خاطره عباس برقی از حاج احمد متوسلیان

مدت ماموریتم در کردستان رو به اتمام بود و داشتم خودم را آماده برگشتن به تهران می‌کردم. وقتی علیرضا ناهیدی و دیگر مسئولین واحد ادوات از جریان باخبر شدند، قضیه را با حاج احمد در میان گذاشتند.گفته بودند:این چند نفر که در واحد خمپاره کار کرده و آموزش دیده‌اند، می‌خواهند تسویه کنند و بروند، شما صحبتی با آنها بکنید، شاید منصرف شوند تا کار واحد ادوات سپاه مریوان لنگ نماند. در یکی از همان روزها، در منطقه “سروآباد ” مشغول کار روی یکی از خمپاره‌های روسی بودم که از دور، ماشین حاج احمد را دیدم. به سرعت به سمت ما می‌آمد. فکر کردم حاج احمد آمده گشتی بزند و بگذرد. لحظه‌ای بعد،‌ماشینی کنار مقرمان نگه داشت و حاج احمد با سر و رویی خاک‌آلود از ماشین پیاده شد و به سمت واحد ما آمد.
به سرعت جعبه مهماتی را که در زیر دستم بود، کنار گذاشتم و به پیشواز رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با همه بچه‌ها، رو به من کرد و گفت: *برادر برقی*، بچه‌های همشهری شما این قدر بی‌ معرفت نبودند که تا سه ماه‌ شان تمام شد بروند و پیش ما نمانند. خودم را به آن راه زدم و با خنده گفتم: جریان چیه؟
با لحن گلایه‌ آمیز گفت: شنیدم می‌خواهی از پیش ما بروی.
سرم را پایین انداختم و گفتم: با اجازه شما.
هنوز سرم را بلند نکرده بودم که با قاطعیت تمام گفت: تو خجالت نمی‌کشی؟
برای یک لحظه از این برخورد او جا خوردم و با تعجب پرسیدم: برای چی؟
گفت: از این که داری می‌روی.
هر طور که بود می‌خواستم او را قانع کنم.
گفتم: خب مدت ماموریت من تمام شده. به عنوان بسیجی سه ماهه آمده بودم و حالا که مدت ماموریت من تمام شده باید برگردم سر کلاس و درس.
حاج احمد که به حرف‌هایم گوش داده بود به آرامی و با همان قاطعیت گفت: باهمه این حرف‌ها باید بمانید به شما نیاز هست.
از این باید حاج احمد ترسیدم و با تعجب پرسیدم: چرا؟
به آرامی دستش را دراز کرد، شانه‌ام را گرفت، محکم فشار داد و گفت: چرا نداره برادر من؟ در این سه ماهه حداقل هزار گلوله خمپاره زدی. حالا قیمت هر گلوله دانه‌ ای چند برای ما تمام می‌شود بماند. از این هزار تا هم کم کم نهصد تا را به هدف نزدی. این قدر چپ و راست هدف زدی تا فوت و فن کار را یاد گرفتی. حالا خودت بگو و قضاوت کن تا یکی دیگر بیاید و بشود مثل تو. لااقل باید هزار تاگلوله خمپاره دیگر را حیف و میل کند. ساکت شد و بعد ادامه داد: برادر جان به خاطر این ها هم که شده در جبهه‌ بمان و خدمت کن. با این صحبت‌ها یک لحظه شرمنده مرام پدرگونه و برادرانه این فرمانده دلاور شدم
و با خجالت گفتم: برادر احمد شما اجازه مرا از آموزش و پرورش ساوه بگیرید، من تا آخر در خدمت شما هستم. حرفم که تمام شد لبخندی زد و دستم را محکم در میان دستش فشرد و با خوشحالی گذشت.
راوی: عباس برقی
منبع: سایت مشرق نیوز

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۱۶ تیر، ۱۳۹۵ ۷:۰۷ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *