«بابا من در آینده دلم نمی خواهد چادر بپوشم»؛ چند روایت تامل برانگیز از مکانهایی که “چادر” شرط ورود به آنهاست!

یاسر عرب در کانال تلگرامی اش نوشت:

1: با همسرم به مرکز انیمشین سازی صبا وابسته به صدا و سیما رفته ایم. جلوی در نگهبانی ما را متوقف می کند و شرط ورود خانم را داشتن چادر عنوان می کند!
داخل، جلسه مهمی داریم و فرصت بگو مگو نیز نداریم. به رابط داخل تماس گرفته و مشکل را عنوان می کنیم. تا رابط مان بیاید من به همسرم نگاه می کنم که ببینم کجای سر و وضعش حتی ذره ای غیر اسلامی است؟
چیزی به خاطرم نمی رسد. از حراست علت را سوال می کنم. کوتاه جواب می دهد: «دستور است». رابطمان (خانم خامنه) خود را چادر به دست، دم در می رساند. پوشش خودش مانتویی برازنده و پوشیده است!. چادر را به همسرم می دهد! برایمان جای سوال است که پس چرا ایشان که خود از داخل آمده چادر به سر ندارند؟
همسرم از گیت بانوان عبور می کند و وارد حیاط می شویم. خانم خامنه با لحنی دلجویانه توضیحاتی می دهد که بسیار عجیب است!
از حیاط می گذریم و وارد ساختمان تولید می شویم. اینجا هر خانمی پوشش دلخواه خود را دارد. محل اجباری بودن چادر ورودی گیت تا بیست متر بعدش است! چرا؟ چون دستور به حراست ورودی است! نه هیچ جای دیگر! به همین مسخره گی!
شما بایک چادر قرضی از در عبور میکنی و چادر را کنار میگذاری و در تمام طول روز به کارت میرسی! بعد هم هنگام خروج با همان حراست محترم بدون چادر خداحافظی کرده و آرزوی توفیق روز افزون برایش داری!. او هم همچنین…

2: نیمه شب است و حسنا تب کرده. نزدیک ترین بیمارستان توی محل اسکان مان بیمارستان بقیه الله وابسته به سپاه است. دم درب ورودی خانمی است که اجازه ورود همسرم را بدون چادر نمی دهد! با تعجب کمی مستقیم توی لنز دوربین نگاه می کنیم! همسرم می گوید اینجا اصل بر درمان مریض است، یا پوشاندن چادر؟ خانم حراستی که گویا خودش هم متوجه تفاوت بین انسانیت و دستور من در آوردی است سرش را پایین می اندازد و زیر لب می گوید: «بفرمایید داخل!» داخل بیمارستان تمام پرستاران همان روپوش سفید ساده را دارند و خبری از چادر اجباری نیست! فاطمه دختر سیزده ساله ام با ماست. کسی به حجاب او کاری نداشت. حسنا تزریق دارد. مادرش او را به بخش تزریقات برده. من و فاطمه روی صندلی منتظر نشسته ایم. فاطمه بی مقدمه توی گوشم می گوید: «بابا من در آینده دلم نمی خواهد چادر بپوشم!» جوابی به او نمی دهم.

3: به حرم مطهر شاهچراغ رفته ایم. هیچ تابلویی جلوی در ورودی نشان دهنده ی اجبار پوشش چادر نیست!
اما خدمه خانم اجازه ورود بدون چادر را به بانوان نمی دهند! حتی اگر بهترین حجاب را داشته باشید! مثل مشهد هم نیست که چادر امانی تدبیر شده و موجود باشد. البته این غافلگیری کاسبی را هم برای زنان بی بضاعت رقم زده تا با آوردن چادر خانگی و کرایه دادن به مسافران از همه جا بی خبر! رزق لایموتی برای خود دست و پا کنند!

4: اولین روز ورود به زندان است. با تیم تولید به نگهبانی مراجعه کرده ایم. حجاب مسئله نیست! برا ی مجری خانم باز هم این چادر است که الزامی است. من هم باید حجابم را رعایت کنم! چرا که تیشرت آستین کوتاه (تا روی آرنج) دارم. از نگهبان می پرسم که این چطور قانون من درآوردی است؟ با فوت کردن هوا با من همدردی می کند و با افسوس می گوید: « چه می شود کرد؟ قانون است!». راهکار هم دارند! یک خیاطی همسایه نزدیک نگهبانی است. مردان باید به آنجا رفته و ضمن گرو گذاشتن کارت ملی! یک پیراهن کرایه کنند. من هم چنین می کنم و وارد زندان می شوم. اولین جلسه مان با مسئول حفاظت زندان است. بعد از گذشتن از نگهبانی پیراهن را در میاورم و به دستم می گیرم. تذکر شرایط افراطی ورود به زندان مسئول حفاظت را مجبور می کند از تئوری گلابی! استفاده کند. (مبدع این تئوری نادر قاضی پور است). مسئول توضیح می دهد که این دستور برای جلوگیری از ورود اشخاصی است که روی دستشان ممکن است خالکوبی داشته باشند! او سعی می کند چهره ی قوانین من در آوردی شان را تلطیف کند. از فردا با تماس مسئول حفاظت نه من با پیراهن وارد می شوم و نه مجری خانم ما با چادر!
به دغدغه های امثال حجت الاسلام زائری فکر می کنم که مسئله اش چاره جویی از حجاب اجباری است!
با خودم می گویم کاش کمی متوجه منزجر شدن مردم با این دستور من در آوردی چادر اجباری می شدیم! کاش فقط این حجاب بود که اجباری بود!

پ.ن: عکس متعلق به ورودی حرم شاهچراغ و خانمهایی است که به زائرین غافلگیر شده چادر کرایه می دهند!

تاریخ درج مطلب: جمعه، ۳ شهریور، ۱۳۹۶ ۶:۰۵ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات اجتماعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *