یاد ایام شجریان در اسارت
اتاقی که در آن زندانی بودیم پنجره کوچکی داشت که راحت بیرون را میدیدیم. نگهبانها هنگام غروب یا وقتی نگهبانیشان تمام میشد و میرفتند، این پنجره را میبستند و ما از نعمت دیدن محروم میشدیم و به آنها بد و بیراه میگفتیم. البته سوراخهایی وسط پنجره بود که با دقت و قدری زحمت میشد غیر واضح بیرون را دید.
هر روز بیرون محوطه را چک میکردم. میخواستم بدانم چه کسانی را به این زندان آوردهاند. اکبر میگفت: «کارآگاه علی، دیگر بس است. بیا کمی استراحت کن!» عباس بعد از ناهار گفت: «علی آقا، واقعاً برایم سؤال شده که چرا خدا دارد این طوری به ما لطف میکند؟»
ـ برای اینکه به ما بفهماند اگر او بخواهد میتوانیم در دل دشمن در زندان محرمانه، حکومت کنیم و دلِ شاد و خوشی داشته باشیم.
ـ پس باید خیلی خدا را شکر کنیم که اینقدر ما را عزیز کرده.
ـ پس میخواهی شاکر خدا نباشیم؟ باید روزی هزار مرتبه خدا را شکر کنیم که ما به اردوگاه نرفتیم!
اکبر گفت: «بچهها من که یادم رفته ایرانیام، پاسدارم و در این زندان، اسیر عراقیها هستم. پس حالا که اینطور است میخواهم از رستم تقاضا کنم برایمان چند تصنیف بخواند.» رستم هم از خدا خواسته هنوز حرف اکبر تمام نشده بود شعر یاد ایام شجریان را خواند: «یاد ایامی که در گلشن صفایی داشتیم…» رستم خواند و من با اولین بیت شعر گریه کردم. خاطرات علی هاشمی، بچههای قرارگاه، غلامپور، آقامحسن، هواشمی و خانوادهام جلوی چشمانم میآمدند و میرفتند. آنقدر زیبا خواند که مثل بچهها میگفتیم: «دوباره. دوباره.» رستم شعری از علیرضا افتخاری خواند که در وصف امام زمان بود که یادم نیست چه ابیاتی داشت.
منبع: زندان الرشید، خاطرات سردار علیاصغر گرجیزاده، دکتر محمد مهدی بهداروند، سوره مهر، سال 1393، صفحه 619