خاطره پیرمرد لری که به دیدار امام خمینی آمده بود!

یک روز دیگر هم قرار بود ملاقات [مردم با امام خمینی] نباشد. پیرمردی برای خودش معرکه گرفته بود؛ شعار می داد، شعر می خواند، دم می داد و بقیه سینه می زدند. رفتم بالای در و گفتم: «پدر جان ملاقات نیست.»
گفت: «هست.»
بعد رو کرد به مردم و گفت: «مردم! همه با هم بگویید ما منتظر خمینی هستیم، هیچ جا نمی ریم همین جا هستیم.»
مردم هم شروع به شعار دادن کردند و همین طور تکرار می کردند. خدمت آشیخ حسن صانعی رفتم و گفتم جمعیت زیاد است و نمی روند. ایشان به عرض امام رساندند. امام فرمودند در را باز کنید مردم بیایند. مردم ریختند داخل حیاط. آن پیر مرد آمد و جلوی پنجره ایستاد، کاغذی در آورد و به زبان لری شروع به شعر خواندن کرد. من نزدیک امام ایستاده بودم. از شعرش چیزی متوجه نشدم، ولی جمله ای گفت که یادم نمی رود. گفت: «ای امام زمان، مگر یه همچو نایبی به خو{خواب} ببینی.» { خنده}.

منبع: برای تاریخ میگویم، خاطرات محسن رفیق دوست، سعید علامیان، سوره مهر، ص 37

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۲۴ بهمن، ۱۳۹۶ ۱۱:۰۶ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *