دو چشم تاریک، هزار دل روشن!

«تکلیف» برای امثال آنها چه معنایی داشته که پای حرف هر کدام‌شان می‌نشینی، می‌گوید «جان را کف دست گرفتن و زدن به دل دشمن، یک تکلیف بوده»؛ لابد برای همین هم هست که پای همه گرفتاری‌هایش ایستاده‌اند و از کرده خود پشیمان نیستند و اگر بازهم این تکلیف را احساس کنند، همان می‌کنند که پیش از این کردند. پای حرف‌های‌شان که می‌نشینی، بلافاصله این سؤال برایت طرح می‌شود، که «آیا جوانترهای امروز هم برای «تکلیف» همان معنا را قائلند، که آن نسل بودند؟» این سؤال را که از علیرضا عباسی – غواص نابینا و جانباز 70 درصد– پرسیدم، بدون مکث گفت «ایران برای هر ایرانی اهمیت دارد و از خود گذشتن برای پابرجا ماندن ایران قاموس هر ایرانی غیرتمندی است.» جنگ گرچه سوی دو چشم، قدرت پنجه‌ها و توان شنیدن را از او گرفت، اما نتوانست عشق به زندگی را از او بگیرد. نشان به آن نشان که بدون توان دیدن و شنیدن و بری از لذت لمس اشیا از پای ننشست و هر آنچه سر ناسازگاری با او را داشت، از میدان به در بُرد.
عباسی می‌گوید: «درست است که دیگر چشمانم سویی ندارند تا پیرامونم را ببینم، اما به قدری از روزهای جبهه و جنگ تصویر در ذهنم دارم که این 30 سال هم برای مرورشان کم بوده است. همه آنچه از خانواده‌ام آموختم یک طرف و درس‌هایی که از آن میدان گرفتم، یک طرف… به همین خاطر است که توانستم در این سال‌ها به جای عقب نشینی که بیشتر اطرافیانم انتظارش را داشتند، گام‌های بلند رو به جلو بردارم.»
علیرضا عباسی وقتی قصد جبهه کرد، به تنها چیزی که فکرش را نمی‌کرد، نتیجه و عایدی آن بود! آن روزها نوجوان بود و محصل، اما درس و مشق را به عشق حضور در جبهه‌ها کناری نهاد و به مناطق جنگی شتافت. با آنکه هنوز پشت لبش هم سبز نشده بود، اما خیلی زود خودی نشان داد و به‌عنوان رزمنده‌ای بسیار باهوش و جسور، به اصطلاح، قاپ فرماندهان را ربود. چیزی نگذشت که مسئولیت پاکسازی میدان‌های مین را بر عهده‌اش گذاشتند.می گوید: یادم نمی‌آید حتی لحظه‌ای به این فکر کرده باشم که ممکن است در میدان مین جانم را بدهم و به سلامت بازنگردم. من و همرزمانم با کمترین امکانات و با بیشترین اعتقاد قلبی خود را مکلف به دفاع از میهن و حفظ امنیت و آرامش هموطنان‌مان می‌دانستیم. شاید همین جدیت و سماجت هم باعث شد که مادرم نتواند در برابر اصرارهایم برای حضور در جبهه مقاومت کند.

بخشش سخاوتمندانه

عباسی با وجود اینکه بیش از سه دهه از آن دوران پر التهاب گذشته، وقایع جبهه را با تمام جزئیات تعریف می‌کند. اگر رخ در رخ علیرضا نباشی و واقعیت زندگی‌اش را ندانی، گمان نمی‌بری که او اصلاً نابیناست: «اهل شیراز و دومین فرزند خانواده‌ای مذهبی هستم. همزمان که به مدرسه می‌رفتم، همراه پدرم در زمینه تأسیسات ساختمان – که شغل او بود – کار می‌کردم. البته دستی هم از نزدیک بر نقاشی و گچکاری ساختمان داشتم. نوجوانی‌ام مقارن با آغاز جنگ تحمیلی بود. برای حضور در جبهه سر از پا نمی‌شناختم و خلاصه با وجود اینکه پدر و برادر بزرگترم در جبهه حضور داشتند، درس و مشق را رها کردم تا سومین نفر از خانواده‌مان باشم که به جبهه می‌رفت. مادر من هم مانند همه مادرها که در همه حال نگران فرزند‌شان هستند اوایل به رفتنم رضایت نمی‌داد، اما نتوانست حریف اصرارهای من شود. در جبهه عضو گروه خنثی‌کنندگان مین بودم.»
به هیچ عنوان نمی‌خواست تمام و کمال از لحظه جانبازی‌اش تعریف کند برای همین مطلب را چنین درز گرفت «میدان‌های مینی که عراقی‌ها می‌کاشتند منظم نبود به این معنا که مین‌های ضدتانک، ضد نفر و ضد خودرو را بی‌حساب و کتاب در ابعادی گسترده، تنها به منظور از پای درآوردن نیروهای ایرانی، در نقاط مختلفی کار می‌گذاشتند تا در صورتی که هر کدام از مین‌ها عمل نکردند، مین‌های دیگر، نیروهای عراقی را به مقصدشان برسانند. یک سال از رفتن من به جبهه می‌گذشت که در حال خنثی کردن مین‌ها دچار حادثه شدم. از آن لحظات چیزی به یاد ندارم اما لحظه‌های زجرآور و دردناک بیمارستان را بخوبی خاطرم هست. نه تنها دو دستم را از ناحیه مچ از دست داده بودم، بلکه چشمهایم نیز کامل تخلیه شده بود و علاوه برآسیب دیدگی جمجمه و از دست دادن بیش از 50 درصد شنوایی ام، پای چپم نیز از قسمت زانو به پایین دچار جراحت شدیدی شده بود.»

آن روی سکه زندگی

آه عمیقی می‌کشد «رسالت من در همان بیمارستان به پایان رسیده بود و با وضعیتی که داشتم دیگر راهی برای بازگشت دوباره‌ام به جبهه وجود نداشت. به قدری نیازمند کمک اطرافیان بودم که روحیه‌ام بشدت تضعیف شده بود، نه تنها برای انجام دادن هر کاری که به بینایی احتیاج داشت ناتوان بودم که حتی بدون کمک اطرافیانم نمی‌توانستم چیزی بخورم، چه برسد به سایر کارهای شخصی ام. خوشبختانه مهم‌ترین و حادترین مرحله زندگی‌ام را در فضایی تجربه کرده بودم که کوله باری از صبر و استقامت را برایم به ارمغان آورده بود.»
انگار که بار دیگر به آن روزها برگشته باشد، ادامه می‌دهد: «تنها خدا را داشتم و او هم هر روز توانی بیشتر از روز قبل به من می‌داد؛ تا جایی که نه تنها استقلالم برای انجام کارهای شخصی چندین برابر شد که تصمیم گرفتم درسم را ادامه بدهم. وارد مدرسه عادی شدم تا به‌عنوان تنها دانش‌آموز نابینای مدرسه در کنار دانش‌آموزان بینا درس بخوانم. با اینکه به‌دلیل نابینایی در پیدا کردن دوست بسیار دست به عصا بودم، اما دوستان خیلی خوبی پیدا کردم. مطالب درسی را برایم می‌خواندند و چون من ابزار مناسبی برای ضبط صدای آنها نداشتم مطالب را حفظ می‌کردم و یک بار برایشان می‌خواندم تا مطمئن شوم درست فهمیده‌ام. با همین شیوه رشته علوم انسانی را در مقطع دبیرستان به پایان رساندم. خیلی خوشحال بودم که توانستم از آن همه مشکلات عبور کنم و در کمال ناباوری اطرافیان دیپلمم را بگیرم، اما باید روراست باشم که با وجود عشق به دانشگاه، جرأت نمی‌کردم برای ادامه تحصیل درس بخوانم. به این فکر می‌کردم که وارد شدن به جایی مثل دانشگاه برایم خیلی سخت باشد؛ ضمن اینکه در جای بزرگی مثل دانشگاه باید با جمعی از زنان و مردان همکلاس می‌شدم که این موضوع دست و پایم را برای ادامه راه می‌بست.»
شاید واقعاً به یک فاصله زمانی نیاز داشت تا بتواند ادامه دهد. با این حال قصد نداشت همه فعالیت‌هایش را تعطیل کند؛ تا اینکه یک بار دیگر بخت با او یار شد و بزرگ ترین تغییر زندگی‌اش رقم خورد.

نخستین‌های علیرضا عباسی

به پیشنهاد یک دوست برای انجام مراحل درمانی به بنیاد شهید شیراز رفتم، روی نیمکت نشسته و در فکر بودم که آقایی جلو آمد و کنارم نشست. از دلیل معلولیتم پرسید و وقتی متوجه شد سوغات جبهه است، به من گفت «ورزش هم می‌کنی؟»، گفتم نه چندان. از من پرسید «اگر به ورزش کردن علاقه‌داری فردا به آدرسی که می‌گویم، بیا تا کنار من و کسانی که آنها هم جانباز جنگ هستند شنا کنی.» با حرف‌هایش زدم زیر خنده، نه تنها مچ دستهایم را نداشتم بلکه جایی را هم نمی‌دیدم و با چنین وضعیتی شنا کردن چگونه برایم ممکن می‌بود؟ این دوست در پاسخ به این حرفهایم گفت: «آمدن به استخر با تو و بقیه‌اش با من، تو فقط همت داشته باش و بیا.»
عباسی که به‌عنوان نخستین فرد در سطح دنیا، غواصی را با تمام اصولی که افراد سالم تمرین می‌کنند، آموخته، به یمن اطمینانی که در صدای مربی‌اش می‌شنید و با جدیتی که از خود نشان داد، غواصی را با تمام اصول صحیح آن آموخت تا به این ترتیب اعتماد به نفس کافی برای گام نهادن در سایر عرصه‌های زندگی را در خود پیدا کند. او که با رسیدن به مرور این مرحله از زندگی‌اش لحن کلامش شبیه همان موقعی شده بود که از حضورش در جبهه‌ها می‌گفت، ادامه می‌دهد: موفقیتم در رشته ورزشی غواصی، انگیزه زندگی را در من چندین برابر کرد و همین باعث شد خودم را باور کنم و حالا که با شما صحبت می‌کنم از پس 95 درصد کارهایم به تنهایی برآیم. هر بار که به آب می‌زدم ناخودآگاه به یاد عملیات کربلای 4 می‌افتادم که نیروهای عراقی به‌دنبال یک قتل عام واقعی جوی خون به راه انداخته بودند و صحنه‌هایی که از رشادت‌های رزمنده‌های مظلوم‌مان در آن عملیات دیده بودم ناخودآگاه تداعی می‌شد. به همین خاطر از 10 سال قبل، هر سال، همزمان با سالروز سقوط هواپیمای شماره ۶۵۵ ایران‌ایر در آب های خلیج فارس، به همراه گروهی از دوستان عزیزم که هر کدامشان یادگارهایی از جنگ تحمیلی بر پیکرشان دارند، مسافت 3 کیلومتر از خلیج فارس را شنا می‌کنیم، ضمن اینکه سعادت داشتیم به‌عنوان نخستین گروه در زیر آب، نماز شکر را بجا بیاوریم.
عباسی که علاوه بر این موفقیت‌ها، تاکنون در رشته ورزشی شنا و در مسابقات کشوری مدال‌های رنگارنگی به دست آورده و چندی پیش نیز مدال طلایش را به حرم شاهچراغ اهدا کرده است، علاوه بر فعالیت در رشته‌های ورزشی دوچرخه سواری و کوهنوردی نابینایان و گلبال، دانشجوی سال آخر رشته روانشناسی هم هست. او بدون هیچ چشمداشتی در خصوص شرایط فعلی‌اش، امید این را دارد که مسئولان شهری برای افرادی با شرایط مشابه او تمهیدات بیشتری را در نظر بگیرند تا با آسایش بیشتری افق‌های موفقیت را از آن خود کنند.

نیم‌نگاه

از 10 سال قبل، هر سال، همزمان با سالروز سقوط هواپیمای شماره ۶۵۵ ایران‌ایر در آب های خلیج فارس، به همراه گروهی از دوستانم که هر کدام شان یادگارهایی از جنگ تحمیلی بر پیکر دارند، مسافت 3کیلومتر از خلیج فارس را شنا می‌کنیم. او که علاوه بر این موفقیت‌ها، تاکنون در رشته ورزشی شنا و در مسابقات کشوری مدال‌های رنگارنگی به دست آورده و چندی پیش نیز مدال طلایش را به حرم حضرت شاهچراغ اهدا کرده است، علاوه بر فعالیت در رشته‌های ورزشی دوچرخه‌سواری و کوهنوردی نابینایان و گلبال، دانشجوی سال آخر رشته روانشناسی هم هست.

نویسنده: سهیلا نوری

منبع: روزنامه ایران، شماره 6626، شنبه 1396/8/2

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۶ آبان، ۱۳۹۶ ۱:۰۰ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *