خاطرات داریوش شایگان از سه حکیم؛ علامه طباطبایی، الهی قمشه ای و سیدجلال الدین آشتیانی.

دکتر شایگان از وجوهی ممتاز و حاوی تجاربی منحصر به فرد است. زیستن همزمان در فرهنگ‌های متنوع، آشنایی ژرف با فضاها، زبان‌ها و دانشوران کاملا مختلف و برخورداری از استعدادها و دلبستگی به هنرهای متفاوت، امکان حصول تجاربی را برایش فراهم آورده که برای عموم مردم میسر نیست. آنچه در پی می‌آید، نمونه‌ای از خاطرات چنین فردی است. برای تندرستی‌اش دعا کنیم.

شخصیت ‌پرجاذبه ‌علامه طباطبایی

من از محضر چهار تن فیض برده‌ام که ‌هر یک ‌از‌ آنها برایم ارزش خاص خود را دارد. بی ‌هیچ ‌تردیدی، علامه طباطبایی را بیش از همه ‌ستوده و دوست داشته‌ام. به او احساس ارادت و احترامی سرشار از عشق و تفاهم داشته‌ام‌. سوای احاطه وسیع او ‌بر ‌تمامی گستره فرهنگ اسلامی ‌(می‌دانیم که او مؤلف کتاب ماندگار «المیزان» در تفسیر قرآن است که در بیست جلد منتشر شده)، آن خصلت او که مرا سخت تکان داد، گشادگی و آمادگی‌اش برای پذیرش بود. به همه حرفی گوش ‌می‌داد، کنجکاو بود و نسبت به جهان‌های دیگر معرفت حساسیت و هشیاری بسیار داشت. من ‌از محضر او به‌نهایت توشه برداشتم. هیچ ‌یک از سؤالات‌ مرا‌ درباره مجموعه طیف فلسفه ‌اسلامی بی‌پاسخ نمی‌گذاشت. با شکیبایی و حوصله و روشنی بسیار به توضیح و تشریح همه‌ چیز می‌پرداخت. فرزانگی‌اش را جرعه جرعه به انسان منتقل می‌کرد؛ چنان‌که در درازمدت نوعی ‌‌استحاله ‌در درون شخص به وجود می‌آورد. ما با او تجربه‌ای را گذراندیم که احتمالا در جهان ‌اسلامی یگانه است: پژوهش تطبیقی مذاهب جهان به هدایت و ارشاد مرشد و علامه‌ای ایرانی: ترجمه‌های ‌انجیل، ترجمه فارسی اوپانیشادها، سوتراهای بودایی، و تائوته‌چینگ را بررسی ‌می‌کردیم. استاد با چنان حالت کشف و شهودی به تفسیر متون می‌پرداخت که گویی خود در نوشتن این متون ‌شرکت ‌داشته ‌است! هرگز در آنها تضادی ‌با ‌روح ‌عرفان اسلامی نمی‌دید. با فلسفه هند همان‌قدر اخت و آمیخته بود که با جهان چینی و مسیحی.
یک بار او‌ را ‌به ویلایی در ساحل خزر که به دریا مشرف بود، دعوت کردم. مثل همیشه بحث ‌فلسفه و رابطه میان «دیدن‌» و «دانستن‌» در‌میان بود. از نظر او، تمامی معرفت، اگر به سطح ‌‌تجربه‌ای آنی و شهودی اعتلا نمی‌یافت، هیچ ارزش و اعتباری نداشت. من در آن ایام نوشته‌های ‌یونگ را زیاد می‌خواندم‌. و در ‌آن‌ زمان در کتاب «انسان و جستجوی روان» غرق بودم. استاد خواست بداند‌ که ‌کتاب درباره چیست؛ در دو کلام برایش لبّ مطالب کتاب را شرح دادم. اصل‌ مطلب ‌این ‌بود ‌که در حالی ‌که قرون وسطی روح جوهری و جهانی را موعظه می‌کرد، قرن نوزدهم ‌‌توانست ‌روان‌شناسی ‌فارغ از روح را به وجود آورد. استاد چنان از این نکته به وجد ‌آمد ‌که ‌خواست کتاب حتماً به فارسی ترجمه شود و افزود: «زیرا باید جهان را شناخت‌؛ ما ‌نمی‌توانیم ‌خود را در برجهای عاج‌مان محصور و منزوی کنیم.»
تجربه شگفت دیگری که ‌با ‌او داشتم، ملاقات دو به دویی بود که زمانی در خانه‌ای در شمیران بین ‌ما ‌دست داد. قرار بود که همه اهل محفل آن شب در آنجا گرد‌ آیند‌. من ‌به آنجا رفتم، ‌اما بقیه غایب بودند. احتمالا تاریخ جلسه را اشتباه کرده بودند. ما ‌تنها‌ بودیم. شب فرامی‌رسید و از گردسوزهایی که در طاقچه‌ها گذاشته بودند، نور ‌صافی ‌می‌تراوید‌. مانند همیشه روی زمین بر مخدّه نشسته بودیم. من از استاد درباره وضعیت اخروی و اینکه ‌چگونه ‌روح ‌نماد ملکاتی است که در خود انباشته و پس از مرگ آنها را ‌در ‌جهان برزخ متمثل می‌کند، سؤال کردم؛ ناگهان استاد که معمولا بسیار فکور و خاموش بود، از هم ‌شکفت‌، از جا کنده شد و مرا نیز با خود برد. دقیقا به‌ خاطر ‌ندارم ‌که از چه می‌گفت، اما آن فوران‌ حال‌های ‌دمادم ‌را که در من می‌دمید، خوب به ‌یاد‌ دارم. احساس می‌کردم که عروج می‌کنم. گویی از نردبان هستی بالا می‌رفتیم و فضاهای‌ هر‌دم ‌لطیف‌تر را بازمی‌گشودیم‌. چیزها‌ از ما‌ دور ‌می‌شدند‌؛ هوای رقیق اوجها را و حالی را ‌که ‌تا آن ‌زمان از وجودش بی‌خبر بودم، حس می‌کردم. سخنان استاد با‌ حس‌ سبکی و بی‌وزنی همراه بود. دیگر از ‌زمان غافل بودم. هنگامی که‌ به حال عادی بازآمدم، ساعت‌ها‌ گذشته ‌بود. سپس سکوت ‌مستولی شد. ارتعاش‌های عجیبی مرا تسخیر کرده بود؛ رها و مجذوب‌ در ‌خلسه صلحی ‌وصف‌ناپذیر بودم. استاد ‌از ‌گفتن ‌ایستاد و سپس چشمانش ‌را‌ به زیر انداخت. دریافتم‌ که ‌بایست‌ تنهایش بگذارم. نه تنها به سؤالم پاسخ گفته بود، بلکه نفس تجربه را‌ در ‌من دمیده بود. این تجربه ‌را‌ دیگر ‌برایم تکرار ‌نکرد‌؛ اما ‌یقین دارم که او ‌اهل باطن و کرامات بود. در برابر مخاطبان ناآشنا دم‌ فر می‌بست و با آنکه در محافل ‌رسمی روحانیت، فیلسوفی قدر اول بود که ‌لقب «علامه‌» داشت‌، به‌ویژه ‌به روحانیون متحجر ‌بی‌اعتماد ‌بود.

عارف عاشق: حکیم الهی قمشه‌ای

درباره حکیم الهی قمشه‌ای ماجرا به‌کلی به گونه‌ای دیگر بود. او از بزرگان فلسفه و عارفی تمام بود. ما دست‌کم دو بار در ماه به دیدار حکیم می‌رفتیم. خانه‌اش در جنوب شهر در خیابان خراسان بود و آب و برق نداشت. استاد بیرون از چارچوب زمان و مکان می‌زیست و هرگز امکان نداشت که بتوانیم درسی را با او تا به آخر برسانیم. هنوز موضوعی را تمام نکرده، به سوی شعر پر می‌کشید. شعر ـ گاه از خودش، و گاه از عارفان بزرگ ایرانی چون عطار، سنایی، مولانا ‌و حافظ ـ در فیضانات پرشور شاعرانه از او می‌تراوید. هرگز کسی را چون او سرشار از عشق و چون او شیفته سرمستی‌های غنایی زبان ندیده‌ام. گویی عرفان برای او سرچشمه فیاضی بود که جهان را با امواج شعر آبیاری می‌کرد. چیز زیادی از او نمی‌آموختیم؛ اما در اقیانوسی از نور، ‌از لمعان، از اشراق‌های ناگهانی و احساسات جوشان شنا می‌کردیم و تر و تازه، شاداب و جوان، پوست انداخته و سرشار از نیرویی که لایزال می‌نمود، از آن به در می‌آمدیم.
این روحیات سخت عاطفی، از چاشنی طنزی لطیف و گاه به‌راستی طعنه‌آلود برخوردار بود. یک بار با او به قم رفتیم. جمعاً شش نفر بودیم که در یک اتومبیل امریکایی به هم فشرده می‌شدیم. حکیم الهی در تمام طول راه با نقل حکایات بامزه و لطیفه‌های خنده‌دار،‌ که گاه از نزاکت خارج می‌شد، ما را می‌خنداند. غروب‌گاه برای نماز توقف کردیم. حکیم سجاده خود را پهن کرد و دست به نمازی گذاشت که یک ساعت طول کشید. من حرکات او را که به جلو می‌آمد، عقب می‌نشست و رها می‌کرد، می‌پاییدم، به جزری می‌ماند که برمی‌خیزد و بر خود می‌لرزد تا سرازیر شود و بر سواحل جوار خداوند بنالد و بموید.
تصویری که از این حکیم دوست‌داشتنی و دلپذیر در من مانده است، تصویر پناهی امن و آرام است؛ زیرا هرگز ندیدم که سایه‌ای از شک یا اضطراب چهره همیشه خندانش را بساید. اگر علامه طباطبایی تجسم فیلسوفی حکیم بود، حکیم قمشه‌ای مظهر نمونه ازلی عارف عاشق و سالک طریق «بندگی عشق» بود.

فرزانگی و وارستگی: آشتیانی

معرفی فرزانه‌مردی چون استاد سیدجلال‌الدین آشتیانی که از ستون‌های استوار حکمت و فلسفه کشور ماست، کار چندان آسانی نیست. مضافاً ‌که این فرزانه‌مرد، دوست هم باشد. دوستی ما به آغازهای سالهای ۴۰ برمی‌گردد، هنگامی که تازه از خارج برگشته بودم و مشغول نوشتن رساله دکتری بودم. استاد از آن زمان مقیم مشهد بود و گهگاهی به تهران می‌آمد و در منزل دوستان خود اقامت می‌گزید و یا من برای دیدن ایشان روانه مشهد می‌شدم. و بدین نحو، همدیگر را مرتب می‌دیدیم. دوستی ما چندین جنبه داشت. ابتدا رابطه صرفاً انسانی. سیدجلال مردی بسیار مهربان و گشاده‌روست و اگر به کسی مهر بورزد، دوستی‌اش را بی‌دریغ ایثار می‌کند و در مقابل، چشمداشتی نیز ندارد. جنبه دیگر این دوستی تلمذ بود، یعنی آموختن رموز عرفان و تصوف. رساله دکتری من کار تطبیقی بود، رابطه تفکر هندو و تصوف اسلامی، پس ناگزیر می‌بایست به متون اصلی و از جمله «فصوص‌الحکم» ابن‌عربی رجوع می‌کردم، هم لطائف زبان را درمی‌یافتم و هم به معنای مستتر در آنان پی می‌بردم و نیازی به اعتراف کردن نیست که از انجام این کار کاملاً عاجز بودم.
اینجا بود که دوست به کمکم شتافت. او نه فقط متن عربی را به سهولت خیره‌کننده‌ای به فارسی روان برمی‌گرداند، بلکه همزمان تفسیرهای عالمانه و بسیار عمیقی بدان‌ها می‌افزود و معانی را در مراتب مختلف فهم تأویل می‌کرد و یا به قول موسیقی‌دانان، در مقام‌های گوناگون می‌نواخت. این ممارست در متون، الحق حیرت‌انگیز بود. در القای معانی پیچیده نیز همین تبحر را داشت. به خاطر دارم که درک مفهوم قیامت خارج از بعد آخرالزمانی‌اش برای من دشوار بود؛ یعنی هر گاه این مبحث به ذهنم خطور می‌کرد، همراه و عجین با بار پایان زمان بود و نمی‌توانستم آن را در لحظه یا در حال دریابم. استاد با حوصله هر چه تمام‌تر به من فهماند که در اصل قیامت، قطع نظر از جنبه آخرالزمانی، رفع حجاب نیز هست و شاید هم این جنبه اخیر مهمترین وجه آن باشد؛ زیرا جهان دائم در قیامت است و هرگاه رفع حجاب از تعینات هستی شود و یا غبار کدورت از آئینه دل زدوده شود، انسان قائم به قیامت است.
درک لطایف حکمت فقط به این مبحث اختصاص نمی‌یافت و انسان در حضور او از حکمت روزمره نیز بهره می‌برد. در حضور استاد می‌شد به‌راحتی از مرتبه‌ای به مرتبه دیگر لغزید، سیر در آفاق و انفس کرد و از مسائل روز نیز غافل نماند. استاد می‌توانست غامض‌ترین مبحث فلسفی را به سهولت خارق‌العاده‌ای بیان کند و بلافاصله موضوع را عوض کند و فی‌المثل، به همان سهولت به علم انساب که در آن چیره‌دست است، بپردازد. این گردش بی‌تکلف در معانی و احوال، این گذر از رفیع‌ترین اوج معقولات به متداول‌ترین سطح محسوسات، به عبارت دیگر این نوسان بی‌‌سابقه در احوال و اوضاع، منحصر به ‌فرد خود اوست. کمتر کسی را سراغ دارم که بتواند آنقدر در امور جدی باشد و در عین حال جدیت خود را در کُنه به جد نگیرد، و در حین اشتغال در مسائل، این‌چنین فارغ‌بال، بی‌قید و آزاد باشد. بی‌گمان این از وجوه خاص استاد آشتیانی است. این صفت وصف‌ناپذیر حضورش را برخلاف حضور سنگین دیگران، بسیار سبکبال جلوه می‌دهد و معاشرت با آشتیانی را به باغ خرّمی بدل می‌کند که در آن هم صفا هست و بازیگوشی و هم عمق تأمل است و هم ‌اندیشه‌، از این رو نمی‌توان هیچ گاه از محضر او بی‌بهره رفت و از فیض استاد توشه‌ای نگرفت.
صرف‌نظر از جنبه‌هایی که در بالا برشمردم، دوست عزیزم سیدجلال، حسن دیگری نیز دارد که می‌توان گفت رسالت اوست. آشتیانی نقطه تبلور یک نحوه هستی است که از یک سو معطوف به قله‌های بزرگ تفکر این مرز و بوم است، یعنی ابن‌سینا، شیخ اشراق و صدرالمتألهین و از سوی دیگر نگاهی است باز به سوی آینده. کوتاه سخن آشتیانی در بر گیرنده بهترین صفات معنوی این آب و خاک است در آنچه طی قرون متمادی، روح این قوم کهنسال به تقطیر فراهم کرده است و با حوصله مورچه‌وار در کتب و رسائل، آداب و خلقیات ساری نموده است. از این رو ملاقات با او فقط برخورد با یک شخصیت استثنایی نیست، هرچند این شخصیت کم‌نظیر، بزرگوار و وارسته باشد، بلکه به نظر بنده برخورد با او یعنی تشرف به یکی از وجوه اصیل روح ایرانی، یعنی برخورد با یک نهاد؛ نهادی که علی‌رغم گسست‌های زمانه و گردش چرخ گیتی، همچنان پابرجاست و مانند صخره‌ای عظیم از بلندی‌ها به عرصه زمان به گذشته و آینده می‌نگرد و شاید این دو را به هم پیوند می‌دهد و در این درنگ، لنگرگاهی نیز برای ما می‌جوید.
این صفت اخیر دو مسأله به همراه دارد. ابتدا اینکه انسان را به این پرسش وامی‌دارد: معنی سنت چیست؟ آیا سنت تشییع جنازه است؟ یا باززدایی مجدد است در وجود مردان بزرگ که امانتداران آن محسوب می‌شوند؟ آشتیانی چنان که متذکر شدم، یک نهاد دیرینه است، ولی نه نهاد متحجر، بلکه نهادی که محل باززدایی یک فرهنگ معنوی است و نقطه اتصال دو رویه یک سکه است در ارتباطشان با مبدأ؛ ولی آیا سنت می‌تواند شکاف‌های تاریخ را نادیده بگیرد و در قبال آنان طوری رفتار کند که گویی هیچ اتفاقی روی نداده است؟ البته خیر. و در اینجاست که مسأله ارتباط تفکری که آشتیانی حامل آن است و زمین‌لرزه‌هایی که گسست‌های تاریخی پدید آورده، مصداق می‌یابد؛ زیرا اگر سنت به معنی راستین کلمه «باززدایی» است و یا دست‌کم می‌تواند به نوعی فعلیت یافتن دوباره روح باستانی یک فرهنگ در افرادی که تجسم آن هستند، تعبیر شود، پس این سنت که گذشته را به حال می‌پیوندد، چگونه می‌تواند روی شنزارهای لرزان تحولات تاریخ، آشیانه خود را کماکان حفظ کند؟ آیا می‌توان تداوم را با تزلزل‌های پی‌درپی تحولات آشتی داد؟
استاد آشتیانی تا آنجایی که من او را می‌شناسم، نه فقط از تغییرات بیم ندارد، بلکه معتقد است که باید با آنها جسورانه و شجاعانه مواجه شد. حال در این رویارویی تکلیف هر یک چه خواهد شد، مطلبی است که باید بعد روشن گردد؛ ولی آنچه در این رویارویی خطرناک است، توهم است از هر نوعی که باشد، توهم هم از این سو و هم از آن سو. توهم اینکه دوران معنویت سپری شده و همگی دردهای متافیزیکی را یک بار برای همیشه مدفون کرده‌ایم، توهم اینکه می‌توان با یک قیام انقلابی خط بطلان روی کلیه ارزش‌های تجدد کشید، توهم اینکه پاسخ همه مسائل جهان در اختیار ماست و کافی است که نسخه متناسب بپیچیم و تحویل اجتماع دهیم.

منبع: روزنامه اطلاعات، شنبه 1396/12/12

تاریخ درج مطلب: یکشنبه، ۱۳ اسفند، ۱۳۹۶ ۴:۵۹ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات علم، صنعت و فناوری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *