خاطرات فرزند دکتر مصدق از حصر او در احمدآباد و درگذشتش
آنچه میخوانید بخشی از مصاحبه غلامحسین مصدق (۱۲۸۵-۱۳۶۹)، فرزند دکتر مصدق با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد است:
ج- بعد از اینکه دوران زندانش تمام شد آمد به احمدآباد دیگر.
س- ببخشید، وقتی که رفتند احمدآباد به او [از طرف شاه] تکلیف کردند که بروند به احمدآباد یا…؟
ج- نه، گفتند که تهران نیاید. تبعید است برود احمدآباد بماند تهران نیاید که مبادا مردم دورش جمع بشوند. تهران نیاید.
س- بعداً مثل اینکه… بعد از چند وقت بود که سرباز گذاشتند به بهانه اینکه..
ج- همیشه بود، سرباز بود آنجا. از روز اول که [پدرم] رفت احمدآباد سه تا ساواکی دم خانه ما همیشه میپاییدندش آنجا و پدرم پالتو میخرید، برای اینها برای ساواکیها هم پالتو میخرید.
س- آن وقت چه کسانی اجازه داشتند بیایند و بروند؟
ج- فقط ما خانواده بود و گاهگاهی وکیل کارهای عدلیهاش هم نصرت الله امینی بود که گاهگاهی میآمد و میرفت…. بله، بعد از آن هم دو ماه به فوتش که بود [دچار] یک ورم سینوزیت [شد] که من اجازه گرفتم طبیب برایش بردم آنجا.
س- فرمودید دکتر بردید، چه کسی را بردید؟
ج- دکتر اسماعیل یزدی، برادر همین دکتر [ابراهیم] یزدی که با [امام] خمینی آمد تهران. این متخصص جراحی فک و صورت بود و در دانشگاه کار میکرد. بعد بردیم تهران بیمارستان نجمیه. دو روز هم آنجا خواباندیم و یک بایوپسی کردند و تکهبرداری کردند و دیدند یک پولیپی دارد که این ممکن است سرطانی بشود. گفتند که این را بایستی برق بگذارد، کوبالت. آن دکتر متخصص کوبالت این را زیاد گذاشت، این تمام غدههای گردنش ورم کرد به این بزرگی شد، و [منجر به] دردهای شدید. [از] درد فریاد میکرد.
هی قرص مسکن خورد و سابقه یک زخم معده هم داشت پدر من و تب هم داشت خیلی ناراحت بود. دکتر [مهدی] آذر هم میآمد میدیدش و میرفت و اینها بالاخره به او قرص مسکن میداد بخورد تا [درد] ساکت بشود تا اینکه بالاخره یک دفعه این قرصهای مسکن این زخم معدهاش را چیز کرد شروع کرد خون قی کرد. افتاد به خون قی کردن، خون مزاجش عمل کرد. یک خونریزی شدیدی کرد تا صبح و خونریزی کرد و … سه چهار روز بعد مرد. روز ۱۴ اسفند مرد.
س- آن وقت برای مراسم و اینها مثل اینکه اجازه..
ج- مراسم نه. [پدرم] گفته بود «فقط بچههایم و زنم تشییع جنازه از من بکشند.» [جنازه را به] ماشین سوار کردیم و بردیم احمدآباد و بازرگان هم آمد، مهندس [عزتالله] سحابی آمد و اینها آمدند همه، آیتالله [رضا] زنجانی آمد. آیتالله زنجانی بهش نماز گزارد. خود بازرگان و مهندس سحابی شستندش…
س- عجب.
ج- غسلش دادند، کفنش کردند، تو تابوت گذاشتند و دفنش کردند. قبرش هم خود [مهدی] بازرگان با ماله برداشت و آجر چید داد درست کردند.
چون من از هویدا نخستوزیر پرسیدم که چه کار کنیم اینها؟ گفت همان بیاوریم.. ۳۰ تیر. پدرم وصیت کرده بود که کنار شهدای ۳۰ تیر در [گورستان] ابنبابویه [دفن شود].
آخر روزی که ما رفتیم ابنبابویه جایی که شهدای ۳۰ تیر را دفن کرده بودند همان موقع دو روز بعد از ۳۰ تیر، بیست و سه چهار نفر بودند که کشته شده بودند بیچارهها در این راه. پدر من رفت سر قبر اینها نشست گریه کرد و خیلی ناراحت شده بود. بعد به من گفت «غلام، جای من پهلوی این بچههای من است. من روزی که مُردم باید همینجا پهلوی این بچهها دفن بشوم.» این وصیت را کرد به من. [نصرتالله] امینی هم بود آنجا همه اینها بودند. امینی هم [آن زمان] شهردار [تهران] بود.
بعد اینها گذشت…بعد من به هویدا، امیرعباس، با من دوست بود. برای شاه پیغام دادم که فلان کس همچین وصیتی کرد، [شاه] گفته بود «نه همان احمدآباد خاکش کنید.» جا نداشتیم، همان نهارخوری که همه نهار میخوردیم با هم رفتیم وسط اتاق نهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد… ما امانت گذاشتیم و تو تابوت گذاشتیم و دفنش کردیم و آنجا گذاشتیمش که یک روزی اگر شد بیاوریمش ۳۰ تیر. خوشبختانه هم نیاوردیم … خلاصه، هر چه هم بختیار و اینها خواستند که ما ببریمشان من و احمد، داداشم، زیر بار نرفتیم، [گفتیم] نمیخواهیم. همین جور [که هست] باشد. همانجا احمدآباد ماند آنجا.
س- کدام بختیار؟
ج- همین شاپور بختیار. بله. شاپور بختیار با [داریوش] فروهر خیلی اصرار کردند. فروهر برایش یک سنگ خارای بزرگ درست کردند، دکتر مصدق قبرش را نوشته بودند و حاضر کرده بودند که دفنش کنند..
س- زمان [امام] خمینی؟
ج- زمان [امام] خمینی. اصلا آن سنگ را هم کندند و انداختند دور. خب، فروهر که رفت همه را جمع کردند. خوشبختانه [آنجا] دفنش نکردیم وگرنه میرفتند و میشکافتند قبر را و …
تاریخ مصاحبه: ۱۱ تیر ۱۳۶۳
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی