خاطره عبدالله رمضان زاده از بازداشت خیابانی اش پس از انتخابات سال 88

عبدالله رمضان زاده، فعال سیاس اصلاح طلب:

روز شنبه بیست و سوم خرداد هشتادوهشت از صبح تا حدود ساعت ۶ بعد از ظهر در منزل ماندم و اخبار انتخابات را پیگیری می‌کردم و به تلفن‌های مکرر راجع به خبر روزنامه ایران مبنی بر بازداشت من و تاج‌زاده جواب می‌دادم که نخیر! خبری نیست و من در خانه نشسته‌ام. عده‌ای نیز زنگ می‌زدند و از برخوردهای پراکنده در شهر خبر می‌دادند.

ساعت حدود ۶ بعد از ظهر به قصد شرکت در جلسه دفتر سیاسی جبهه مشارکت از منزل خارج شدم. محمد (پسر بزرگم) گفت من هم همراهت میام. سر راه گفتم سری هم به ستاد قیطریه بزنیم. آنجا شلوغ بود و دوستان نگران پی‌آمدهای انتخابات. با محسن امین‌زاده صحبت کوتاهی داشتم و راهی دفتر سیاسی شدم و در جلسه دفتر سیاسی شرکت کردم (من عضو دفتر سیاسی نبودم و حق رای نداشتم اما به عنوان عضو شورای مرکزی اجازه شرکت بدون حق رای داشتم).

طبیعتا بحث بر سر نتیجه انتخابات و چگونگی واکنش حزب نسبت به آن بود. گزارش‌هایی از برخورد نیروهای امنیتی با مردم از نقاط مختلف کشور رسیده بود. پیشنهاد کردم با توجه به خشم افکار عمومی موضوع برخورد خشن با مردم حتمی است، لذا برای جلوگیری از وقوع فاجعه، حزب از وزارت کشور تقاضای مجوز برای برگزاری یک تجمع داشته باشد و طی بیانیه‌ای اعتراض خود را به چگونگی نتیجه انتخابات اعلام کند. قرار شد حزب بیانیه صادر و همان شب مواضع خود را اعلام کند.
حدود ساعت هشت شب جلسه را ترک و همراه محمد با اتومبیل شخصی به طرف منزل حرکت کردم.

در خیابان سرباز به دلیل ترافیک اتوموبیل متوقف بود که ناگهان از سه طرف درهای ماشین باز شد و ضمن به بیرون پرتاب کردن محمد سه نفر داخل شدند و یکی از آنها با گرفتن اسلحه به سوی من
گفت: برو
گفتم: اگر مامورید کارت شناسایی؟
گفت: خفه‌شو برو
گفتم: حکم ماموریت؟
گفت: ….نخور برو
به سرعت ماشین را به کنار خیابان کشاندم و پیاده شدم. ناگهان آن سه نفر با دو نفر دیگر که به کمک آنها آمده بودند بر سر من ریختند تا مرا به داخل اتومبیل برگردانند. محمد هم به کمک من آمده بود و فریاد می‌کشید که چکار می‌کنید.

مردم هم جمع شده بودند و از محمد جریان ماجرا را می‌پرسیدند. در حالیکه من مقاومت می‌کردم یکی از لباس شخصی‌ها خطاب به مردم فریاد زد متفرق شوید این «بمب‌گزار زاهدان است»، «از منافقین است». من هم فریاد زدم «اینها دزد و اوباش هستند به پلیس خبر دهید». همچنان مقاومت می‌کردم و آنان با کوبیدن قنداق کلت کمری به سرم و پاشیدن اسپری فلفل به صورت و چشمانم بالأخره مرا به داخل ماشین بردند و در آنجا نیز با چند ضربه به سینه و سرم سعی در ساکت کردن من داشتند. بعد متوجه شدم محمد را نیز مضروب کرده‌اند.

اتومبیل به حرکت درآمد ولی مردم مانع شدند و من نیز که سر و صورتم خونین بود و درد شدیدی در قفسه سینه احساس می‌کردم (بعدها پزشک زندان گفت دنده‌ات شکسته) همچنان مقاومت می‌کردم.
بالأخره ممانعت مردم باعث شد مرا به حیاط یک مسجد در همان محل ببرند. محمد همچنان با مردم صحبت می‌کرد در حالیکه در نتیجه گاز فلفل چشمانش قرمز شده بود و اشک می‌ریخت.

مردم همچنان بیرون مسجد جمع شده بودند تا ماشین پلیس آمد و مطمئن شدم آنها دیگر نمی‌توانند مرا به جای ناشناس ببرند.
مامور پلیس با نشان دادن حکم خود گفت به کلانتری می‌رویم!
با محمد خداحافظی کردم و سوار بر اتومبیل من به راه افتادیم در حالیکه سر و رویم خونین بود و احساس درد و ضعف شدیدی داشتم.

مرا مستقیم به اوین، بند دو الف بردند. چشم بند به چشمانم زدند و لباس زندان بر تنم کردند و در مقابل درخواستم برای درمان سه برگه دستمال کاغذی به من دادند برای پاک کردن خون‌ها و مرا به سلول انفرادی انداختند.
۱۱۶ روز انفرادی و حکم ۵ سال زندان در پی آن!

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۲۵ خرداد، ۱۴۰۱ ۱۲:۲۴ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *