گزارشی خواندنی از یک سفر پربار در 70 سال پیش!

مرحوم حسینعلی راشد، فرزند حاج آخوند ملاعباس تربتی (1250-1322) از علمای تربت، در کتاب فضیلتهای فراموش شده خاطرات یکی از سفرهای با الاغی که همراه پدرش بوده را روایت میکند؛ همراهی شیرینی که باوجود گذشت بیش از 70 سال از آنروزها برای هر خواننده ای هنوز درس آموز است و طراوت خاصی دارد:
باری همراه پدر به راه افتادیم و پیش از آنکه از شهر تربت خارج گردیم در یکی از کوچه های فقیر نشین کلبه گودی بود که در چوبی یک لتی آن به کوچه باز می شد و در بیرون در، مقداری خاکستر ریخته بود یعنی زاغه ای بود که در کوتاه آن به کوچه باز می شد. پدرم در آنجا ایستاد و گفت: از این ملا محمد قاینی احوالی بپرسم و سر به درون کلبه برد و پرسید: ملا محمد چطوری؟
او جواب داد و ایشان را به داخل کلبه دعوت کرد. پدرم چند لحظه ای آنجا نشست و من در بیرون در بودم نفهمیدم چیزی هم به او داد یا نه.
پس بیرون آمد و با هم به راه افتادیم. در راه گاهی همچنان که می رفت نماز مستحب می خواند و گاه برای آنکه من خسته نشوم مساله ای فقهی و یا آیه ای از قران و یا مطلبی از علم اصول و یا شعری از الفیه ابن ما لکالعنوان می کرد و می گفت در ترجمه این آیه و در معنی این شعر و یا مثلا در اعراب این کلمه چنین گفته اند، به نظر شما چه می رسد و از این راه به طور غیر مستقیم مطلبی را به من می آموخت تا آنکه نزدیک به شش کیلومتر از راه را پیمودیم. در آنجا گفت به نظرم توخسته شده ای، قدری می نشینیم تا استراحت بکنی. در کنار راه که زمین تمیزی بود نشستیم و او مشغول نماز خواندن شد. در این هنگام مردی از اهالی روستایی که سه یا چهار کیلومتر دورتر از کاریزک بود و شش الاغ هیمه از کوه و صحرا جمع کرده و صبحگاهان به شهر برده و فروخته بود و اکنون به ده خود باز می گشت و ریسمانها را دسته کرده و به هم بسته بر روی پالان الاغها آویخته بود و پالان الاغها پر از سیخها و خارهای بوته های هیمه بود و خودش بر یک الاغ سوار بود و پنج الاغ دیگر را با چوب می راند و در جلو خود می تازاند از شهر رسید. چون چشمش به مرحوم حاج آخونذ افتاد پیاده شد و جلو آمد و سلام و اظهار ارادت کرد واصرار ورزید که بفرمایید سوار شوید. هر کدام بر یکی از آن الاغها با همان پالان های سفت و درشت و پر از سیخ و خار سوار شدیم. آن مرد می خواست الاغها را همچنان با چوبی که بر گرده و کپل های آنها می زد تند براند که پدرم گفت: نه عمو جان، حیوانها را نزنید، بگذارید به حال خود بروند. پس از آن گفت: لابد شما از دیشب، نیمه شب، اینها را به بیابان برده هیمه بار کرده و به شهر برده اید؟ گفت: بلی.پدرم گفت: خوب، کاه به اندازه کافی به اینها داده اید و گذاشته اید استراحت بکننند و پالانهای اینها را بر داشته اید و نگاه کرده ایذ که پشت اینها زخم نشده باشد؟ آن مرد جواب مثبتی نداشت. لهذا پدرم گفت: این حیوانها به شما خدمت می کنند، گناه دارد اگر به اینها رسیدگی نکنید یا بدن آنها را زخم کنید و چند جا را در کپل آنها نشان داد که با نوک تیز چوب زخم شده بود و مقداری به آن مرد درباره آن حیوانهای زحمتکش زبان بسته نصیحت و سفارش کرد. پس از آن پرسید که شما اهل کدام ده می باشید؟
گفت: اهل فلان ده.
پرسید فرزند کی هستید؟
گفت: فرزند قلانی.
پرسید: پدر شما زنده است؟
گفت: عمرش را به شما داده.
گفت: خدایش رحمت کند. آدم بدی نبود.
شما چند خواهر و برادر هستید؟
گفت که چند نفر هستیم.
پس از آن پرسید: مادر شما زنده است؟
گفت: بلی.
گفت: با مادر خودتان خوشرفتاری کنید. او بعد از پدر شما امیدش به شماست و ناگاه نباشد که برادر و خواهر ها بر سر تقسیم میراث با یکدیگر گفتگو کنید. مال دنیا ارزش ندارد.
آنگاه گفت: در فکر پدر از دنیا رفته خود باشید. اینها آدمهای بدی نبودند لیکن چون مساله دان نبودند ممکن است حقوق واجبه ای به گردن آنها باشد یا نیاز هایی از آن فوت شده باشد. اینها بر گردن شماست که باید ادا کنید.
پس گفت: شما نماز خود را که می خوانید؟
گفت: بلی.
گفت: حمد وسوره خود را درست یاد دارید؟
گفت: یک چیزی می خوانیم.
گفت: بخوانید تا گوش کنم.
آن مرد حمد و سوره را خواند و پدرم چندین بار از اول تا به آخر یکی یکی کلمات را با اعراب و قرائت صحیح به او تلقین کرد. آنگاه مقداری زیاد او را نصیت کرد که چون برای کاهای زراعتی به مزرعه می روید چشم شما پاک باشد و به زنان و دختران مرد م که معمولا در کارهای زراعتی گاهی شرکت دارند نگاه نکنید و چون زمین خود را خیش می زنید مفداری از خاک زمین خود را به طرف زمین همسایه بدهید و بر عکس نکنید و هنگامی که حقابه خود را می گیرید قدری از حق آب شما به حق شریک پیش از شما و بعد از شما برود نه بر عکس و در هنگام عبور و مرور از میان زراعتهای کشته مروم عبور نکنید و مواظب حیوانها باشید که ازعلف و زراعت دیگران نحورند. تا این زمان شاید در حدود سه کیلومتری از راه را پیموده بودیم که پدرم گفت: خوب عمو جان ما دیگر پیاده می شویم و شما به راه خود بروید. اما حیوانها را آزار ندهید و پیاده شد و آنچه آن مرد اصرارکرد که سوار باشد قبول نکرد.

منبعفضیلتهای فراموش شده، حسینعلی راشد، انتشارات اطلاعات، چاپ ۴۸، ۱۳۹۵، ص 127-130

تاریخ درج مطلب: چهارشنبه، ۲۲ شهریور، ۱۳۹۶ ۶:۱۲ ق.ظ

دسته بندی: خاطرات مذهبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *