست. من هم از قبل او را میشناختم. پسرش سید محمد سال پیش شهید شده بود. آمده بود سراغ سید جوادش را بگیرد.
آقای لیلابی از نصیری پرسید: «ببین بین شهدا، لیلابی هم هست؟» من پشت سر آقای لیلابی ایستاده بودم. نصیری که به من نگاه کرد، با اشاره سر به او فهماندم که بگو نه نیست! آقای نصیری هم کمی به لیست نگاه کرد و گفت: «نه حاج آقا! سید جواد حسینی هست، لیلابی نیست». یادم است که فامیلی آقای لیلابی ، حسینی لیلابی بود.
آقای لیلابی گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» تا این را گفت، من جلو رفتم و گفتم: «حاج آقا بنشینید، آب و چایی برایتان بیاورند. خدا به شما صبر دهد… پیکر شهیدتان را آوردهایم در ستاد شهدا است. بعد از ظهر یا هر وقت خواستید بیایید، خدمتتان هستیم».
بعدازظهر برای زیارت پیکر مطهر سیدجواد به ستاد آمدند. با فاصله کمتر از یک سال برای وداع با دومین فرزندشان. حاج آقا با قلبی محزون اما ظاهری استوار آمده بود. حاج خانوم حال عجیبی داشت…
منبع: برشی از خاطرات آقای ابوالفضل جدیدی مسئول ستاد شهدای تبریز در دوران دفاع مقدس، کانال تلگرام تاریخ شفاهی