روایت منتشر نشده اشرف پهلوی از پیام محرمانه آیزنهاور و چرچیل به شاه برای جانشین مصدق

اشرف پهلوی ۳۰ سال قبل از مرگ در ۱۵ خرداد و ۲۴ آبان ۱۳۶۴ گفت‌وگویی با احمد قریشی، از «بنیاد مطالعات ایران» داشت که شرح زندگی اوست. سایت «تاریخ ایرانی» متن کامل این دو جلسه گفت‌وگو را از «آرشیو بنیاد مطالعات ایران» دریافت کرده و برای اولین بار در ایران منتشر کرده؛ اشرف پهوی در بخشی از این گفتگو پس از اشاره به مغضوب بودن در نزد مصدق و خروج از کشور، ماجرای پیام محرمانه ای که توسط دو رابط آمریکایی و انگلیسی از طرف آیزنهاور و چرچیل برای شاه به وی داده میشود را بیان میکند؛ اشرف برای اولین بار محتوای آن نامه راکه خبر از جانشینی مصدق دارد افشا کرده است. جزئیات بیشتر این ماجرا را در ادامه بخوانید:

آیا یکی از کارهایی که مصدق از‌‌ همان روزهای اول کرد این بود که از اعلیحضرت خواست که والاحضرت را از تهران خارج کنند؟

بله، از آن به بعد با من خیلی بدرفتاری کرد، حتی به طوری که دیگر برای من پول نمی‌فرستاد.

بعد از چند روز پس از نخست‌وزیریش، والاحضرت مجبور شدید که بروید؟

همان فردای روزی که او آمد.

یعنی‌‌ همان روز که نخست‌وزیر شد؟

فردای آن روز.

کجا تشریف بردید؟

با بچه‌هایم رفتم پاریس. دخترم شش ماهه بود. یک پسرم شش ساله بود و یکی دیگر هم در دوره تحصیلات ابتدایی بود. من این چهار سال را با خیلی مصیبت سر کردم و صدمه شدیدی خوردم، برای اینکه مصادف شده بود با بی‌پولی من. خیلی بی‌پول بودم و حتی در یادم هست که برای فرستادن بچه‌ام شهریار که ما فکر می‌کردیم سل استخوانی دارد و می‌خواستیم او را ببریم در سوئیس و بستری کنیم هم پول نداشتم، گو اینکه خوشبختانه یک دوست و یک آدم و یک بشر فوق‌العاده پیدا شد به اسم جهانگیر جهانگیری و او برای من وسایلی فراهم کرد که پسرم بستری شد و یک سال تمام پول مداوای بچه مرا می‌داد.

این آقای جهانگیری در اروپا زندگی می‌کرد؟

بله آن موقع در اروپا و در زوریخ زندگی می‌کرد و چون نرس بچه من هم اهل زوریخ بود و مریضخانه‌های آنجا را بهتر می‌شناخت، من هم تصمیم گرفتم که برویم در زوریخ و در آن موقع دکترهای زوریخ هم بهتر از همه جا بودند. این بود که رفتیم آنجا و بچه را بستری کردیم و خوشبختانه سل استخوانی نداشت و دو تا از مهره‌های ستون فقراتش روی هم افتاده بود و می‌بایستی که یک سال بستری شود تا بتواند بعدا تکان بخورد و در این مدت یک سال این آقای جهانگیری پول تمام چیز‌ها را داد.

این آقای جهانگیری را قبلا نمی‌شناختید؟

در آنجا شناختم و قبلا نمی‌شناختم. پدرشان‌‌ همان جهانگیری بود که رئیس بانک ملی بود. خودش در ایران نبود ولی پدرش در ایران بود. خیلی به من سخت گذشت به طوری که خودم هم مبتلا به مرض سل شدم و مجبور شدم که مدت یک سال در آنجا اقامت بکنم که خودم را معالجه کنم و در همین فی‌مابین بود که وقایع مهمی پیش آمد.

من قبل از تبعید به سوئیس با سپهبد زاهدی نزدیک بودم و خیلی دوستش داشتم و دوست نزدیک بودیم، وقتی که خارجی‌ها شروع کردند با من تماس بگیرند، یعنی آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها تماس بگیرند، مرا انتخاب کرده بودند به عنوان یک فرستاده پیش اعلیحضرت.

این جریان در ایران بود یا در خارج؟

در خارج با من تماس گرفتند.

در کجا اولین دفعه تماس گرفتند؟

اولین دفعه که تماس گرفتند در پاریس بود و تماس اول خیلی بد طوری شد، برای اینکه آمدند و به من پیشنهاد کردند و گفتند: چون هیچ کس نزدیکتر از شما به اعلیحضرت نیستند و ما به هیچ کس اطمینان نداریم، می‌خواهیم یک پیغامی را به اعلیحضرت برسانیم و نتوانستیم که به هیچ کس اطمینان کنیم جز به شما، اینست که از شما خواهش می‌کنیم که بروید به ایران ولی البته رفتن شما ممکن است مواجه با خطرات زیاد بشود حتی ممکن است که مصدق شما را در موقع پیاده شدن از طیاره بگیرد و حبس کند ولی خوب این تنها راه است که اگر می‌خواهید برای نجات مملکت و برادرتان قبول کنید.

اسم این شخص در خاطر والاحضرت هست؟

نه، اسم این شخص به خاطرم نیست.

آمریکایی بود یا انگلیسی؟

یک انگلیسی بود و یک آمریکایی. یکی از طرف آیزنهاور بود و یکی از طرف چرچیل، اسمشان را به من نگفتند. هر دفعه هم که ملاقات می‌کردیم به جای دیگری می‌رفتیم، در جاهای دور دست.

رابط والاحضرت با آن‌ها که بود و چطور تماس می‌گرفتند؟

رابط من یک ایرانی بود. در دفعه اول آن‌ها چکی را به من نشان دادند و گفتند این چک سفید امضاء است و شما هر قدر که پول بخواهید می‌توانید روی آن بنویسید و این در ازاء خدمتی است که می‌کنید. این مطلب به من خیلی برخورد و چک را تکه تکه کردم و پرت کردم روی سرشان و رفتم و مذاکره را قطع کردم. بعد از چند روز دو مرتبه فرستادند عقب من به توسط‌‌ همان کسی که واسطه قرار داده بودند و خواهش کرده بودند که او مرا ببیند. دفعه دوم که آن‌ها را دیدم به من گفتند که خب حال شما آن موضوع را فراموش بکنید و ما باز هم از شما خواهش می‌کنیم که بروید به تهران و این پیغام ما را ببرید به تهران و پیغام آن‌ها در یک کاغذ سربسته‌ای بود که به من دادند. من این مطلب را هیچ وقت نگفته بودم و این اولین دفعه‌ای است که بازگو می‌کنم. آن‌ها از من پرسیدند که شما فکر می‌کنید چه کسی ممکن است نخست‌وزیر خوبی باشد، از بین ارتشی‌ها، از من پرسیدند که سپهبد یزدان‌پناه خوب است؟ ولی من آن موقع چون با زاهدی خیلی نزدیک بودم و خیلی دوست بودم و زاهدی را واقعا مجرب‌تر از یزدان‌پناه می‌دانستم گفتم نه، اگر عقیده مرا می‌خواهید زاهدی بهتر از هر کسی است برای نخست‌وزیری در آن موقع و آن‌ها هم همان‌طور در نامه پیشنهاد کردند. پیشنهاد آن‌ها به اعلیحضرت بود که اگر چیزی باشد سپهبد زاهدی بیاید و نخست‌وزیر شود. این دفعه اولی است که من دارم این مطالب را بازگو می‌کنم. هیچ وقت و در هیچ جایی نگفته‌ام که محتوای آن پیغام چه بود. فراموش نمی‌کنم موقعی که می‌خواستم سوار هواپیما بشوم نمی‌دانم چطور این اعضای سرویس که نمی‌دانم سیا بودند یا سفارت انگلیس، مرا بردند توی طیاره، بدون ویزا، تا اینکه مطمئن شدند که من حرکت خواهم کرد.

از پاریس پرواز می‌کردید؟

بله از پاریس و من تنها کاری که کردم این بود که تلگراف کردم به یکی از دوستانم به نام خجسته هدایت که او بیاید به فرودگاه و منتظر من بشود. نه جلوی در خروجی فرودگاه، بلکه جلوی یک در کوچکی که آنجا هست و منتظر من باشد و وقتی که طیاره به زمین نشست من مواجه شدم با هیجان زیاد و طپش قلب و همین که از طیاره آمدم بیرون بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنم از صف مسافر‌ها به دو رفتم بیرون و دیدم که تاکسی ایستاده و خجسته را هم از دور دیدم و شناختم، رفتم آنجا و سوار تاکسی شدم و رهسپار منزلم در سعدآباد شدم.

بدون اینکه گذرنامه والاحضرت را کسی ببیند وارد ایران شدید؟

بدون هیچ چیز و تقریبا از فرودگاه فرار کردم و رفتم به طرف تاکسی و هیچ کس ملتفت نشد، به این طریق از روی باند فرودگاه یکسره رفتم به خارج از فرودگاه، نه اینکه بروم در داخل محل بازبینی گذرنامه‌ها و از روی باند فرودگاه دیدم تاکسی بیرون ایستاده و خجسته هم آمده بود یک‌خورده نزدیکتر او را هم شناختم و فهمیدم که کجا باید بروم و رفتم در منزل شاهپور غلامرضا و اینکه چرا رفتم به منزل شاهپور غلامرضا که در سعدآباد بود، برای اینکه خانمش هما اعلم یک دوست خیلی نزدیک من بود و ما با هم خیلی نزدیک بودیم و من خواستم بروم پیش هما و فکر می‌کردم که آنجا از همه جا مطمئن‌تر است. البته بعد از ۲۵ دقیقه یا نیم ساعت خبر آمدن من به مصدق رسید و‌‌ همان شبانه رئیس حکومت نظامی‌اش را که اسمش یادم نیست فرستاد پهلوی من که شما باید با همین طیاره که آمدید برگردید. به رئیس حکومت نظامی گفتم که به مصدق بگویید: نه شما و نه هفت جد شما نمی‌تواند مرا بیرون کند و اگر میل دارید می‌توانید دست مرا بگیرید و محبوس کنید و کار دیگری نمی‌توانید بکنید و من از اینجا رفتنی نیستم تا وضع معلوم شود، البته به او گفتم تا موضوع وضع مالی من حل بشود و برای من بتوانید پول بفرستید. چون پول برای من نمی‌فرستادند و نمی‌گذاشت که بفرستند و قدغن کرده بود که پول برای من نفرستند. فردای آن روز وزیر دربار آمد پیش من که ابوالقاسم امینی بود و گفت اعلیحضرت فرمودند که بهتر است شما برگردید. ولی در آن موقع نمی‌توانستم به هیچ کس بگویم که من حامل پیام هستم. عاقبت به وسیله هما که به کاخ می‌رفت و شرفیاب هم می‌شد گفتم که به عرض برسان که من حامل پیغامی از طرف اشخاصی هستم و باید حتما آن را به شما برسانم ولی معهذا من برادرم را ندیدم و ایشان حاضر نشدند که مرا ببینند و بالاخره یک روز ثریا با من قرار ملاقات در وسط سعدآباد گذاشت و در یک محلی آنجا او را دیدم و کاغذ را به وسیله ثریا تحویل برادرم دادم و به محض اینکه کاغذ را تحویل دادم فردای آن روز برگشتم. بیست روز بعد آن اتفاقات رخ داد و مصدق افتاد.

 

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۲۹ اسفند، ۱۳۹۴ ۱۲:۲۸ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات تاریخ معاصر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *