آدم!

محمدحسین کریمی پور:

بارها برایتان گفته ام مرحوم علامه کرباسچی معتقد بود:
«تربیت یعنی دادن فرصت به بچه آمیزاد که یک آدم را درک کند.» من از پلکیدن دور این ایده، خسته نمی شوم. اصل کار خود علامه هم این بود که «آدم» بیابد و بچه های علوی و نیکان را در معرض آنها بنهد.

رضا روزبه نمونه اعلای شکار شاهانه علامه بود. روزبه -خیلی خوب- درس دین خوانده، ملا بود. مجسمه اخلاق دینی و همزمان از درخشانترین چهره های جوان فیزیک دانشگاه تهران بود. آینده آکادمیک مطمئنی داشت که علامه، عامدانه به باد داد! روزبه در اخلاق عملی، بیش از خود علامه بر بچه های علوی اثر گذاشت. او معلم اطفال شد و در همین کسوت مرد. این آخرها، وقتی سرطان او را فرسوده بود، ظریفی ازو پرسیده بود اگر باز جوان شوی، چه راهی را می روی؟ معلم پیر که همیشه در قضاوت محتاط بود، این بار با اطمینان گفته بود: عینا همین راه را خواهم رفت!

روزبه فاخرترین «شکار متعارف» علامه بود. اما شکارچی زیرک ما، شکارهای نامتعارف هم زیاد داشت. امروز از محمد آقای نوری برایتان میگویم.
بزن زنگو..

جناب نوری دبیر ریاضیست. پهلوون چارشونه و بچه ناف طهرون، روی تشک کشتی بزرگ شده است. صاحب گویش، حرکات و اطوار اصیل لوطیهای سنگلجی ست. سرپیری هم که اسم «آق تختی» بیاید، خودش را جمع و جور می کند و صدای مردانه اش می لرزد. در بادی امر، تا وقتی محضرش را درک نکرده باشی، این لوطی قوی هیکل گوش شکسته در نگاهت، به همه چیز می ماند جز شریک تربیتی مجتهدی مثل علامه کرباسچی!

نوری دبیر ریاضی بی نظیری بود. اما باور دارم علامه بسی فراتر از تعلیم ریاضی، بچه ها را محتاج می دید در معرض صفا و مروت و آزادگی و لینت قلب او قرار گیرند. او برای حفظ نوری، همه کار می کرد.

خود آقای نوری میگوید:
«یک سال من حالم مناسب نبود و نمی‌توانستم در هر دو مدرسه کار کنم. به نیکان گفتم نمی آیم. شب حاج آقا زنگ زد. سلام کردم. گفت: فلانی! اگر توی کوچه می‌رفتی، می‌دیدی من گوشه‌ کوچه افتاده‌ام، چه کار می‌کردی؟ گفتم: حاج آقا خدا نکند. گفت: نه کار است، اتفاق است. حالم به‌هم خورده، افتادم گوشه‌ کوچه، چه کار می‌کردی؟ گفتم: وظیفه‌ام بود شما را بگیرم. گفت: حالا هم همین‌جور است.
من رفتم توی فکر. یک دفعه فهمیدم مسأله چیست. به من نگفت مدرسه‌ نیکان را ول نکن. من لال شدم مثل این که یکی دهانم را بست. گفتم: چشم آقا. خدا شاهد است حرف که می‌زد، زبانم بند می‌آمد. خدایا بیامرزدشان.»

در محیط اتو کشیده و الهی قلبی محجوبِ علوی و نیکان، وجود نورانی این جوانمرد رشید و گریزان از تظاهر، مکمل خیلی چیزها بود. او برای ما الگو بود، بیشتر از معلمان وارسته دینی و قرآن و شرائع مان.

من شخصا درسی بزرگ ازو گرفته ام. تازه در علوی، معلم شده بودم. از بخت خوش، دو تا از کلاسهای من همزمان با کلاس استاد بود. لذا قبل و بعد کلاس، در اتاق استراحت معلمین، در محضرش بودم. ظهر یک روز دهه اول محرم بود و بعد از نماز جماعت، ذکر مصیبت کوتاهی در نمازخانه مدرسه جریان داشت. من کنار استاد از پله ها بالا می رفتم. روضه خوان، داشت یکی از آن عجایب غیر معقول را میخواند. آقای نوری ایستاد. من هم ایستادم. صورتش مغموم و چشمش تر بود. آهسته گفت: «آقا! دروغ بد است، خیلی بد. برکت را می برد. برا آقام امام حسین ع باشه، بدتر هم هست.»
نوری درس دین نخوانده بود. اما فطرت پاک، مذاق سالم و اخلاق دینی داشت. نشانه استقرار دین در ضمیر، جز اخلاق حسن چیست؟ آنروز، در محضر این حجت الاسلام ریش تراشیده، چقدر احساس حقارت کردم.

راستش بعنوان یک پدر، آرزو دارم پسرم روزی معلمی لاهوتی، شبیه رضا روزبه شود. شما که غریبه نیستی، یا یک «آدم»، شبیه آق نوری گل گلاب!
جمال هر چی مرده….
دِ بزن زنگو!

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۹ فروردین، ۱۴۰۱ ۹:۱۰ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مذهبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *