خاطرات مسعود ده نمکی از اخراجیهای جنگ؛ منافقی که توبه کرد!
راوی سوم دویستوهشتادوششمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس [2 آذر 1396] مسعود دهنمکی، نویسنده و کارگردان بود. او گفت: «من به تازگی کتابی تحت عنوان «آدم باش» منتشر کردهام؛ همانطور که از عنوانش برمیآید، هم طنز و هم کنایه است و نگاه متفاوتی دارد. شاید یک بخش از مسئله ما به این برمیگردد که ما در بسیاری از خاطرات جنگ، از زاویه کلان نگاه کردیم؛ محورها، فرماندهان و مسیرهای جنگ، اما وقتی به درون سنگر و جمع نیروهای رده پایین جنگ میروی، میبینی با آن چیزی که ترسیم شده، تفاوت بسیاری دارد. اگر چیزهای درونسنگری و درونسینهای تعریف شوند، با واکنش مواجه میشوند و میگویند که این حرفها تحریف است. من وقتی فیلم «اخراجیها»ی یک را ساختم، شنیدم که در حال جمع کردن نامه علیه فیلم بودند تا فیلم نمایش داده نشود، در حالی که بعد از «اخراجیها» چندین کتاب چاپ شد و ما تازه فهمیدیم که در جنگ چقدر اخراجی داشتیم و هر کس در کوچه خودش حداقل یک نفر را میشناخت. جالب اینجاست که بسیاری از خاطرات تا وقتی در قالب کتاب و نوشته است، خوب است، اما زمانی که به فیلم تبدیل میشود، با واکنش مواجه میگردد.»
وی ادامه داد: «پدر من ژاندارم زمان شاه بوده است. او آنقدر به قسم نظامیاش وفادار بود که زمانی که ما بچه بودیم، اگر عکس شاه در تلویزیون میآمد، ما باید میایستادیم و احترام نظامی میگذاشتیم و او یک تومان به ما میداد. پدربزرگ من یکی از عرفای تبریز بود، جوری که اگر مردم شفا میخواستند، نزد او میرفتند؛ او دعا میکرد و مردم خوب میشدند. عجیب بود که او دخترش را به یک ژاندارم داده بود. پدر من فارس بود و حتی یک کلمه هم ترکی بلد نبود و زنی گرفته بود که حتی یک کلمه فارسی بلد نبود! در خانه ما ترکی حرف زدن ممنوع بود. پدربزرگم نام من را علیرضا گذاشت و پدرم که متجدد دوره شاه بود، قبول نکرد و گفت که باید نام من را مسعود بگذارند. آن زمان دستهای من میخچه زده بود و دستگاهی آمده بود که آنها را میسوزاند. مادرم از پدرم خواست تا اجازه دهد که یک شب من را به دکتر ببرد، اما پدرم این چیزها را قبول نداشت. اعتقاد مذهبیاش اینگونه بود که به قول مادرم هر وقت نمازش را با صدای بلند میخواند، آخر ماه بود و پول نداشت، هر وقت با صدای ملایم میخواند، وسط ماه بود و هر وقت آهسته میخواند و یا حتی نمیخواند، اول ماه بود و پول داشت! از ویژگیهایش این بود که عکس دیگر ژاندارمها هیچوقت رشوه نمیگرفت. ما مستأجر بودیم و زمانی که از تبریز به تهران آمدیم، خانه ما یک طبقه بود. برای این که دو طبقه شود، بیست سال طول کشید! پدرم هر وقت که حقوق میگرفت، یک ردیف آجر میچید که کارگرهایش نیز ما بودیم. ما روستا به روستا در آذربایجان میچرخیدیم و جالب اینجا بود، او رئیس پاسگاه یکی از شهرها شده بود که خودش را به روستا تبعید کرد که از انقلاب خبری نباشد و رو در روی مردم قرار نگیرد. از شانس، ما مستأجر امام جماعت آن روستا شدیم. ژاندارمی که باید حافظ وضع موجود باشد، مستأجر امام جماعت انقلابی آنجا شد! زمانی که انقلاب در حال پیروز شدن بود، مردم دم در خانه ما شعارهایی را مینوشتند و آن امام جماعت، صبحها آنها را پاک میکرد که پدر من ناراحت نشود. زمانی که میخواستند انقلابیها را بگیرند، پدرم زودتر به خانه خبر میداد که میخواهند بیایند تا امام جماعت مخفی شود. زمانی که انقلاب پیروز شد، این طرف و آن طرف، ژاندارمها را میگرفتند، این حاجآقا سوار جیپ ارتشی میشد، ما را تا مدرسه و پدرم را تا پاسگاه میرساند که مردم تعرض نکنند، این تناقضها درام است، اما من دیدم که بعضی از بچهها میگویند که دهنمکی در حق دفاع مقدس ظلم کرده و استثناها را آورده است. من نگفتم که کل جنگ اینگونه بوده، من گفتم یک آدم در کل گردان اینگونه بود، از طرفی استثناها هستند که همیشه دیده میشوند.
انقلاب پیروز شد و ما به تهران آمدیم. پدرم همان روز اول به من گفت که: تکلیفت را مشخص کن، یا مسجد و یا خانه. گفتم: مسجد و از همان سال 1357 یا 1358 با من صحبت نکرد و به من خرجی نداد. گفت: خودت برو کار کن و خرجت را در بیاور. من در آن سن ادای فخرالدین حجازی را درمیآوردم. من را به این طرف و آن طرف که سخنرانی بود، میبردند. من از این موضوع خیالم راحت بود که پدرم من را نمیبیند و نمیداند که چهکار میکنم. من را به یکجا برای سخنرانی بردند، متن سخنرانی را گم کردم و مجبور شدم که بداهه حرف بزنم. من صبحها به مدرسه میرفتم و بعد از ظهرها در یک نانوایی کار میکردم تا خرج مدرسهام را دربیاورم. همینطور که داشتم خمیر درست میکردم، دیدم که مردم در حال تماشای تلویزیون سیاه سفید کوچک بالای سرم هستند. من هم نگاه کردم و دیدم که از شانس بدم، در حال پخش همان مراسمی است که در آن بودم. من آن شب از ترس پدرم به خانه نرفتم و کوچهها را قدم میزدم. خدا را شکر که عمویم هم آن برنامه را دیده بود و با پدرم صحبت کرد و آن شب به خیر گذشت.
ما زمانی که به مدرسه میرفتیم، در بین بچهها از همه گروهها بودند. زمانی که سازمان مجاهدین خلق جنگ مسلحانه را آغاز کرد، کسانی که در یک مدرسه بودند، رو به روی هم قرار گرفتند. من برای این که بتوانم با آنها بحث کنم، کتابهای شهید مطهری و شریعتی را میخواندم، حتی به یاد دارم که از خانه تا مدرسه، مانند ذکر، واژه اگزیستانسیالیسم را تکرار میکردم تا هنگام بحث بتوانم دو کلمه اینگونه به کار ببرم. مسئول ایدئولوژی و عقیدتی منافقان در شرق تهران، از بچههای سوم راهنمایی مدرسه ما بود و آن چنان پُر بود که او را مسئول کرده بودند. زمانی که جنگ مسلحانه شروع شد، جلوی مدرسه کشت و کشتار راه افتاده بود، همه را میکشتند. یک بار بعد از مدرسه، من دیر از آنجا خارج شدم و صدای رگبار تیراندازی شنیدم. من فکر کردم که امام جماعت مدرسه را زدهاند. از ترس با کیف و لباس مدرسه به داخل جوی آب پریدم و پنهان شدم، وقتی سرم را بالا آوردم دیدم که گرد و خاک شده و دیوار بالای سرم نیز سوراخ سوراخ شده است. آنها میخواستند یک بچه یازده دوازده ساله را بزنند. من زبانم بند آمده بود و تا مسجد اصلی محله دویدم. وقتی رسیدم دیدم که بچههای کمیته ایستادهاند. با لکنت ماجرا را برایشان تعریف کردم، آنها باور نکردند و خندیدند. روز بعد که به مدرسه رفتم، دیدم که مسئول عقیدتی منافقان در مدرسه است، اما تعداد بسیاری از گروه آنها نیامده بودند و در خیابانها مشغول ترور و کشتار بودند. چند سال از این ماجرا گذشت. من به جبهه رفتم و دیگر آن مسئول عقیدتی را نیز ندیدم تا سال 1365 و قبل از عملیات کربلای 5. گردانها نیرو نداشتند، بعضی از افراد هم میخواستند به هیئت فلانی بروند، به جای این که به آن شخص بگویند که به گردان بیاید! فرمانده به ما مرخصی داد تا ما به مساجدمان رفته و به بقیه بگوییم تا به جبهه بیایند. این هم یکی از غربتهای جنگ است که یک اقلیتی میجنگیدند تا یک اکثریتی زندگی کنند. خلاصه ما به مسجد آمدیم و به بقیه گفتیم که به جبهه بیایند. همه به من گفتند که تو دو روز به جبهه رفتهای و الان فخر میفروشی. من با گریه از آن مسجد بیرون آمدم و به همان مسجدی که چند سال قبل، بعد از تیراندازی به آنجا رفته بودم، رفتم. وقتی وارد شدم، دیدم که مسجد تاریک است و شخصی در حال مناجات است. وقتی به او نگاه کردم متوجه شدم که همان مسئول عقیدتی منافقان در شرق تهران است. از بقیه پرسیدم و گفتند که او مسئول عقیدتی ستاد است و فردا میخواهد به جبهه برود! من با خودم فکر میکردم که ما عملیاتهایی داشتهایم که منافقان لو دادهاند و او به عنوان یک منافق چه مسئولیتی میتواند در آنجا داشته باشد؟ با خودم کلنجار میرفتم که گزارش بدهم یا این چهره نورانی و حالت عرفانی و تغییر او را باور کنم؟ در نهایت حرف دلم را پذیرفتم و تغییر او را باور کردم. در عملیات کربلای 5 در سه راه شهادت بودیم. روزهای بسیار سختی بود و از 70 یا 80 نفری که در گردان حمزه با هم بودیم، بعد از ده شب حدود 9 نفر برگشتیم. چون چندین بار زخمی شده بودم و چندین بار من را موج انفجار گرفته بود، نمیتوانستم راه بروم، چهار دست و پا روی زمین میرفتم. من را در یک ماشین انداختند که پر از مهمات بود تا به عقب ببرند. آن ماشین در سهراه مرگ خراب شد. در کنار ماشینمان چند توپ خورد. ناگهان یک توپ به پشت ماشین خورد و ته ماشین به هوا رفت و به زمین آمد و ماشین روشن شد و حرکت کرد. به دریاچه ماهی رسیدیم و سپس ما را سوار قایق کردند. هواپیماها از بالا میزدند، اما خلاصه رسیدیم و ما را سوار یک اتوبوس کردند تا به تهران برگردیم. من وقتی سوار شدم، دیدم که یک عده انتهای اتوبوس آهنگ گوگوش میخوانند، طرف دیگر بچهها در حال خواندن نوحههای آهنگران هستند. به جلوی اتوبوس آمدم و دیدم که دو نفر کنار هم نشستهاند و یک نفرشان در حال صحبت کردن با بیسیم است. شخصی به من گفت که اینها همه موجی هستند، سپس خودش دست من را گرفت و گفت: بیا به سنگر من برویم! خودش نیز موجی بود. خلاصه آن ماشین مسیر چهارده ساعته اندیمشک تا تهران را هشت ساعته آمد، یعنی من در اتوبوس بیشتر از سهراه مرگ ترسیده بودم! وقتی به کوچهمان برگشتم، سر کوچه اعلامیه همان رفیقمان را دیدم که مسئول عقیدتی سازمان منافقان شرق تهران بود. او در عملیات کربلای 5 شهید شده بود.»
منبع: پایگاه تاریخ شفاهی ایران