اکسیر محبت در زندگی یک کارآفرین

اختصاصی خاطره نگاری؛

حجت الاسلام حامد کاشانی، خطیب مشهور: یکی از دوستانم با یکی از کارآفرینان بزرگ اصفهان، که شاید جز 20 ثروتمند ایران باشد، در ارتباط بود. آن دوستم برایم تعریف کرد که یکبار از این کارآفرینان پرسیدم تو چه شد که به اینجا رسیدی. در پاسخ به این سوال، کارآفرین اصفهانی برای دوستم داستانی عجیب از زندگی اش را روایت می کند:

«مادرم قبل از به دنیا آمدن من به خاطر مشکلات زندگی در خانه یکی از شیوخ معروف قم کار می کرد. مادرم بعد از مدتی، برای اینکه سرپرستی پیدا کند و از فقر خلاص شود به صیغه این شیخ در می آید. مدتی بعد از این وصلت، بچه ای به دنیا می آید. شیخ که می بیند آبرویش در خطر افتاده، از این بچه اصلا راضی نیست. شیخ از شدت ناراحتی از مادرم جدا می شود. آن بچه من بودم.

بعد از جدایی، اختلاف بین پدر و مادرم  بر سر من آغاز می شود. از طرفی شیخ بخاطر آبرویش من را گردن نمیگیرد و از طرفی هم مادرم نمی تواند به تنهایی من را بزرگ کند. کار به آنجا می رسد که من در سن 11-12 سالگی مجبور می شوم شبها در یکی از قبرستان های معروف قم بخوابم. روزها کارم شده بود دزدی از افرادی که به قبرستان می آمدند. آنقدر حرفه ای بودم که فقط از افراد گذری دزدی می کردم. با آدمهایی که اهل آنجا بودند کاری نداشتم. چون می دانستم که فردا به سراغم می آید و لو می روم.

یکبار فردی به قبرستان آمد که برای اولین بار می دیدمش. گفتم این هم گذری است و رفتم به سراغش. با تبحر مقداری پول از این فرد زدم. فردای آن روز دیدم که این فرد دوباره به قبرستان آمد. تا او را دیدم متوجه شدم که او اهل این منطقه است و فهمیده که کار ما بوده. پا بفرار گذاشتم. طرف دنبالم آمد و دستم را گرفت. در کمال تعجب و ناباوری گفت «بچه جان چرا فرار میکنی. آمدم بقیه پولی که برداشتی رو بهت بدم. اون مبلغ ناچیز که به جایی نمیرسه» همین حرف را که زد من دیگر مثل ابر بهار شروع کردم به گریه کردن. تا آن زمان نه محبت مادر دیده بودم و نه پدر. با دلسوزی گفت: «تو مگه چند سالته که به این حال و روز افتادی؟!» من همینطور که گریه میکردم به بغل آن مرد رفتم و بهش گفتم: «من دیگه آدم نمیشم…» او هم گفت: «همین که اینطور گریه میکنی و از این وضعیت ناراحتی معلومه که کارت درسته …» همین اتفاق نقطه عطف زندگی ام شد. دیگر از آن روز به بعد آدم شدم و به مسیر صحیح برگشتم. بعدها فهمیدم آن مرد کسی نبود جز علامه طباطبایی

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۸ خرداد، ۱۴۰۲ ۴:۳۰ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات اجتماعی

One thought on “اکسیر محبت در زندگی یک کارآفرین

  • شهریور ۲۹, ۱۴۰۲ در t ۸:۵۲ ق.ظ
    Permalink

    عجب خاطره نابی. بیخود علامه طباطبایی نشده

    پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *