پیچیدگی خاطرات ارادی و غیرارادی؛ رستاخیزهای خاطره!
آنچه میخوانید بخشی از گفتگوی دکتر داریوش شایگان با روزنامه شرق است:
کمی درباره حافظه هوشمند و حافظه غیرارادی، مسئله مهم رمان پروست، حرف بزنیم. در نظر راوی، حرکت از گذشته به حال محکوم به شکست است، اما شکل دیگری از حافظه است که در اشیا بروز پیدا میکند. اولینبار که شیرینی مادلن باعث فعالشدن حافظه غیرارادی مارسلِ راوی میشود زمانی است که سالها پیش از سپریشدن دوران کودکی، مادرش بهدلیل سرمای زمستان برایش چای و مادلن فراهم میکند: «قاشقی چای و تکهای از مادلن را که در آن خیسانده بودم به دهان بردم اما بهمحض اینکه جرعه و خردههای مادلن به کامم خورد تنم به لرزه افتاد. این معجون نه در تن من که خود من بود.» از نگاه دولوز ماجرای مادلن به همین جا ختم نمی شود. وقتی مارسل در یکشنبهای به دیدن خالهاش در کمبره میرود، خاله لئونیمادلنی را خیسخرده در معجونی از زیزفون به او میدهد ولی اینبار مادلن بهمنزله رابطهای است تا خاطرات گذشته در ذهن پراکندهاش پراکندهتر شود. «بهمحض آنکه طعم مادلن خیسیده در زیزفون را که خالهام به من داد بازشناختم مثل بازی ژاپنیها بود که بهخاطر سرگرمی، برشهای کوچک و بیشکلی از کاغذ را در یک کاسه چینی میخیسانند و به محض اینکه این برشهای کاغذ در آب فرو میروند به دور هم میپیچند و بهشکل گل، خانه و آدمهای آشنا درمیآیند، به همین منوال همه گلهای حیاط خانهمان؛ گلهای باغ حیاط آقای سوآن و نیلوفرهای آبی خانم ویون و آدمهای بیشیلهپیله دهات و خانههای محقرشان و از این سر تا آن سر کومبره و حوالیاش، هر آنچه برقرار و بر دوام بود حتی شهر و باغهایش از فنجان چایم بیرون آمد.»
تمام یک دنیا زنده شد و از فنجان چایش بیرون جهید. اما تفاوت خاطره ارادی و خاطره غیرارادی: خاطره ارادی آن خاطرهای است که ضبط میکنیم و یادمان است. خاطره غیرارادی اما خاطرهای است که به عمق ناآگاه میرود و پنهان میشود و یاد ما یا به عبارتی عقل ما هیچ دسترسی به آن ندارد. خاطره ناآگاه بی آنکه اصلا اطلاعی از آن داشته باشید گذشته را در اثر تجربه حواس، مزه یا بویی، و نه با یادآواری آگاهانه خرد، ناگهان با همه تمامیتش احضار میکند. پروست در جایی میگوید زندگی درونی ما تابع قواعدی است که با قوانین حاکم بر زندگی خرد به کلی متفاوت است. خاطره غیرارادی با دنیای ناآگاه سر و کار دارد. برای همین است که این قدر زنده است. چیزی که آن پایین پنهان بوده یکهو میشکفد و میزند بیرون و زنده زنده میشود، خود پروست از سلتها مثال میآورد که اعتقاد داشتند ارواح مردهها در اشیا پنهان میشوند و گاهی که گذر ما به برخی از آن اشیا میافتد، ناگاه زنده میشوند. تجارب ظریف خاطره غیرارادی هم که در دنیای ناآگاه ما ضبط میشوند گاهگاهی سر درمیآورند و چنانکه دولوز میگوید این تذکارها که بهصورت رستاخیز خاطره جلوه میکنند، سایهای از ابدیت هستند. رستاخیزهای خاطره در رمان «جستجو» مدام رخ میدهند و راوی گاهی از درک معنای آنها بازمیماند ولی در آخر از تکرار آنها و زندهبودنشان و احساس وجدی که منتقل میکنند به این نتیجه میرسد که وجه مشترکی باید میانشان باشد. آنجاست که صحبت از جوهر میکند و میگوید اینها جوهر مشترک دارند. و محل این جوهر مشترک در منِ عمیق ماست. این را ولی کی میتواند تشخیص بدهد؟ خرد. خرد میآید و توضیحش میدهد و جوهر مشترک را میجوید. این جوهر مشترک را چگونه میشود حفظ کرد که دوباره در نرود، چون اینها دائماً در گریزند، یک لحظه ظاهر و دفعتاً ناپدید میشوند. آنجاست که نقش هنر مطرح میشود.
خود من تجربهای شخصی دارم. بچه که بودم خواهرم دوستی لهستانی داشت که به گمانم اسمش تانیا بود. تانیا عطر بهخصوصی به خود میزد. خانه آنها در شمران آن زمان، تجریش، بود و پشت خانهشان سینمایی بود که از پنجره خانه میشد فیلمها را دید. یک روز که به اتفاق خواهرم به خانه تانیا رفته بودیم مشغول تماشای فیلمی شدیم که در حال پخششدن روی پرده سینما بود و عطر تانیا هم فضا را پر کرده بود و به مشام میرسید. این رایحه انگار در ذهن من حک شده باشد، هر بار بعدها به مشامم میرسید، همان صحنه آن روز پیش چشمم شکل میگرفت: من که در آن اتاق پهلوی تانیا ایستاده و مشغول تماشای آن فیلم هستم (مثل مادلن که راوی با چشیدنش دنیای دوران کودکی در برابرش ظاهر شد).
پروست جادوگر است، میرود آن زیرها، اقیانوسپیماست، غواص است و به عمق فرو میرود، خودش میگوید: آثار هنری، فرزندان انزوا و سکوتاند…
منبع: روزنامه شرق، شماره 3075، چهارشنبه 1396/10/11