به نزدیکی کرونا به دوریِ خیال
مژگان مظفری از مخاطبان سایت خاطره نگاری، خاطره ای جالب و خواندنی از تجربه مستقیم خود با بیماری کرونا را روایت کرده و در اختیار خاطره نگاری قرار داده است. در ادامه این روایت را باهم می خوانیم:
«متأسفانه تست کرونای پدرتون مثبته خانوم.»
دیگر صدای پرستار را نمیشنیدم، فقط تکان خوردن لبهایش را میدیدم. دو دستم را کوبیدم توی سرم. دیر شده بود، زیاد وقت نداشتم!
پرستار جلو آمد و من دویدم بیرون. قلبم داشت میآمد توی دهنم. نفسم بالا نمیآمد. پاهایم میلرزید. نشستم لبه جدول. چند نفس عمیق کشیدم. پر از هیجان بودم. باید زودتر دست به کار میشدم. گوشی را از توی کیفم بیرون آوردم. با پد الکلی دستم و گوشی را ضدعفونی کردم. شماره اعتماد را گرفتم. بدون سلام علیک گفتم: «تست کرونای حاجی مثبته!»
پقی زد زیر خنده.
«درد، به چی میخندی؟»
«به خوش شانسی تو. این یکی زود شرش کنده میشه.»
پا شدم از لبه جدول. کیفم را انداختم روی دوشم: «وای همش احساس میکنم همه جام کثیفه. الهی این کرونا بره برنگرده.»
طعنه زد: «به نفعت بود که! زودتر به آرزوت میرسی. اون چارتای قبلی رو هر چی تکوندی تهش شد یه خونه و یه ماشین عهددقیانوس.»
«آره، این عوضی کوه طلاس. فقط اینبار عجله دارم. ممکنه فردا بیفته بمیره. دو روز پیش حسابی یه دست به سرو روش کشیدم، پختمش ها. جونشم بخوام بهم میده. تو هر جور شده تا قبل از ظهر بهش زنگ بزن. بیا امضایی چیزی لازم داری بگیر ازش. بیفته بیمارستان کارمون سخت میشه هاااا.»
«ببینم چی میشه.»
«ببین، امروز نیای ممکنه مثل بقیه کم گیرمون بیاد. بیفته بمیره، اون وقت از این همه مال و ملکش، چشمَمون به یه تومنشَم نمیافته. جور شه تا آخر عمر خودمو بستم. اینیکی مثل قبلیا چس مثقال نیست. حسابی میسازمت.»
«گازشو بگیر برو خونه. تا کفن تنش کنی، رسیدم.»
نشستم پشت بنز حاجی. به قول خودش انگشت مبارک اشارهام را گذاشتم روی دکمه و فشار دادم. ماشین روشن شد. یک ماه طول کشید تا توانستم یاد بگیرم چهطور با دنده مندههای اتوماتیک و این همه دکمه عجیب غریب برانم. اولش میترسیدم بشینم. حاجی گفت: «بشین دختر یاد بگیری. فرمونش مثل کرهَس. یه گاز بزنی تازه میفهمی فرمون ماشین خودت مثل فرمون هیژده چرخه.»
راست میگفت. با یک انگشتم فرمانش تکان میخورد لامصب. کاش این را به اسمم میزد.
رسیدم پشت در خانه. چند نفس عمیق کشیدم و رفتم تو. لبخندم را گشادتر کردم تا دو تا چال روی لپم بیشتر معلوم شود. میخندیدم نفس حاجی بند میآمد. به قول خودش قلبش توی سینه مثل چراغ نفتی پِرتپِرت میکرد. الهی کرونا قلبش را بکند ببرد زیر آهک.
صدای سرفههایش مثل مرغی که تخم میگذارد کِر افتاده بود. در اتاق را باز کردم. مچاله شده بود زیر پتو. پتو را کشیدم کنار. چشمهای قرمز و صورت گُر گرفتهاش افتاد بیرون. پیژامه راه راهش رفته بود بالا و پاهای استخوانیش را انداخته بود روی هم. دلم سوخت برایش: «پاشو حاجی جونم، خداروشکر کرونا نیست. یه سرماخوردگی سادهَس. اونم زود خوب میشی.»
یک دفعه صاف نشست توی تخت: «راس میگی دختر؟»
با حفظ فاصله نشستم لبه تخت: «دورغم چیه دورت بگردم. مردم از استرس تا نتیجه آزمایشو گرفتم. نذر کردم کرونا نباشه همین امروز چندتا فقیرو غذا بدم.»
دستش را آورد جلو گذاشت روی پایم. از داغی دستش سوختم. فکر کنم پنجاه درجه تب داشت. حس کردم کرونا را چسباند بهام. باید زود شلوارم را عوض کنم. گفت: «فدای نذرت و چال گونهَت بشم خانومم. من که غیر از تو اینجا کسی رو ندارم.»
دستم را گذاشتم روی لبم. محکم ماچ کردم و فوت کردم طرفش: «پاشم برم برات آبمیوه بگیرم. یه کم حالت جا بیاد. باید یه زنگ بزنم به پسرات. بهشون بگم رفتین اون سر دنیا، سه ماهه یه زنگ نزدین به باباتون. بهشون بگم من زن باباتونم، حواسمم بهش هست. نظرت چیه؟»
افتاد به سرفه، پشت سرهم خروسک! فقط سرش را تکان داد. نمیخواستمم حرف بزند پیر خرفت دخترباز. در اتاقش را بستم. زود دستهایم را شستم. نمیدانم چرا پاهایم جان نداشت. از دیروز استخوانهایم تیر میکشید. لباسهایم را عوض کردم. ایستادم جلوی آینه. رنگم پریده بود. شکل مریضها بودم. ماتیک را از توی کیف درآوردم.کیف، پیرمردی قبلی را یادم انداخت. خسیس بدبخت جانم را به لبم میرساند تا چیزی برایم میخرید. از صبح تا شب زیرش را تمیز میکردم، زورش میآمد دو تیکه لباس برایم بخرد. هیچ کدامشان مثل حاجی نبودند!
یه کم ماتیک زدم و لبم را مالیدم بههم. مثل همیشه بوی ماتیک را حس نکردم. زبانم را کشیدم روی لبم. طعم توت فرنگیش رفته بود. ماتیک را دوباره از توی کیفم درآوردم. بازش کردم. بو کشیدم. هیچ بویی نمیداد. لابد فاسد شده بود. پرتش کردم توی آشغالی کنار میز آرایشم. یکهو پاهایم احساس ضعف کرد. نشستم روی صندلی. رفتم تو فکر. اگر حاجی زود بمیرد چه کیفی بکنم من! اوووووف! از فکرشم ته دلم از خوشحالی یک کارخانه قند آب شد. دیگر نمیروم دنبال پیرمردلبگور. حاجی میشود آخریش. وقتش بود بزنم به فاز عشق و عاشقی. مگه چند سالم است؟ هنوز 30 سالم نشده. حالا هم که مد شده، پسرهای جینگل فینگلِ کمسنوسال با همسنوسالای من میپرند. خوشگلم که هستم. یکی از این سوسولایی که به زور کمر شلوارش روی باسنش وایساده، تور میکنم و عشق و حال. سوار بنز میشویم و با هم میرویم شمال. توی پیچواپیچهای جاده چالوس میوه برایش پوست میکنم. او هم با این آهنگ جدیدها برایم میخواند. مردم از بس پریسا و بنان و ایرج گوش کردم و قلنج مالیدم. اَه… ای خدا، یعنی میشود!
آبمیوه را ریختم توی لیوان. گذاشتم روی سینی. رفتم توی اتاق. تکیه داده بود به بالش و چشمهایش را بسته بود. هشتاد سال داشت، با این همه باغ و ویلا و پول توی بانکها تنهای تنها بود. یک دفعه دلم خواست نمیرد. انگار این یکی با بقیهشان فرق داشت. رفتم جلو. متوجهام شد. چشمهای مورچهایاش را دوخت بهام. استخوان گونهاش توی این ده روز مریضی زده بود بیرون. لپهایش مثل توپ پلاستیکی که بادش خالی میشود و لگد میخورد رفته بود تو.
کمکش کردم آبمیوه را بخورد. سعی میکردم نفس نکشم که نفسش نرود توی حلقم کرونا بگیرم. گوشیش زنگ خورد. لیوان را دادم دست خودش. گوشی را از روی پاتختی آوردم: «وکیله.»
فرصت جواب دادن ندادم بهاش. جواب دادم و گوشی را گرفتم طرفش. دوباره بیجان شدم. نشستم لبه تخت نیفتم. حس میکردم بدنم گُر گرفته. حاجی به زور حرف میزد و من فقط حواسم به ویلاهای لواسان و میگون و شمال بود!
گوشی را که سُراند روی پاتختی از فکرو خیال آمدم بیرون. گفت: «تا یکی دو ساعت دیگه وکیلم میاد. یه کم بخوابم سرحال باشم.»
بلند شدم از جایم. سینی و لیوان را برداشتم. دراز کشید. پتو را کشیدم رویش. شروع کرد به سرفه زدن. زود آمدم بیرون. خواستم سینی را بگذارم توی آشپزخانه، جانش را نداشتم. گذاشتم روی میز وسط هال و دراز کشیدم روی کاناپه. موبایلم را نگاه کردم. اعتماد پیام داده بود: “تا ظهر میام.” سه ساعت مانده بود به ظهر. درد از استخوانهایم آمد توی تمام تنم و لرز کردم. حرارت بدنم را حس میکردم ولی سردم بود. نمیتوانستم بلند شوم پتو بیاورم. نفهمیدم چهطور پلکهایم آمد روی هم و چهقدر زمان گذشت. صدای زنگ در، پشت سر هم میآمد. مثل کوه سنگین بودم. به سختی بلند شدم. در را باز کردم. اعتماد تا چشمش بهام افتاد، گفت: «چرا اینطوری شدی؟»
دستم از روی دستگیره سُر خورد پایین: «نمیدونم!»
چشمهایش گشاد شد و عقب عقب رفت: «واااای نکنه تو هم!»