عباس کیارستمی و کفشهای آقا شریف!
اول تیرماه روز تولد عباس کیارستمی بود و چهاردهم تیرماه هم روز رهایی او از دنیالی فانی. او میگفت رازآلودگی حیاتی است. شخصا کسی را شبیه به او ندیدهام، تا اینجا، تا این عمری که از خدا گرفتهام؛ اینکه آدمی اینطور شهرت عالمگیر داشته باشد و خودش را نبازد. خاطرهای دارم از او که اینجا برایتان نقل میکنم. مردی بود که در ماه دوبار میآمد منزل من و نظافت میکرد. آدم شریف و زحمتکشی بود. در خانه کیارستمی هم یک آقای افغان با زنش زندگی و کار میکردند. کیارستمی خیلی دوستشان داشت و بهشان میرسید. من داستان کوتاه توکا را تا حدودی بر اساس آنها و رابطهشان با کیارستمی نوشتم. تا اینکه روزی آنها به افغانستان برگشتند. کیارستمی به من گفت آقا موسی (کسی که منزل من کار میکرد) رو میگی بیاد خونه من؟ گفتم چرا که نه. آقا موسی را فرستادم خانه کیارستمی. چند وقتی از این موضوع گذشت و آقا موسی هفتهای یکبار میرفت خانه کیارستمی. یک روز که آمده بود منزل من گفت این آقای کیارستمی هم آدم عجیبییه. گفتم چطور؟ گفت یک کفش نو آورد و گفت موسی این کفش کمی پای منو میزنه. کفش نوست و من نپوشیدهام. ببین به پای تو میخوره. خواستم کفش را بگیرم و امتحان کنم که کیارستمی نشست روی زمین و به من گفت پات کن و هر چه گفتم آقا شما چرا؟ گفت دوست دارم خودم کفشو پات کنم. من خیلی خجالت کشیدم ولی اصرار آقای کیارستمی را که دیدم، قبول کردم. در حالی که پایین پای من نشسته بود، کفش را پام کرد و بندش را بست و به من گفت اندازهس؟ گفتم بله آقا. گفت پس مبارکه!
راوی: مرجان شیرمحمدی
منبع: پایگاه روزنامه آرمان