در جستجوی شیخی که بین مردم شناخته نمی شد؛ عین صاد!

اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که یک سفر کوتاه یکروزه همه زندگی مرا تغییر دهد و سال‌های سال تا به امروز این همه بر لحظه، لحظه عمر و جزء جزء هستی‌ام تأثیر بگذارد.
یکی از روزهای آذر ماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هشت. من بودم و سعید و ناصر، سعید که بعدها چند تکه از استخوان‌های او را از جبهه به تهران آوردند و ناصر که تمام بدن مجروح و زخمی‌اش نشانه‌هایی دارد از هشت سال حضور جوانمردانه و در دفاع از این سرزمین (و الان ناصر در بیمارستان است و من بی همت ناسپاس به دیدنش نرفته‌ام هنوز).
شنیده بودم که خیلی از کتاب‌ها، خوانندگان خود را به دنبال نویسنده‌ها روانه کرده‌اند. جست و جویی که از انس با اثر شروع شده و به مصاحبت مؤثر انجامیده. ما نیز با خواندن چند کتاب از نویسنده‌ای ناشناس، راهی شده بودیم.
بعد از زیارت حضرت معصومه، راهی کتابفروشی‌های اطراف حرم شدیم. به دنبال کتابفروشی هجرت. بالاخره راه پله‌ای را گرفته بودیم و رفته بودیم بالا، در آن بالاخانه با کتابفروش سر و کله می‌زدیم که به دنبال نویسنده این چند تا کتاب آقای (عین صاد) می‌گردیم که از بعضی‌ها شنیده‌ایم نام اصلی‌اش علی صفایی است.
کتابفروش همین طور طفره می‌رفت. نه ردمان می‌کرد که برویم پی کارمان و نه نشانی آقای (عین صاد) را به ما می‌داد. معلوم بود که ما را نگاه داشته تا هم قدری سبک سنگین‌مان کند و قدری هم وقت بگذرد. همین طور بود. دیگر حوصله‌مان لبریز شده بود و چیزی نمانده بود تا راه بیفتیم که مردی روحانی وارد شد. و دقایقی بعد،‌ مرد کتابفروش با حرکات چشمش به ما اشاره کرد که یعنی همین است و ما متوجه تازه وارد شدیم.
بیست و هفت هشت ساله می‌نمود. عمامه‌ای سفید و عبا و ردایی ساده با موهایی و ریش خرمایی و چهر‌ه‌ای آرام. با تعجب و احترام سلام کردیم. خودش جلو آمد و خیلی صمیمانه و به یادمان نمانده که با چه چیزی سر صحبت را باز کرد. قرار شد که عصر به خانه‌اش برویم. در محله باجک قم.
بر دیوار آن خانه کوچک یک طبقه،‌ تعداد زیادی دوچرخه و چند تا موتور گازی و دنده‌ای تکیه داده بودند .تو که رفتیم لحظات آخر درس او بود. با تعدادی طلبه ملبس و مکلا که در اتاق کیپ نشسته بودند. یک مدرس ساده.
کم کم طلبه‌ها رفتند چند نفری ماندند که به مباحثه پرداخته بودند و من و سعید و ناصر. شلوار و پیراهن بلند آخوندی تنش بود و بدون دستار رفت و چای آورد و نشست. از ما یکی یکی پرسید. ناصر چیزی گفت من غزلکی خواندم و سعید هم سوره فجر را به سبک «منشاوی» قرائت کرد و آقای «عین.صاد» که در همان دقایق متوجه شدیم دیگران به او «حاج شیخ» می‌گویند شروع کرد به صحبت.
حرف‌هایش مثل نوشته‌هایش در کتاب‌های «مسئولیت و سازندگی» ، «عاشورا» ، «انفاق»، «غدیر» و «رشد» صمیمی و عمیق و تازه و تأثیر گذار و جذاب بود. درباره همان سوره «فجر» شروع کرد به صحبت و به آیات پایانی این سوره که رسید، صورتش پر از اشک شده بود. یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی.

راوی: سهیل محمودی، شاعر

منبع: پایگاه علی صفایی حائری

تاریخ درج مطلب: دوشنبه، ۲۶ تیر، ۱۳۹۶ ۳:۵۶ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات فرهنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *