چرا یواشکی میپرسی؟
داستانی شنیدم که ذکرش در اینجا مناسب است: یکی از علمای فارس آمده بود تهران. در مسافر خانه پولهایش را میدزدند، او هم هیچ کس را نمیشناخته و مانده بوده که چه بکند. به فکرش میرسد که برای تهیه پول، فرمان امیر المؤمنین به مالک اشتر را روی یک کاغذ اعلا با یک خطّ عالی بنویسد و به صدر اعظم وقت هدیه کند تا هم او را ارشاد کرده باشد و هم خود از گرفتاری رها شود.
این عالم محترم خیلی زحمت میکشد و فرمان را مینویسد و وقت میگیرد و میرود. صدر اعظم میپرسد این چیست؟ میگوید فرمان امیر المؤمنین به مالک اشتر است. صدر اعظم تأمّلی میکند و بعد مشغول کارهای خودش میشود. این آقا مدّتی مینشیند و بعد میخواهد برود، صدر اعظم میگوید نه، شما بنشینید. این مرد محترم باز مینشیند.
مردم می آیند و میروند. آخر وقت میشود، بلند میشود برود؛ میگوید نه آقا! شما بفرمایید. همه میروند غیر از نوکرها. باز میخواهد برود. میگوید نه شما بنشینید، من با شما کار دارم.
به فرّاش میگوید در را ببند هیچ کس نیاید. به این عالم میگوید بیا جلو! وقتی پهلوی او نشست میگوید این را برای چه نوشتی؟ میگوید چون شما صدر اعظم هستید فکر کردم اگر بخواهم به شما خدمتی بکنم هیچ چیز بهتر از این نمیشود که
فرمان امیر المؤمنین را که دستور حکومت و موازین اسلامی حکومت است برای شما بنویسم.
صدر اعظم میگوید بیا جلو! و یواشکی از او میپرسد آیا خود علی به این عمل کرد یا نه؟ عالم میگوید بله عمل کرد. میگوید خودش که عمل کرد جز شکست چه نتیجه ای گرفت؟ چه چیزی نصیبش شد که حالا تو این را آوردهای که من عمل کنم؟
آن مرد عالم گفت تو چرا این سؤال را جلو مردم از من نپرسیدی و صبر کردی تا همه مردم رفتند، حتّی نوکرها را بیرون کردی و مرا آوردی نزدیک و یواشکی پرسیدی؟
از چه کسی میترسی؟ از این مردم میترسی. تو از چه چیز مردم میترسی؟ غیر از همین علی است که در فکر مردم تأثیر کرده؟ الآن معاویه کجاست؟ معاویه ای که مثل تو عمل میکرد کجاست؟ تو خودت هم مجبوری به معاویه لعنت کنی. پس علی شکست نخورده، باز هم امروز منطق علی است که طرفدار دارد، باز هم حق پیروز است. این یک مثل بود ولی بیانگر واقعیت است.
راوی: شهید مطهری
منبع: نبرد حق و باطل، انتشارات صدرا، ص 49 الی 51