وقتی نیروهای سازمان مجاهدین خلق در بیرون ژست ساده زیستی می گرفتند و در خفا برعکس بودند! ماجرای زلزله طبس و اردوگاه امام.

مرحوم دکتر بهشتی خیلی به من لطف داشتند. عموما ایشان از طلبه‌های تیز و زرنگ خیلی خوششان می‌آمد. در این رفت‌وآمدها، ایشان هم آنقدر مرا جلب کرده بود که حسابی مریدش شده بودم. هرچه ایشان می‌گفتند ما عمل می‌کردیم تا رسیدیم به ماجراهای سال 56 که زلزله طبس پیش آمد. باز هم مرحوم بهشتی تماس گرفتند و گفتند بیایید ببینمتان. منزل هم که در محدوده محله ظفر بود. بنده آمدم منزل ایشان و آقای بهشتی فرمودند که شما می‌دانید در طبس زلزله آمده است؟ گفتم بله. فرمودند عده‌ای از مجاهدین خلق و گروه‌های مختلف در یک اردوگاهی به نام اردوگاه امام هستند ‌و آقای هاشمی‌نژاد هم آنجاست و میان این گروه‌های مجاهدین‌ خلق اختلاف به وجود آمده و نزاع کرده‌اند و دو دسته شده‌اند و یک عده‌شان رفته‌اند یک جایی به‌ نام دهشک مستقر شده‌اند و آقای هاشمی‌نژاد نیز در آن درگیری‌ها خیلی به زحمت افتاده‌اند و ایشان تنهاست، شما بروید کمکشان کنید. من هم بدون اینکه سوال کنم طبس کجا هست یا اصلا چطوری باید آنجا بروم، قبول کردم! همین که ایشان گفتند آقای هاشمی‌نژاد تنهاست و شما بروید کمکشان کنید، گفتم چشم. از دوستان سوال کردم که چگونه می‌شود رفت طبس، گفتند که شما می‌روید مشهد و از آنجا تربت و از آنجا می‌روید طبس. بعد، تک‌ و تنها بلند شدم ماشینم را سوار شدم و حرکت کردم. با همان پیکانی که روز دوازدهم بهمن امام را سوار کردم. با همان پیکان تنها رفتم. رسیدم مشهد و شب ماندم و توی همان ماشین خوابیدم و صبح راه افتادم به سمت تربت. آن دوران من فراری هم بودم و با لباس شخصی رفتم طبس. آقایی به نام غنیان هست که در ماجرای 88 پسرش کشته شد (البته این همان دانشجویی بود که رفته بود روی بام ساختمان تا ببیند در خیابان چه خبر است تیر خورد و شهید شد.) پدر او آقای حاج تقی غنیان از دوستانی است که در طبس با او آشنا شدم. الان تیپ و قیافه روز ورود من به طبس را اینچنین نقل می‌کند: «گفتم کیست با این تیپ و قیافه، بعد معلوم شد که شما بودید.»

خلاصه به دستور آقای بهشتی رفتیم آنجا برای کمک به آقای هاشمی‌نژاد. دیگر من طبس ماندم و واقعا جریان نفاق را هم آنجا فهمیدم. اصلا نفاق را به معنی واقعی کلمه آنجا یافتم که بد نیست برایتان بگویم. اردوگاه، اردوگاه امام بود. وقتی هم رئیس شهربانی می‌آمد می‌گفت امام! امام یعنی کی؟ می‌گفتیم یعنی امام‌ رضا! منظور امام‌ خمینی بود! هر چه فراری بود، آنجا جمع بودند. بازاری‌های فراری، دانشجوهای فراری، آخوندهای فراری. اصلا پاتوق شده بود. آقای منتظری هم در دوران تبعید به طبس، آنجا بود. بچه‌ها و جوانان اولین کاری که کرده بودند هر چه تابلوهای نئون مربوط به انقلاب سفید شاه (بیست‌ و یک ماده‌ای) بود، شکستند. رئیس شهربانی آمده بود و می‌گفت اینها آمده‌اند اینجا به زلزله‌زده‌ها رسیدگی کنند یا کار سیاسی کنند؟! عجیب بود منافقین که هنوز چهره‌شان روشن نشده بود و در آنجا کم هم نبودند، با اینکه ساده‌زیستی را شعار داده بودند تا جایی که تبدیل به کثیف‌زیستی شده بود، یعنی با پای گل‌آلود روی یک پلاستیک نماز می‌خواندند، غذا هم روی همان پلاستیک می‌خوردند که مثلا‌ نان و سیب‌زمینی هم بود. حتی یک آقایی بود به نام «عندلیبیان» شاید شما یادتان باشد که از تهرانی‌های اصیل تجریش و صاحب هتل رز مشهد بود. آمده بود آنجا به زلزله‌زده‌ها کمک کند و آشپزخانه‌ای راه انداخته بود که غذای گرم به زلزله‌زده‌ها بدهد. یک‌ روز من با مرحوم آقای محمدعلی صدوقی (پسر شهید صدوقی) و یک آقایی از بازاریان تهران که همیشه در چنین شرایطی حضور داشت به‌ نام حاج‌ تقی اتابکی، سه‌نفری بلند شدیم رفتیم از او تشکر کنیم که به مردم غذا می‌دهد. او گفت من می‌خواهم به این اردوگاه ناهار بدهم. به ایشان گفتیم که اینها چپ‌ هستند. اصلا خوردن غذای گرم را بد می‌دانند. گفت من نذر کرده‌ام که یک ناهار گرم به این آدم‌های داخل این اردوگاه بدهم که به مردم خدمت می‌کنند و اگر نپذیرفتند، می‌آورم پشت در اردوگاه می‌گذارم و بعد می‌ایستم و می‌گویم لعنت به پدر و مادر کسی که غیر از اینهایی که داخل اردوگاه هستند، از این غذا بخورد. آقای هاشمی‌نژاد به من گفتند بین دو نماز یک صحبتی بکن که اینها قبول کنند! حالا شما ببینید ما یک ناهار گرم می‌خواستیم به اینها بدهیم باید می‌رفتیم بین دو نماز برای اینها کلاس توجیهی می‌گذاشتیم که برادرا! این آقا نذر کرده که یک ناهاری اینجا بدهد مثلا خورش قیمه، ما از آقایان متمکنین و خیر خواهش می‌کنیم که دیگر از این نذرها نکنند که این اولین و آخرین نذر اینچنینی باشد!

یک دوست طلبه‌ای داشتیم به نام شهید کامیاب که خیلی آدم خوبی بود. شاید شما هم نام ایشان را شنیده باشید که از علاقه‌مندان شهید بهشتی و آقای خامنه‌ای بود. او برای اینکه مجاهدین و منافقین نگویند که این آخوندها برای خودشان می‌گویند، یک کتری آب برداشته بود و بین بچه‌ها آب می‌داد و یک نان خشکی هم در دست دیگر داشت و می‌خورد که روحانیت مورد اتهام قرار نگیرد و نگویند اینها به فکر خودشان هستند. یا گاهی یک کامیون میوه می‌آمد تا افراد داخل اردوگاه استفاده کنند ولی کسی از ترس منافقین جرات نمی‌کرد بخورد. در این شرایط من شده بودم مامور داخلی اردوگاه. گاهی می‌رفتم داخل یکی از این چادرها و می‌دیدم که اینها مثلا پسته، باقلوای یزد و ماست محلی گذاشته‌اند و مشغول خوردن هستند. بیرون ژست ساده‌زیستی می‌گرفتند و اینجا اینطوری. گاهی مرا صدا می‌زدند که آقا شما هم بیا! و به عبارتی می‌خواستند حق‌السکوت بدهند و من اصلا نفاق را آنجا فهمیدم و درک کردم که این دو چهره‌ بودن یعنی چه و در عین اینکه خیلی برایم عجیب بود خیلی هم آموزنده بود. البته رفتار دوستان روحانی ما خیلی اثر مثبت گذاشت. یادم هست یکی از جوانان بسیار خوب و روشنفکر که ارتباطی هم با مجاهدین خلق داشت به نام دکتر احمدیان که دوران وزارت آقای فرهادی معاون ایشان بود، بعدها مرا در تهران دید و گفت آقای ناطق اگر من منافق نشدم یک علتش برخورد و تعامل شما بود و این حضور بنده و مثل بنده مرهون اقدام و نگاه آقای مرحوم دکتر بهشتی بود.

منبع: روزنامه شرق، 7 تیر 1393، شماره 2050

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۶ ۸:۴۸ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات تاریخ معاصر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *