حرفهای محرمانه هویدا به محسن رفیق دوست چه بود؟ ماجرای روزی که با مدرسه علوی تماس گرفتند.

محسن رفیق دوست از مبارزان باسابقه انقلابی، در کتاب خاطرات خود به ماجرای هویدا در روزهای اولیه ورود امام خمینی به ایران و استقرار در مدسه علوی اشاره می کند که یکی از روزهای بهمن 57، به مدرسه زنگ می زنند و می گویند با رفیق دوست کار داریم:
پای هر تلفن [در محل استقرار امام خمینی در مدرسه علوی] یک نفر نشسته بود و مرحوم شهید حقانی و یک روحانی دیگر به نام مهدوی یک روز در میان مسئول تلفنخانه بودند. آن روز نوبت آقای حقانی بود. ایشان در گیر و دار دستگیری ها مرا صدا کرد و گفت: «حاج محسن، کسی می گوید از باغ شیان زنگ می زند و می خواهد راجع به هویدا صحبت کند.»
گوشی را گرفتم. آقایی به نام عباس رضائیان، که کارمند سازمان آب بود و خانه اش در همسایگی باغ شیان، گفت: «من از باغ شیان زنگ می زنم، آقای هویدا می خواهد صحبت کند.»
هویدا گوشی را گرفت و گفت: «من امیر عباس هویدا هستم، بیایید مرا ببرید.»
سریع به شیان و باغ شیان رفتیم. این باغ متعلق به ساواک بود و هفت-هشت هکتار مساحت داشت. در یک طرف باغ شیان، خانه ای سه طبقه به عنوان خانه سازمانی برای رئیس ساواک ساخته بودند که موقع انقلاب خانواده تیمسار مقدم در آن زندگی می کردند. در طرف دیگر باغ هم ساختمان دو طبفه خیلی شیکی بود که به عنوان مهمانسرای ساواک از آن استفاده می شد. نزدیک آنجا دوازده سوئیت مجهز هم قرار داشت. زندان هویدا اتاقی در همان مهمانسرا بود. توی اتاق تعداد زیادی بطری پر و خالی مشروب بود. ده- پانزده تا پیپ و پنج-شش تا کتاب هم داشت که دو- سه تایش کتابهای سکسی و عشقی بود. او را برداشتیم و به مدرسه [علوی] آوردیم. هویدا را به اتاق بقیه نبردیم؛ در یک اتاق دیگر نگهش داشتیم.

شما با هویدا صحبتی داشتید؟

آن روز، نه. چند روزکه گذشت، زندان قصر را آماده کردیم و آقای حاج اصغر رخ صفت را به عنوان رئیس زندان قصر گذاشتیم. هویدا به آنجا منتقل شده بود که مرحوم محمد -برادر اصغر رخ صفت- که مدیر داخلی زندان بود، به من زنگ زد و گفت: «هویدا می گوید می خواهم آقای رفیق دوست را ببینم.»
به زندان قصر و سلول هویدا رفتم. گفت: «مرا از اینجا بیرون ببر. برویم با هم توی حیاط قدم بزنیم، می خواهم با شما صحبت بکنم.»
آمدیم توی حیاط و نیم ساعتی با هم قدم زدیم. اولین حرفی که زد، گفت: «وقتی که انقلاب شد، فکر نمی کردم شما دوام بیاورید، اما الان که می بینم این زندان توسط چند بازاری با این نظم اداره می شود، مملکت را هم می توانید اداره کنید.»
به او گفتم: «سرنوشت حکومت شما که جدای از مردم بود، به اینجا ختم می شد.»
گفت: «بله،من قبول دارم که قدرت مردم وقتی جمع بشود، در اختیار هر کس که باشد او حاکم است.»
هویدا آن روز دو خواسته داشت؛ گفت خانه ای در برج آ اس پ یوسف آباد هست که من پولش را نداده ام و مال من نیست. اسم کسی را آورد و گفت خانه مال آن شخص است، به او بدهید. بعد گفت من خیلی حرف دارم. اگر می خواهید اعدامم کنید، دیرتر اعدام کنید تا حرف هایم را بگویم یا بنویسم؛ که متاسفانه عجله کردند.

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۳۰ مهر، ۱۳۹۷ ۹:۴۲ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات تاریخ معاصر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *