افسانه دکتر شیخ به روایت منشی

روزنامه خراسان (شنبه 3 شهریور) به قلم سروش و نیلوفر عیدی درباره دکتر متضی شیخ پزشک مشهور مشهدی نوشت: بعضی‌ها به دنیا می‎آیند که نمیرند، که بمانند… حتی سال‌ها و قرن‌ها بعد از آن که نام شان را به ضمیمه شعر و تاریخی روی سنگ خاکستری قبری حک کردند. رمز این مانایی سلول های خاکستری ذهن ماست که این مردمان را درون خودش ثبت می کند و نمی گذارد فراموش کنیم که بوده اند و بودن شان چقدر بهانه تغییر و خوش‌احوالی هم‌نسلانشان شده است. «دکتر مرتضی شیخ» یکی از همین آدم‌هاست که محبوب و طبیب دردهای روزگار خود بوده و یک شهر نامش را به نیکی می‌شناسند. روز پزشک در تقویم بهانه خوبی‌ است که یادش را زنده کنیم، آن هم به روایت دو چهره ای که او را خوب می شناختند. اول «فاطمه صلاتش پور» 87 ساله که سینه‌اش گنجینه ای از خاطرات است و بیست سال دستیاری کنار دکتر شیخ را تجربه کرده است و همچنین مردی که ۸ سال در تکاپوی نگارش و نشر کتابی به نام او بود. «جمشید قشنگ» تاریخ‌پژوهی ا‌ست که سال هاست در پی خاطرات این پزشک حاذق و نامدار می کوشد و جلد کتابش با عنوان «افسانه دکتر شیخ» پنج‌شنبه در مراسمی، به یاد این چهره ماندگار، رونمایی شد.

روزگار خوش زندگی‌ام در مطب «دکتر شیخ» گذشت

بیست سالم بود. تازه ازدواج کرده بودم. شوهرم در داروخانه کار می‌کرد، زندگی خوب و خوشبختی مختصری داشتیم. حقوق حسین آقا، شوهرم، به تنهایی کفاف زندگی‎مان را می‌داد اما با این حال باز هم مخالف کار کردن من نبود. روزی به من گفت؛ دکتر شیخ برای مطب خیابان سرشور به دنبال منشی است، اگر دوست داری سری به آن جا بزن. حدود یک‌هفته آن جا بودم تا این که منشی سابق بازگشت. رفتم اتاق دکتر، کلیدها را روی میزش گذاشتم و گفتم کار را تحویل منشی سابق می‎دهم. دکتر در حضور منشی سابق گفت: «نه، نیازی نیست. کسی که کار را سبک می‌شمارد و دیرتر از وقت معین باز می‌گردد به درد من نمی‌خورد.» بسیار خوش‌خلق بودند اما بحث تعهد کاری بی‌اندازه برای شان مهم بود. من بعد از آن ماجرا همان‌جا ماندگار شدم و حدود بیست سال منشی دکتر بودم. صبح ساعت شش در مطب را باز می‌کردم و تا دوازده شب چراغ‌ها را روشن نگه می‌داشتم. همه‌ زندگی‌ام همان‌جا می‌گذشت. حتی چراغ نفت‌سوزی را زیرپله‌ مطب گذاشته بودم و آن جا برای بچه‌هایم نهار می‌پختم. روزگار خوش زندگی‌ام در مطب وی گذشت، بعد از دکتر باقی عمرم را با خاطرات آن سال‌ها زنده مانده‌ام.

مردم را با رفتنش یتیم کرد

از همه جا مراجع داشت. تهران، اصفهان و یزد از هر گوشه‌ کشور. در همین شهر مشهد چندین مطب داشت: خیابان سه متری، کوچه سرحوضی، تپل محله، میدان شهدا و حتی خانه‌اش مطب او بود. روزی یک بیمار داشتیم که روی راه پله‌ها، رو به دیوار ایستاده بود و اشک می‌ریخت. می‌گفت: «ده تومان داشتم که تمامش را به دکتر دیگری دادم و حالا برای تهیه دارو هیچ پولی برایم نمانده است.» دکتر همان‌جا روی راه پله نسخه دیگری برای او نوشت و نه تنها برای نوشتن نسخه از او پولی نگرفت بلکه پول داروها را هم به او داد. روحش شاد. مردم را با رفتنش یتیم کرد.

دلیل علاقه دکتر شیخ به پزشکی

یک‌بار دکتر برایم از تصمیمش مبنی بر خواندن پزشکی می‌گفت. در دوران کودکی‌اش صاحب‌خانه‌ای داشت که مریض می‌شود. با دکتری تماس می‌گیرند. طبقه‌ پایین منزل‌شان هم پیرزنی تنها زندگی می‌کرده که احوال خوشی نداشته است. دکتر شیخ تعریف می‌کردند که به او گفتیم حالا که تا این جا تشریف آوردید پیرزن همسایه را هم ببینید و آن دکتر جواب می‌دهد: «من فقط برای دیدن یک بیمار آمده‌ام و جز او کس دیگری را نمی‌بینم.» در واقع مسئله اصلی هزینه معاینه بود. بعد از آن ماجرا دکتر شیخ، تصمیم می‌گیرد درس بخواند و پزشک شود تا بیماران کم بضاعت را رایگان معاینه کند.

راز ماندگاری یک چهره

ابتدای صحبت مان از «جمشید قشنگ» پژوهشگر و معلم پیشین دانشگاه فردوسی مشهد، می‌پرسیم چرا میان این همه چهره نامدار در تاریخ شهرمان، «شیخ» در خاطره مردمانش ماندگار شد، اندکی تامل می‎کند و جواب می‌دهد: او عاشق بیمارانش بود، جان آدمی برایش شریف بود و همه همتش را صرف سلامت مراجعانش می‌کرد. در این مسیر نه ریا می‌کرد و نه دنبال اسم و رسمی بود. صداقت عملش به دل آدم‌های اطرافش نشست و قصه‌اش سر زبان‌ها افتاد و پدرها برای پسرها و پسرها برای فرزندان شان گفتند تا که برسد به امروز و بشود یک خاطره و نام خوش حتی برای نسلی که او را ندید.

شفیعی کدکنی گفت: او محبوب‌ترین چهره مشهد بود

اما چهره اسم و رسم‌داری مثل دکتر شیخ که محبوب دل مردمان بود، لابد به رسم بزرگان آن روزگار باید آلوده به «سیاست» و «سیاسی کاری» می‌شد که البته نشد؛ اما راستی چرا؟ این سوال را «قشنگ» این‌گونه پاسخ می‌گوید: اشتغالات و دغدغه‌های متفاوت این چهره ماندگار باعث شد تا از سیاست دوری گزیند البته آشنا به احوال روزگار خود بود و از طریق روزنامه خراسان و رادیو اخبار را رصد می‌کرد اما کار سیاسی انجام نداد. جالب است دکتر شفیعی کدکنی درباره وی به من گفت؛ «او محبوب‌ترین چهره مشهد بود». با این اوصاف اگر نامزد نمایندگی مجلس می شد، حتما همه آن‌هایی که دردشان را علاج بود، به او رای می‌دادند. این پژوهشگر تاریخی در عین حال اشاره‌ای دارد به رگه‌هایی از توجهات سیاسی این طبیب و اعلام می‌کند: جایی نقل قولی از دکتر شیخ در تاریخ و در نقد رفتار حاکمان دورانش مطرح است؛ «انگشت گذاشتن روی نان و آب مخالفان، بدترین جنایتی است که دیکتاتورها مرتکب می‌شوند.» این نقل به نوعی با اتفاقاتی مرتبط می شود که بر دستیار او دکتر فاطمی گذاشت. وی یک فعال سیاسی و زندان‌کشیده بود که بعد آزادی در طلب شغلی سراغ «شیخ» را گرفت. وی روایت این دوست و همکار دکتر را به بیان خود او برایمان نقل می‌کند: آشنایی من با دکتر شیخ ابتدا خیلی ساده و معمولی بود. اواخر سال 1333 تازه از زندان سیاسی طاغوت آزاد شده بودم و دنبال کار می‌گشتم. در آن موقع محکومان سیاسی تا پنج سال از مزایای قانونی استخدام به هر شکلی محروم بودند و به اصطلاح صلاحیت اجتماعی و حقوقی نداشتند. شنیده بودم که دکتر شیخ در محله‌های فقیرنشین مشهد پنج مطب دارد و تا نیمه‌های شب مشغول ویزیت و مداوای بیماران است. با این که می‌دانستم نیمی از پزشک‌یاران و کارکنان مطب‌هایش زیاده بر احتیاج هستند، نومیدانه به او مراجعه کردم. اتاق انتظار، راهروها و اتاق خودش پُر از بیمارهای شندر پندری و بی‌سر و وضع بود. من که از مال دنیا فقط یک دست کت و شلوار داشتم و به اصطلاح کراواتی و اشرافی به نظر می‌رسیدم، در میان بیماران مثل وصله‌ای ناجور توجه‌ها را به خود جلب کرده بودم. آن‌ها بی‌خبر بودند که درد بیکاری من از بیماری و زندگی آن‌ها مشکل‌تر است. ساعت حدود یازده شب بود که مطب کمی خلوت شد و من توانستم با او ملاقات کنم وقتی که موقعیت و سابقه شغلی‌ام را به اختصار برای او تعریف کردم، سرش را برای چند دقیقه میان دستانش گرفت. می‌خواستم برخیزم و خداحافظی کنم ولی ناگهان گفت: بسیار خب نگران نباش از فردا باهم کار می‌کنیم تا ببینیم چه می‌شود؟ مبلغی پول جلویم گذاشت که نکند همان شب گرسنه باشم یا گرسنگانی داشته باشم. هرچه اصرار کردم که چندان احتیاجی ندارم، گفت پول را نگیری نمی‌توانیم باهم کار کنیم. بعد که پولدار شدی پس می‌گیریم… قرار شد همه روزه غروب‌ها به گودال خشت‌مال ها که صدها زاغه نشین و هزاران فرد بیچاره، از گدا گرفته تا خانواده‌هایی که از بی خانمانی به آن پناه برده بودند بروم و کار پانسمان و درمان را انجام دهم.»

بازمانده نسل طبیب ناصرالدین شاه

اما این تاریخ پژوه در ادامه برای ما از شناسایی سه نسل پیشین خانواده دکتر شیخ و ذکر آن در کتابش می‌گوید و توضیح می‌دهد: یکی از این چهره‌ها «شیخ محمدخان احیاء الملک» بود که از اطبای دربار ناصرالدین شاه به شمار می‌آمد. جالب این جاست که نقل شده او هم در طول طبابتش از غنی و فقیر هزینه‌ای بابت درمان دریافت نمی‌کرده است.

قصه نجات «مریم‌گلی»

«قشنگ» در مسیر نگارش کتابش با سوژه‌های متفاوتی برخورد کرده است که یکی از آن‌ها برایش شیرین‌تر از بقیه است؛ «یک روز بعداز ظهر به نیت مراسمی از محل کار خارج شدم. بعد از اتمام آن، مجالی پیش آمد تا در کوچه و خیابان‌های اطراف چرخی بزنم به ویژه کوچه حسین‌باشی که روزگاری منزل بعضی از اقوام در آن بود. همان حوالی مرد کهنسال و خانمی را دیدم که روی پله‌ای نشسته بودند. به عادت معهود که با قدیمی ها سر صحبت را باز می‌کنم، از او درباره محله و آدم‌های قدیمش پرسیدم. حرف را به دکتر شیخ کشاندم، دخترش «مریم گلی» بی‌مقدمه زبان باز کرد و برایم از دکتر گفت. تعریف کرد که یک ساله بوده و در روستایی دورافتاده در قوچان همراه برادرش که دوسالی از او بزرگ تر است، به حصبه مبتلا می‌شود. مادر این دو کودک آن‌ها را به هزار مشقت به مشهد و مطب دکتر شیخ می‌رساند. دکتر به مادر می‌گوید: «نمی گذارم این بچه‌ها بمیرند.» بعد برای زن و دو فرزندش اتاقی را در مهمان‌خانه‌‌ای کرایه می‌کند و هزینه‌اش را خود تقبل می‌کند؛ به انضمام پول داروها و خورد و خوراک آن‌ها. 40 روز در آن مهمان‌خانه می‌مانند و دکتر گاه و بیگاه برای عیادت سراغشان می‌آید. حال کودکان خوب می‌شود و نجات پیدا می‌کنند. اما در همه سال‌های کودکی شان، هر بار مادر می‌خواسته برای شان قصه‌ای بگوید، اول قصه دکتر شیخ را می‌گفته… تاکید داشته که آن‌ها هر نفس‌شان را مدیون دکتر شیخ و محبت بی‌دریغش هستند.»

ماجرای آخرین تابلوی نقاشی در واپسین روز زندگی یک استاد

این پژوهشگر خاطره جالب دیگری هم دارد؛ «مرحوم قدیر صباغیان که با یک واسطه شاگرد کمال‌الملک بود، در برهه‌ای قول داد تا پرتره‌ای از دکتر شیخ بکشد. بعدها کسالت بر او عارض شد و کار متوقف ماند تا این که روزی خبر درگذشت وی آمد. حسابی حسرت خوردم که عهدمان وفا نشد. در مراسم ختم، برادر وی را ملاقات کردم، میان خاطره‌گویی‌های مان بی‌مقدمه ماجرای تابلوی دکتر شیخ را گفتم، ناگهان حالش دگرگون شد و با شور برایم گفت که استاد در واپسین روز زندگی خود پای آن تابلو نشسته و مصرانه آن را تمام کرده است. ساعتی بعد حال استاد بد می شود و به رحمت ایزدی می‌روند اما این تابلو را از خودشان و سیمای آن مرد بزرگ به یادگار می‌گذارند.» وی ادامه می‌دهد: چند درخواست برای زنده نگه داشتن نام دکتر شیخ دارم. اول آن که مکانی برای ایجاد موزه‌ای به نام او در اختیار من قرار دهند. اگر چنین شود، به مدد اسناد و عکس ها و یادگاری‌هایی که از وی دارم ظرف شش ماه آن را تجهیز خواهم کرد تا موزه‌ای جهانی به نام این چهره ماندگار ایجاد شود. درخواست دیگرم ساخت مستندی جامع‌تر و فیلم سینمایی با محوریت این شخصیت است و بالاخره این که در حوزه اخلاق پزشکی همایش و جایزه‌ای بین المللی به نام دکتر شیخ پیش بینی شود تا یاد او ماندگار و نام شهرمان شُهره شود. حرف آخر قشنگ از کلماتی‌ است که دکتر شیخ در ساعات پایانی عمر بر زبان رانده و منقول از فرزند اوست: «یادت هست که کارنامه تحصیلی‌ات را می‌آوردی و چقدر دلواپس نتیجه‌ها بودی، الان برای من آن موقع است. من دارم کارنامه ام را پیش خدا می‌برم. در این کارنامه لکه سیاه کم می‌بینم، دارم با خوشحالی پیش خدا می‌روم، بکوش کارنامه‌ات مثل من باشد.»

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۴ شهریور، ۱۳۹۷ ۹:۵۱ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات علم، صنعت و فناوری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *