5 دی؛ از کربلای 4 تا زلزله بم!

بهزاد فیروزی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، روایتی از حضورش در عملیات کربلای 4 و کمک رسانی به زلزله زدگان شهر بم را برای خاطره نگاری ارسال کرده است. این دو واقعه همزمان در 5 دی با 17 سال اختلاف رخ داد.

در ادامه خاطرات شنیدنی این مخاطب خاطره نگاری را می خوانید (با اندکی ویرایش):

به نام خدا با سلام خدمت عزیزان
بخشی از خاطرات حقیر از چهارگانه کربلای 4 در قالب دلنوشته ایی تقدیم دوستان میشود با اینکه تکراری است ولی «یک قصّه بیش نیست غم عشق، وین عجب کز هر زبان که می شنوم، نامکرّر است»
شهدای کربلای 4 یکی از مظلومترین شهدای هشت سال دفاع میباشد و عجیب آن که هر چه زمان میگذرد؛ غربت و مظلومیتشان عیان تر میشود و در این ایامی که زلزله؛ لرزه بر اندام هموطنان انداخته است تقارن سالگرد زلزله مهیب بم و عملیات کربلای 4؛ حقیر را بر آن داشت تا به بهانه این ایام از شهدای مطلوم و جانباختگان زلزله با ذکر صلواتی و نثار فاتحه ایی؛ یادی شود با احترام و التماس دعا بهزاد فیروزی

بنام خدا
ماهم نوشتیم که بماند (21)
بم – زلزال – شلمچه
جمعه پنجم دی ماه 1382
سه راهی دارزین رو رد کردیم، جاده خیلی شلوغ بود، از روبرو ماشین ها سپر به سپر میومدند و اکثرا درب و داغون بودند، یکی سقفش خوابیده بود اون یکی صندوق عقبش له شده بود، سرنشینان و ماشین ها همه خاکی بودند، اصلا سرو وضع درستی نداشتند انگاری از جهنم فرار می کردند، یا اینکه یکی دنبالشونه.
همه چهار نفری تو ماشین، از سرو صدا افتاده بودیم، هر ماشینی که از روبرو میومد، سرها اونو تعقیب میکردند تا از دید دور میشد
دار و درخت شهر کم کم پیدا می شدند، از قلعه عسگر به بعد زلزله خودشو نشون میداد. ورودی بم خیلی شلوغ بود، هیچ نظم و ترتیب درستی نداشتن ماشینها و آدما توهم می لولیدن، دوربین عکاسی تو دستم بود ولی هیچ کاری نمی تونستم باهاش بکنم
کم کم وارد شهر شدیم، شهر که چه عرض کنم، ویرانه
دیوارها به قدرت زلزله سجده کرده بودند فقط نخل ها بودند که راست قامت و سرافراز ایستاده بودند.
جمعه پنجم دی ماه 1382 زلزله بم و پنجم دی ماه 1365 عملیات کربلای چهار و نخل، ویرانه و جنازه صحنه مشترک بم و شلمچه


سر هر کوچه ای جنازه ها رو کنار هم چیده بودن و خاک بود و شیون و قدهای خمیده
مبهوت آثار زلزله که با ترمز شدید ماشین به خودم آمدم، بهشت زهرای بم از ماشین پیاده شدیم
اولین صحنه ای که در ویزور دوربینم ماندگار شد، طفلی خاک آلود و خونین که در آغوش زنی گریان آرمیده بود
شیون میزد، حسین و عباس را صدا میکرد، از دو نفر میگفت با دیدن جنازه طفلی دیگر کنار پایش
عباس و یاحسین را دیدم به جلو رفتم و رو به او
– خواهرم شوهرتان، کسی نیست کمکتان کند
با مویه کنان به طرف دیگری اشاره کرد
– علی شوهرم اینجاست دیگه کسی رو ندارم و …


جنازه مرد جوانی که داخل پتوی خون آلود پیچیده بودند پشت سرش رو زمین خوابانده بودن
بیل مکانیکی کانال حفر می کرد و از طرفی جنازه ها رو کوچک و بزرک داخل کانال به ردیف می گذاشتن، بدون هیچ تشریفاتی نه غسلی، نه کفنی و نه شلیک هیچ تیر توپی
از بهشت زهرا خارج شدم و جلوتر، خیلی جلوتر به داخل کوچه ای پیچیدم، آنهایی که زنده مانده بودند و سالم، بدنبال کسانشان در ویرانه ها می گشتند
چندتا عکس گرفتم حالم اصلا خوب نبود و به همان دیوار نیمه خرابی که تکیه داده بودم، سر خوردم و خودم را پهن زمین کردم، پاهایی که دیگر نا نداشت رو درازکردم،



پنجم دی ما 1365
پاهام که تو سینه ام جمع کرده بودم رو دراز کردم، تکیه به دیوار ترکش گیر سنگر، دیگ خالی غذا هم که شده بود انیس و مونس من و از بس جانفشانی کرده، شده بود چلو صافی آشپزخانه حالا گردان هایی که رفته بودند و یکی یکی، کمتر از یک دسته نظامی مجروح و محزون از طرف خط برمیگشتند سکوتشان فریاد می زد که اون جلو چه خبر بوده از بچه های تخریب هم یکی، دونفری آمدن ولی تیرو ترکش چسبیده به بدنشان رمقی برای صحبت بهشان نمی داد. بعد از آخرین تماس بی سیم دو زاریم افتاده بود که عملیات تموم شده و گردان ماهم وارد عمل نمیشه. در پناه نور منور نگاهی به داخل سنگر کردم بچه ها تقریبا همه خوابیده بودن و تکی و توکی هم نشسته و مچاله درحال نماز خوندن، اینو از دست های که به قنوت بلند شده بود، فهمیدم، منورها هم کم فروغ شده و سنگر هم به تاریکی فرو رفته بود
صدایی از بیرون سنگر به گوش میرسید
– برادربرادر کسی اونجا هست
– چیه جانم بیا این طرف
از خم ترکش گیر سنگر گذشت و روبروی من به زمین نشست، غواص بود و از اونطرف خاکریز از سمت جاده شیشه اومده
– سلام برادر آب هست
دست بردم و کورمال کورمال، قمقمه آبم رو که بازکرده و گوشه ایی گذاشته بودم پیدا کردم، سرش رو باز و بطرفش دراز کردم
– جراحت که نداری؟ اگر جراحت داشته باشی، واست خوب نیست که آب بخوری
همینطور که به سمت قمقمه خیز برداشت، و زیپ لباس غواصی اش رو پایین میکشید
– چرا برادر فکر کنم یکی دو تا تیر و ترکش نصیبم شده ولی سوزش کم شده و خیلی تشنه ام
زیپ لباسش کامل باز نشده بود که شوری خون رو که به صورتم پاشیده بود زیر زبانم حس کردم و سریع دستم را به عقب کشیدم
– نه عزیزدلم معلومه خیلی خون ازت رفته، اصلا صلاح نیست که آب بخوری بیا بشین کمی استراحت کن بچه های حمل مجروح دائم میان و میرن و مجروحین رو به عقب میبرن
سنگر لرزید، انگاری زلزله اومده، خمپاره چهارمی هم رو سقف سنگر پهن شد، حسابشون داشتم.
بی سیم چی که کنارم نشسته بود، قمقمه را از دستم گرفت و چفیه اش رو از گردنش باز کرد گوشه اون رو مرطوب کرد و به لب های غواص مجروح که حالا به دیوار سنگر تکیه داده و روی پاهای من نشسته بود، نزدیک کرد
غواص با ولع گوشه چفیه را رو می مکید و بریده بریده حرف می زد و اشک می ریخت
– از گروه ما فقط من تونستم برگردم عراقی ها منتظرمون بودن، دوشیکا و تیربار که سهله هرچه چهارلول و دو لول بود به طرف ما گرفته بودند، با اصابت گلوله ها بچه مجروح نمیشدند، تیکه پاره میشدند
برادرا برادرا مجروح ندارید، کسی مجروح نیست صدا از بیرون بود گروههای تعاون حمل مجروح بودند
– بیایید اینجا این برادرمون مجروح شده
برانکارد رو روی زمین گذاشتند و زیر بغل غواص مجروح را گرفته و روی برانکارد خواباندن
غواص همانطور که میرفت تشکر کرد و میگفت
– شما را به زهرا رفتید انتقام بچه ها رو بگیرید
تو تاریکی گم شد و چند لحظه بعد صدای ماشینی که حرکت کرد و صداش لحظه به لحظه کمتر میشد
با رفتن برادر مجروح فکر و خیالم به سمت بچه های مسجد رفت، که چندی قبل به دیدنشون رفتم، اونا هم آموزش غواصی دیده بودن، الان اونا کجا عمل کردند شهروز، سید محمد، علی، مجید و مسعود … یکی یکی جلو چشمام رژه میرفتند.
یاد فعالیت های عراقی ها قبل از عملیات افتادم که هرروز از بالای دیدگاه میدیدیم سنگرای کمین های تودرتو، تخلیه مهمات هرروزه، رفت و آمد روزانه فرمانده هاشون و….
یه شب قبل از عملیات تو جلسه توجیهی، فرمانده لشگر میگفت
– ما تو عملیات والفجر 8 به غواص ها احتیاج داشتیم و بعد از شکستن خط، غواص ها رو سریعا به عقب منتقل کردیم، اما به فضل خداوند در این عملیات، استراحت رزمندگان و غواصها، در مسجد بصره و …
حین صحبتهای فرمانده لشگر بود که محمد، یاردیدگاهی ام به پهلوم زد و آهسته درگوشم گفت
– هی بهزاد ای جور که بوش میاد معلوم نیست این گزارشای روزانه دیدگاه رو برا کی می بردند
– گوش کن … نزن
حجم آتیش عراقی ها کمتر شده بود، ولی انفجار خمپاره های زمانی بیشتر شده و کمتر نشده بود
من تقریبا بیرون سنگر نشسته بودم در مسیر ترکشا قرار داشتم و گاهی فرت فرت کنان از بالای سرم میگذشتند، یه کلاه آهنی رو سرم و دوتا کلاهم رو شونه هام گذاشته بودم، از محکم کاری
برگشتم رو به بیسیم چی، تو ملکوت اعلی سیر میکرد خواب خواب، تکونش دادم
– بلند شو کد رمز رو بده شاید کاری داشته باشند و بفهمم چی میگن من که هنوز بیدارم
خواب آلود و من من کنان دستش کرد تو جیبش و یه ورقه کاغذ که روکش پلاستیکی داشت داد به من و ادامه ماجرا خواب
چراغ قوه قلمی رو از جیب بادگیرم دراوردم و با احتیاط روشن کردم و کد رمزها را میخوندم که که سنگر لرزید، انفجاری روی سنگر و ضربه ای به سرم که بدجوری هم درد گرفت
کیسه شن های سنگر، روی پاهام ولو شده بود یه دونه تراورز قلچماق چوبی سقف سنگر هم روی شونه ام افتاده بود، انفجار خمپاره آخری، روی سقف سنگر، سنگر رو خوابونده بود، کم کم صدای یا زهرای و یا ابوالفضل بچه ها از زیر آوار سنگر به گوش میرسید، فقط من نصفی از بدنم بیرون بود
با هر زحمتی کیسه ها و تراورز چوبی رو از روی خودم کنار زدم، بی سیم چی، گردنش به بالا بیرون بود با هر زحمتی کشیدمش بیرون، شوکه شده بود و چهار دست پایی خودش از سنگر خراب شده به گوشه ایی کشید و همونجا رو زمین دراز کشید
زدم بیرون به طرف سنگر کناری رفتم و عسگر رو صدا زدم
– عسگر عسگر کجایی بیا بیرون
چند لحظه ایی نگذشته بود که غرغر کنان از در سنگر اومد بیرون
– چیه چه خبر؟ …
– بیا بیرون ببین چه خبره خونه خراب شدیم
– خب حرف بزن ببینم چی شده
دستش رو گرفتم و کورمال کورمال به طرف سنگر خراب شده بردم، صدای ناله و داد و فریاد بچه ها از زیر سنگر، حالا واضح تر شده بود
عسگر تا صحنه رو دید سریع به سمت سنگر خودش برگشت و با فریادی، بچه های گروهش رو از سنگر فراخواند. همه ریختند بیرون و با فریادهای یاحسین یازهرا، کیسه شن و تراورزهای چوبی سنگر رو که روی جماعت سنگر نشین خوابیده بود، کنار زدند و کم کم بچه های گرفتار یکی یکی بیرون می آمدند، خاک آلود و مجروح
آتش دشمن تقریبا قطع شده بود و صدای رگبار از دور دست می آمد، انگاری عملیات دیگر تمام شده بود.
چندتا ماشین در طول خط، کنار خاکریز پارک شده بود به سنگرهای اطراف می رفتم و راننده هاشون صدا می زدم، تقریبا همه آمدند. در بین راه هر چند قدمی جنازه ای روی زمین بود، مجروحینی بودن که از مصاف با دشمن، تونسته بودن برگردن ولی از شدت جراحت …
به سنگر خرابه برگشتم، همه بچه ها رو بیرون آورده بودند و اکثرا از ناحیه گردن جراحت داشتند، چندتا چندتا سوار تویوتا ها کردیم و روانه پشت خط، خرمشهر و پست امدادی
هوا کم کم روشن شده و سنگردرب و داغون ما حالا واضح تر خودش رو به رخ می کشید و کنار سنگرمخروبه سه نفر دراز کشیده بودن و چند نفری دورشان جمع شده بودند، از جمع رد شده و بالای سرشان رسیدم، چقدر راحت خوابیده بودند انگار نه انگار که سرد است و ممکنه سرما بخورند نه پتویی نه رواندازی، فقط یکشان چفیه ایی روی سرش کشیده بود، اما چرا خونی بود چفیه اش

نشستم بالای سرشان، چشمان هنوز بازشان را بستم که چهره خجالت زده ام را نبینند.
در گوشه خاکریز دلشکسته و پشت خمیده نمازم را خوندم،
راه افتادم و سنگرها و جنازه ها را یک به یک رد کردم تا رسیدم به سنگر فرماندهی، آقا مرتضی حسن زاده فرمانده دلیر گردان اسدالله لشگر پنج نصر، دم در سنگر نشسته بود، قد رشیدش تا شده بود دیگه از شوخی و متلک هایش خبری نبود، لازم نبود از وضعیت بپرسم، چرا که چشمان سرخ شده اش گواهی چه شده ها، را می داد.
مختصری از وضعیت سنگر برایش گزارش دادم، سرش را بالا کرد
– قبول باشه، خدا قوت
کناری نشستم، تکیه به کیسه های شنی مرطوب دیوار سنگر، برگشتم و به مسیری که چند لحظه قبل امده بودم نگاه کردم و در کنارراه جنازه هایی که خورشید را خجالت زده کرده بودند



– برادر، برادر
سرم را بالا کردم پیرمردی روبه رویم ایستاده بود، خورشید پشت سرش خجل و سربه پایین، سیه چرده و خاک آلوده
– برادر کمک میکنی این جنازه ها رو به سر کوچه ببریم، برادر بزرگشون رفته تا ماشینی بیاره و اینارو ببریم روستامون …
سه تا جنازه، سه تا جوون، قد و نیم قد
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

راوی: بهزاد فیروزی

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۵ دی، ۱۳۹۶ ۱۲:۰۹ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *