روایت یک رزمنده از ماجرای عکسی که به واسطه آن در تاریخ دفاع مقدس، ماندگار شد!
از جنگ تحمیلی قابهای فراوانی باقی مانده که بعضی از آنها در ذهن ها ماندگارتر شدهاست. یکی از آن عکسها، تصویر رزمندهای است که پایش را به پایه قبضه دوشکا بسته و رگبار تیرهایش قلب لشکر دشمن را نشانه رفته است. خبر میرسد که او سفری داشته به مشهد، همین را بهانه میکنیم برای یک گفت وگو. گرم و صمیمی پذیرای سوالاتمان میشود و پرشور از این عکس خاطره ساز می گوید. ناگفته های بسیاری از آن روزها به یاد می آورد و در طول صحبتمان خاطرات تلخ و شیرین زیادی زنده میشود. این روایت رزمنده «علی حسن احمدی» از یک عملیات تاریخی و روزهای بعد آن است:
ماجرای عاشورایی یک عملیات
یک سینه خاطره دارد و حیرتآورتر آن که همه را با جزئیاتش به یاد میآورد. همان ابتدای صحبتمان، از نگارش کتاب خاطراتش خبر میدهد و با آب و تاب ماجرای 10روز حصر دو گردان و آزادسازی منطقه را روایت میکند. نامش در سجلی، «علی حسن» است اما اهالی روستای لیمانج از توابع شهرستان سنقر کرمانشاه او را به نام «علی اشرف احمدی» می شناسند. 54 سال دارد و به قول خودش، از جنگ بیرون نرفته تا از سپاه پاسداران بازنشسته شود. هم اکنون ساکن شهر کرمانشاه است ولی چند بار تاکید می کند که؛ «بزرگ شده روستا هستم.»
خیلی سریع سراغ خاطرات و اتفاقات ایام جنگ میرود و تعریف میکند: من و همرزمانم از تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه به همراه چند تیپ دیگر در عملیات عاشورا شرکت داشتیم. دو تا از گردانهای ما خطشکن بودند ولی غافل از این که عملیات لو رفته است و دشمن از ماجرا خبر دارد. نشانه آن هم این بود که قبل از حرکت شبانه خطشکنان، نیروهای عراق با بلندگو اعلام کردند؛ ایرانی ها تسلیم شوید، شما را به زیارت میبریم، نان و کنسرو میدهیم و کاری به کارتان نداریم. همچنین فرماندهان، از شنود بیسیم عراقیها متوجه شده بودند که ایرانیها عملیاتی را ساعت 1:30 بامداد 25مهرماه کلید میزنند.
محاصره سخت دو گردان
او ادامه میدهد: منطقه ماموریت تیپ ما برای عملیات تصرف، واقع در فرورفتگی شیار نیخزر بود. این شیار شکل نعل اسبی داشت و در اختیار نیروهای خودی بود اما داخل آن یک یال مانند کوچک تری جای داشت که به تصرف نیروهای متخاصم درآمده بود. ما برای عملیات در این منطقه کار را ساده گرفتیم و فکر میکردیم خیلی راحت نیروهای آنان را اسیر می کنیم ولی این نشد. روز پیش از عملیات، دو گردان از نیروهای خودی به خط میزنند و مقاومت کمی میکنند و سریع عقب میکشند. تا این که اول صبح عملیات، در حالی که هنوز بر و بچه ها سنگر نداشتند، هوا بارانی میشود و مهمات هم رو به اتمام میگذارد، این جاست که بلافاصله پاتکشان باریدن میگیرد. پشت سر ما همان گردان روز گذشته دشمن در منطقه یالیشکل جاگیری کرده بود و پیش رویمان هم نیروهایی بودند که از شب قبل به منطقه آورده شده بودند و با شدت مواضع ما را میزدند. بچهها بعد از مقداری مقاومت ناچار به عقبنشینی شدند. در این حین، پشت سرشان بسته میشود و دو گردان ما در محاصره کامل میافتند.
احمدی که فرمانده گروهان کالیبر تیپ نبی اکرم(ص) را بر عهده داشته است، میافزاید: دو قبضه در سمت چپ و راست آن یال گذاشته بودیم. یکی از دو قبضه دوشکا را مقابل دشت باز گذاشتند و با فرمانده گردانم بر سر جانمایی آن به خاطر در تیررس بودن توپ تانک ها مخالفت کردم اما در نهایت از امر او اطاعت کردم. صبح عملیات خودم کنار قبضه ایستادم تا در صورت باز شدن خط، پیشروی کنیم. یک نوار گلوله بیشتر نزده بودیم که با بلند شدن خاک فهمیدیم سنگرش لو رفته است و تانکهای دشمن شروع به زدن محل او کردهاند و دستگاه هم خاموش شد. روز بعد دوباره به همین شکل گذشت تا این که دومین گلوله تانکهای دیده بان، حسین غلامی محب را شهید کرد. اگر به عکس دقت کنید، روی پای سمت راستم از خون او پاشیده شده است.
مکثی میکند و ادامه میدهد: یکی از رزمندهها به نام اسحاقی، به عنوان مسئول محور به من گفت، قبضه دوشکا را در نقطه حساس دیگری با فاصله حدود 500 متری از کانال عراقیها مستقر کنید تا شاید با رگبار قویتری آن ها را زمینگیر کنیم و بچه ها را از حصر درآوریم. چهار تیربار آن ها دوباره شروع به زدن دوشکاچی کردند. در همان فرصت، دو بسیجی زخمی از محل حصر خودشان را به محل استقرار ما رساندند و از ما به خاطر مقاومت چند روزه در برابر دشمن و کمک به نجاتشان تشکر کردند. خواستند تا با ادامه رگبار بقیه بچه ها را هم آزاد کنیم، اما راستش ما اولش به خاطر فشار تیرباری عراقیها بهانه آوردیم که گلوله نداریم تا ادامه بدهیم. با اصرار خواستیم آن ها را به عقب منتقل کنیم، با دعوا گفتند دوستان ما در محاصره هستند و ما عقب برویم؟!
برگرد، برگرد!
او دیگر نمی توانست رزمندگان دیگر را مجبور به ایستادن پشت دوشکا کند، پس خودش که سالها تجربه کار با این اسلحه و زدن بیش از 200 تا 300 هزار تیر را داشت، پشت قبضه قرار گرفت؛ «تا آن لحظه 500 تایی نوار گلوله خالی شده بود و 14 هزار تایی مانده بود. آن دو بسیجی زخمی فوری پای دوشکا نشستند و مشغول پُر کردن نوارها شدند تا من آتش کنم. بچه های ارتش هم که همراه ما در منطقه بودند، به کمکشان آمدند. برای این که دستگاه تکان نخورد چند گونی پُر از خاک روی پایهاش گذاشته بودیم اما ناگهان با تیراندازی سنگین آنها خاک زیادی به هوا بلند شد، در دلم ترسی افتاد، آن زمان 21 سال بیشتر نداشتم و تازه نامزد کرده بودم. به خانواده عروس قول داده بودم که یک ماه بیشتر در منطقه نمیمانم و برای برپا کردن سور و سات عروسی خیلی زود بازمیگردم که در جنگ قصه دیگری برایم رقم خورد.
وی دوباره به صحنه جنگ برمیگردد و میگوید: در احوال ترس و شک بودم که انگار نجوایی توی گوشم پیچید؛ «بیچاره داری کجا می ری، برگرد که کشته میشی، برگرد که نامزدت بیپناه میشه، برگرد که خانوادهات سرگردان میشوند؛ برگرد!». دو سه قدم عقب آمدم و باز بسیجیها را دیدم و باز نجوایی در گوشم پیچید: «نامرد! کجا می ری، امروز روز امتحان تو است. یک عمر یا حسین یا حسین(ع) گفتی، حالا بر میگردی؟!» چند بار با این دو نجوا چند قدم به عقب و جلو رفتم تا این که مقداری هم پنبه در گوش گذاشتم و با تکه سیم تلفن صحرایی پایم را به پای قبضه بستم تا به حدی شلیک کنم که یا کشته شوم یا آتش دشمن را خاموش کنم.
سوغاتی جنگ
نزدیک به پنج ساعت بدین منوال می گذرد و 80 نوار گلوله را خالی میکند، طوری که لوله دوشکا که قطعه ای قابل تعویض است، از فرط گرمای شلیک ها به بدنه اش می چسبد و دیگر تعویض نمی شود. بالاخره آتشبار عراق خاموش می شود. از دستگاه کنار می آید اما بعد از چند قدم به زمین می افتد و دقایقی بیهوش می شود. با وجود پنبه در گوش هایش، خون از آن ها جاری میشود.
او از آن روزهای عجیب، یاد رشادت های همرزمان و اختلال در شنوایی را به عنوان سوغات جنگ به خانه میآورد.
احمدی خاطرهای نقل میکند از بخشی از گردانهای محاصره شده که نتوانستند به عقب برگردند و با لحنی غمگین، میگوید: بعد چند روز مقاومت بدون آب و آذوقه و بسته شدن تمام درها برای نجاتشان، به آن ها پیشنهاد دادند تا خودشان را تسلیم کنند، اما آخرین پیامشان در بیسیم این بود: «ما تسلیم نمیشویم، مقاومت میکنیم».حتی یک تن از آن ها اسیر نشد، اما سال ها بعد وقتی در آن منطقه تفحص کردند، دیدند که عراقی ها به همه آنها تیر خلاص شلیک کرده بودند.
کاوه با همه فرق داشت
او که از همرزمان شهید کاوه در عمیات آزادسازی روستای «هنگ آباد» در منطقه پیرانشهر بوده، در هر سفر به مشهد، سراغ این دوست قدیمی را میگیرد؛ «هربار که به مشهد میآیم، اول به زیارت آقا امام رضا(ع) میروم و بعد سر مزار شهید کاوه حاضر میشوم. راستش را بخواهید، فرماندهان زیادی دیدم اما کاوه کسی دیگر بود و با همه فرق داشت. او یک انسان واقعی بود که این شاخصه را در عمل نیز نشان داد.»
احمدی، جوانان این دوره را در قیاس با هم نسلان خودش این طور توصیف می کند: همچون آیینه ای هستند که غبار کمی گرفته اند؛ هرازگاهی باید دستی یا جریانی (مانند دفاع از حرم حضرت زینب(س)) پیش بیاید تا این زنگار را کنار بزند.
منبع: [restrict] روزنامه خراسان رضوی، 19651، 1396/7/15 برای مشاهده آدرس منبع عضو سایت شوید.
[/restrict]