عقابها فیلمی از عباس کیارستمی؛ خاطره وحید سعیدی از رفاقت با پسر کیارستمی

1. کلاس اول یا دوم دبستان بودم، دقیق خاطرم نیست، روزهای اول بود، معلم از بچه ها خواست که اسم و فامیلشان را بگویند و بعدشم هم بگویند پدرشان چه کاره است. نوبت به میز ما رسید. اول من بلند شدم و خودم را معرفی کردم و گفتم پدرم چه کاره است، بعد نوبت به بغل دستی ام رسید، بلند شد خودش را معرفی کرد بعد گفت پدرش
کارگردان سینماست.
2. مادرم معمولا خیلی سخت اجازه میداد که آن سال ها به خانه همکلاسی هایم بروم و به بهانه درس خواندن با هم بازی کنیم، اما یکی دوباری گذاشت، که خانه همین دوست بغل دستیم برم، دلیل اصلی این اجازه دادن هم به این خاطر بود که خانه آنها با ما فاصله زیادی نداشت و مادرم هم کمابیش در همان چند نوبتی که او را دیده بود حس کرده بود پسر خوبی است و به همین خاطر اجازه می داد که به خانه آنها بروم. خانه ها آنها ته یک کوچه بن بست بود. یک خانه ویلایی باصفا.
3. در همان چند نوبتی که به خانه دوستم رفته بودم، پدرش هم بود ، سلامی می کردم و او هم جوابی می داد و من هم می رفتم سمت اتاق دوستم، بازهم زمان رفتن اگر می دیدمش خداحافظی میکردم . مردی که آن روزها راحت ازکنارش می گذشتم، بعدها فهمیدم کیست ؟ عباس کیارستمی.
76cad418b8bfe7e7107a878101fc26bb
4. یکبار با بهمن داشتیم درس می خواندیم و حرف می زدیم که بابای بهمن آمد و دوباره سلام و احوال پرسی و رفت سمت اتاقش، آن روز برای اولین بار بود که یکدفعه به سرم زد تا از بهمن درباره پدرش بپرسم که کلا کارش چیست و چه کار می کند و او هم در حد همان سن و سالمان درباره سینما و کارگردانی چیزهایی گفت، وقتی توضیحات بهمن را شنیدم، فهمیدم که این فیلم هایی که هر هفته به اتفاق برادرم در سینما آستارا و فرهنگ می بینیم، یک کسی دارد به نام کارگردان که در واقع همه کاره فیلم است.
5. یکی از تفریحات جذاب ، دوران کودکی ام سینما رفتن هایم در روزهای جمعه بود که برادرم دستم را می گرفت و میبرد سینما، آن زمان فیلم «عقاب ها» اکران شده بود و مردم جلوی سینما آستارا از سر و کول هم بالا می رفتن و ما برای گرفتن بلیت دو سه ساعتی تو صف ایستادیم ، وقتی تو صف بودیم به برادرم گفتم که بابای دوست من این فیلم راساخته، داداشم گفت :«کدوم دوستت»، گفتم:« بهمن دیگه»، گفت:« فامیلیش چیه»، گفتم :« کیارستمی»، گفت :« خب اگر باشه اسمش رو تو تیتراژ میزنن». لحنش طوری بود که حس کردم فکر می کند که دروغ می گویم ، دل تو دلم نبود تا فیلم شروع بشود و من تیتراژ را ببینم و به داداشم پز بدهم که دیدی راست می گویم و بابای دوست من این فیلم راساخته. فیلم شروع شد ، اسم کارگردان روی تصویر نمایان شد. با سختی و با همان سواد بسته شکسته اسم کارگردان را خواندم ، هرجوری در آن چند ثانیه با اسم روی پرده ور رفتم، هیچ تناسبی بین خاچیکیان و کیارستمی ندیدم و فهمیدم که کارگردان عقاب ها بابای دوست من نیست. داداشم هم به رویم نیاورد. اصلا همین به رو نیاوردنش بیشتر اذیتم کرد. گفتم حالا تلافی اش را سر بهمن میاورم که بهم دورغ گفته باباش کارگردان است.
6. فردا وقتی وارد کلاس شدیم، بهمن کنارم نشست تحویلش نگرفتم و یک جورایی قهر کرده بودم، فهمید طوری ام شده، پرسید باهام قهری گفتم، اره ، گفت خب چرا، گفتم:« برای اینکه به من دورغ گفتی، که بابات کارگردانه، من دیروز رفتم سینما اما روی فیلم اسم یکی دیگه رو زده بودن.» گفت:« چه فیلمی، گفتم همین فیلم جنگی باحاله ، عقابها. »گفت:« من گفتم بابام کارگردانه ، اما کارگردان یه فیلم دیگه ، که سال دیگه سینماها میزارنش.» گفتم:« اگه راست میگی اسمش چیه؟» . گفت :« خانه دوست کجاست».
نویسنده: وحید سعیدی
منبع: روزنامه سینما، سردبیر فریدون جیرانی، @cinema_newspaper

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۲۹ تیر، ۱۳۹۵ ۶:۰۲ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات فرهنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *