خاطرات کرونایی/ منطقه قرمز
علی مهدیان از طلبه های جهادیِ قم است (خانه طلاب جوان) که با آغاز کرونا تصمیم گرفتند در بیمارستانهای قم حضوری داوطلبانه برای کمک به بیماران و کادر درمانی داشته باشند. مهدیان در کانال شخصی اش هرچند روز یکبار خاطرات و تجربیات هم نشینی اش با بیماران و پرستاران و کادر درمانی را روایت می کند (تاریخ انتشار خاطرات در کانال مهدیان جلوی هر تیتر درج شده است). روایتی که تلخی ها در کنار شیرینی ها و مرگ در کنار زندگی در نگاه مهدیان دیده شده و در قلم اش سرازیر است. ما هم به فراخور تکمیل خاطرات علی مهدیان، این مطلب را کامل می کنیم و در اختیار شما قرار میدهیم. این روایت کرونایی از اولین روزی که این جماعت طلبه به بیمارستانهای قم برای مراقبت از بیمارانِ کرونایی وارد می شوند آغاز و تاکنون ادامه دارد. حالا با آنها همراه میشویم و با هم می خوانیم:
منطقه قرمز [8 اسفند]
دکتر توضیح داد که اینجا سه منطقه داریم . سیاه که مربوط به کسانی است که تست کرونایشان مثبت شده. مدل لباسی که باید بپوشید مثل آدم فضاییهاست. یک منطقه قرمز که مشکوکها آنجا هستند. شما آنجا میرید. آنجا هم قرنطینه است شما مثل همراه بیمارها خواهید بود چون خانواده شان اجازه ندارند بیایند داخل.
لباس سبز رنگی پوشیدم. دستکش و کلاه و ماسک و غیره. گفتند حاج آقا عمامه را هم باید در آوری.
وارد بخش شدم. یکی گفت حاجی این لباس آبی را بپوش بهتره. پوشیدم. حالا همرنگ همه شده بودم هم بیماران و هم پرستارها….
اکثرا پیرمرد ها و پیرزن ها بودند. مرا یاد پدر بزرگ و مادر بزرگم می انداختند که دیگر نیستند و دلم خیلی هوایشان را کرده. اینها شبیه آنها هستند لبخندشان و صدای خس خس نفسشان. یکی گفت پسرم پرتقال را پوست میکنی؟ گفتم چشم پر پر کردم یک پر را خورد گفت خودت هم بخور عزیزم گفتم پدر جان میل به چیزی ندارم. لبخندی زد. مهربان و آرام
دیگری گفت قرصهایم را میدهی؟ پرستار گذاشته بود جلویش که بخورد. اجازه گرفتم و بهش دادم آمد بردارد بغض کرد گفت توان برداشتن قرصهایم را هم ندارم. کف دستش گذاشتم و آب به او دادم. خورد و گفت سلام بر حسین…
یکی را گفتند مرخص است گفتند زنگ بزن به پسرش، زنگ زدم پسرش گفت ببخشید میترسم کرونا بگیرم لطفا به برادرم زنگ بزنید. زنگ زدم برادرش گفت شما همراه بیمارید گفتم بله، ناراحت شد گفت پس چرا نگذاشتند من پیش بابام باشم، گفتم نه من همراه همه هستم….
پرستارها مرا یاد خاله هام می انداختند خیلی مهربان، خیلی پر روحیه اهل مدارا با مریض ها…
من یک روحانی ام کنار خیلی از روحانیون دیگر. روحانیونی که کار میکنند با اخلاص و بی سر و صدا. این روحانی ها جدیدند دیشب ندیده بودمشان. امروز دو تا روحانی هم آمده بودند دم در بیمارستان به نگهبان میگفتند کاری از ما بر میآید، او هم انگار برایش عادی بود میگفت صبر کنید تماس بگیرم.
چقدر اینجا خوب است چقدر برایم پر عبرت است….
منطقه قرمز ۲ [8 اسفند]
امروز روز عجیبی بود، داغونم بچه ها داغون. پیرمردی که توان نداشت قرصهاش رو برداره و بغض کرده بود از این ناتوانی، حالا حالش بد شده بود، دیگه نفسش راحت بیرون نمی اومد، صورتش کبود شده بود، باید میبردیم تحویل میدادیم یه جای تخصصی تر، یک طرف تختش رو گرفته بودم. دو سه نفر بودیم که میبردیمش، توی آسانسور صورتش که قرمز شده بود و نفس زدنهاش داشت دلم رو آتیش میزد کاری از من روحانی بر میومد؟ بلد نبودم، فقط شروع کردم آروم سوره حمد رو تلاوت میکردم. از ته دل میخواستم حالش خوب بشه.
با یکی از کارکنان اونجا بر میگشتم. گفت شما طلبه ای؟ گفتم بله. گفت خدا خیرتون بده. چقدر اومدنتون به ما روحیه میده. خیلی سخته خیلی سخت..
با لهجه شیرین ترکی میگفت مریضها زیادن. دارم سه شیفته کار میکنم. همه هستند. نه که فکر کنی کسی نمیاد، نه، کار زیاده. کاش پیشمون بمونید قوت قلبید. به خودم نگاه کردم، هیچ وقت فکر نمیکردم من به درد نخور را که هیچ کاری هم بلد نیستم، تحویلم بگیرند.
رسیدیم تو بخش، دیدم همه به یه طرف دارند میدوند، گفتند مریض فوت شد، مریض دیگه ای که ندیده بودمش، از دور نگاه میکردم دورش حلقه زده بودند، آه اینجا مرز دنیا است، و من چقدر کوچکم. یا من فی الممات قدرته. احساس میکردم در کنار دریای قدرت خدا نشسته ام به حیرت…
جنازه را میبردند محیط را ضد عفونی میکردند و مرا مسوول جارو کشیدن آن اتاق کردند. کارم که تمام شد آمدم در یک اتاق روی صندلی نشستم. کسی در اتاق نبود جز یک پیرمرد . متوجه حضورم نشد. سخت نفس میکشید. اما همینطور با چشمهای بسته بعد از چند بار نفس کشیدن دستش را بلند میکرد و میگفت شکر…..
کلاس درس حوزه شده برایم اینجا….
منطقه قرمز ۳ [8 اسفند]
نگاه دکترها و پرستارها و حتی خدماتی ها با احترام و محبت همراهه. کسی بهشون نگفته ما رو تحویل بگیرن. هر شیفتی که میره و شیفت بعد که میاد خودشون با یک احترام و یک محبت خاصی با هامون تعامل میکنن.
برادری که کار خدماتی میکرد به من و یک طلبه دیگه گفت بیاید این دستگاه تنفس رو با مواد ضد عفونی بشویید.
رفیقش گفت، صبر کنید بگذارید عینک و آستین براتون بیارم، خیالم راحت تر باشه. این دستگاه ممکنه ترشحاتش خطر داشته باشه.
آخه ما به جز کمک به بیمارها به خدماتیها هم کمک میکنیم. زمین رو تی میکشیم، جارو میکنیم. تخت ها رو ضدعفونی میکنیم و خلاصه کارهای اینطوری. خدماتیها اینجا خیلی زحمت میکشن. بعضی هاشون چند شیفت کار میکنن. از همه بیشتر درگیرن.
خلاصه این برادر خدماتی ما رفت عینک و آستین بیاره، خانم پرستار دیدش. بهش گفت این چه کاریه؟ این کارها رو به اینها ندید.
اینها طلبه اند درسته برای خدا اومدن و پول نمیگیرن ولی شما هم ازشون کار نخواهید این قدر. مخصوصا این کارها.
نیروی خدماتی چیزی نگفت. اومدم حرفی بزنم و بگم چه فرقی میکنه اگه خطره برای همه خطره و از این منبر رفتنها و شعارها که آقای دکتر از اون طرف گفت خوب خانم فلانی، شما هم خیلی وقتها حقوق چند ماهتون عقب میافته الان چند وقته حقوق نگرفتی؟ شما هم جهادی کار میکنید. خانم پرستار چیزی نگفت و رفت.
جالب بود خیلی جالب بود. نیروی خدماتی چند شیفت کار میکرد. پرستارهای دلسوز هم خودشان مشغول کار بودن. ما هم یک سری طلبه غریبه. ولی همشون برای ما ها دل میسوزوندن و مراقب ما بودن که نکنه خسته بشیم. نکنه تو خطر بیفتیم.
آخرش هم نیروهای خدماتی اون کار رو به ما ندادن. ما هم مشغول یک کار دیگه شدیم.
هیچی همین.
منطقه قرمز ۴ [9 اسفند]
شب که میشود خیال میکنی همه خوابیده اند و لابد کاری نیست. بیشتر چراغها خاموش است. من هم به همین خیال بودم که پرستار گفت یک سر به اتاقها بزن ببین کسی کاری نداشته باشه. در اتاقها سرک میکشیدم که دیدم یک پیرمرد توی خواب نفس نفس میزند، صورتش کبود شده بود، دویدم پرستار را صدا کردم. چند تایی ریختند دور و برش اکسیژنش را وصل کردند، فشارش را گرفتند، نمیدونم چه کارهایی کردند که رنگ و رویش عادی شد.
شب در هر اتاقی که میروی یکی بیدار است یا آب میخواهد یا میگوید پشتم را ماساژ بده. یا ضربه هایی آرام به پشت او که نفسش راحت تر برود و بیاید.
از همه جالبتر بیماری بود که اصرار داشت موبایلش را به برق بزنیم که خاموش نشود، چرا؟ چون منتظر بود کسی زنگ بزند. منتظر بچه هایش بود. اینجا همه دلهایشان رقیق است، زود سیمشان وصل میشود. زود با خدا حرف میزنند و درد دل میکنند. اینجا ملکوت به زمین نزدیک تر است.
اینجا همین که به بیمار سر میزنی آثار خوشحالی را میتوانی مشاهده کنی. اینها پیرمرد و پیرزن هستند. حساسند. بچه هایشان هم که نباید بیایند قرنطینه اند. پرستارها هم انصافا توان ندارند میبرند، کمک لازم دارند. برای همین اینجا یک سخن آرام کننده، یک لیوان آب، کمی مالش شانه ها، آثار عجیبی دارد.
خوب که چرخ زدم، دیدم در خروج اضطراری باز است، از در که خارج شدم، چشمم به گنبد و گلدسته های حرم افتاد.
یا حضرت معصومه، بی بی جان، شب جمعه است، لیله الرغائب است، این مردم درد دارند، نفسشان بیرون نمیآید، بچه هایشان، نوه هایشان چشم انتظارند. بی بی جان تو هستی نه؟ دلهای شکسته این مردم را ببین؟ لبهایی که هنگام درد جز ذکر شما را نمیداند. خانم سایه تان به سرمان مستدام….
منطقه قرمز ۵ [9 اسفند]
توی این بخش که من هستم غیر از بیماران سن بالا، گاهی جوون تر ها هم هستند. معمولا اینها بیماری تنفسی یا زمینه ای دارن.
مثلا ته سالن یه اتاق بود که دیدم صدای نعره ازش میاد، فریاد میزنه مثل کسی که داره فحش خار و خاشاک میده. کسی اما توجهی بهش نمیکرد. انگار براشون عادی بود. فحشها برام واضح نبود دقیقا نمیفهمیدم چی میگه، فقط آهنگ صداش اینطوری بود. برام جالب بود. رفتم ببینم کیه و چی میگه.
رفتم تا دم در اتاق، دیدم یه لات هیکلی با خالکوبی روی دست و بازوش نشسته اونجا. نزدیک که شدم دیدم فحش نمیده فقط داره میگه بهتون میگم بیاید اینجا. این شیلنگا رو باز کنین.
رفتم جلو گفتم سلام علیکم کاری داری برادر؟ یه دفعه ساکت شد. احساس کردم از این احترام و تکریم جا خورد. یه دفعه با لحن نرم و آرامی گفت، نه حاج آقا. فقط بگید بهشون این لوله ها رو باز کنن. گفتم چشم حتما گفت ببخشید.
اومدم بیرون خندم گرفت از این که چرا منو که دید با چند تا جمله نرم شد. مودب شد چرا یه دفعه.نمیدونم از کجا فهمید من حاج آقام. از کجا فهمید باید به یکی دیگه بگم. جالبه تا من رفتم بیرون، باز شروع کرد سر و صدا کردن.
جوون تر ها معمولا سرشون تو گوشیه. یه بار توی یه اتاق نشسته بودم دیدم یکی بی هوا زد زیر خنده. با لهجه قمی غلیظ گفت: بابا عجب ملتی داریم. ببین چه جوکهایی میسازن واسه کرونا. یادم نیست جوکش چی بود خنده دار هم نبود به نظرم، ولی من هم باهاش خندیدم خیلی خندیدم.
اما یک بار چشمم افتاد به صفحه اول پرونده یکی از بیمارها. دیدم متولد دهه چهله. با خودم گفتم پس خیلی پیر مرد نیست. داشتم فکر میکردم کدوم بیمار توی بخش ما میتونه باشه.
همینطور که نگاهم متوجه اون صفحه بود و اسم و فامیلش و بقیه مشخصاتش رو میدیدم یه دفعه متوجه شدم پایین تر توی صفحه مشخصاتش نوشته:
جانباز جنگ تحمیلی…
منطقه قرمز ۶ [10 اسفند]
این روزها از خیلی ها پیام دریافت کردم. اکثرا هم میگن میخوایم بیایم کمک. هم قم هم خارج قم. به خارج قمیها گفتم نیان به قمیها هم گفتم برن پیش رفقای قرارگاه. پیرزنه از ورامین زنگ زده با خواهش و التماس که بگذارید بیام براتون غذا درست کنم.
وای چه مردمی داریم ما….
چند تا پیام هم بود که روحم رو تازه کرد. خواهر رفیقم، دکتره، رفیقم میگفت، دوست خواهرش که او هم پزشک بوده، شاکی شده و گفته این طلبه ها نابلدن، چرا اومدن، فقط ضررن، شوآفن به درد نمیخورن…
امروز [10 اسفند] اما زنگ زده میگه دوست خواهرم براش پیام داده، پیامش رو فرستاده:
«امروز خیلیاشونو دیدم … با کمترین تجهیزات داشتن کارای خدمات رو انجام میدادن … به مریضا غذا میدادن … وسایل مریضا رو جابجا میکردن … و بیشترین تماس با مریضو داشتن … همشون هم پسرایی با سن کم … الان همه ازشون کمک میگیرن و چقدر خالصانه کار میکنن و همش میگن بهمون یاد بدید ما انجام بدیم…»
یه دکتر از شیراز برام پیام فرستاده:
«دکتر میرزایی هستم از شیراز. تا شنیدم عده ای از طلبههای قم راه افتادهاند و در بیمارستانها به صورت رایگان به کادر درمانی کمک میدهند یکه خوردم … شروع کردم به خواندن روایتهایشان و باید بگویم که نوشتهها و تجربههای این قشر با نگاه خاص خودشان از محیط کاری هر روزه و معمولی من برایم خیلی جالب بود. … همه از اتفاقهای روزمره ایی نوشته بودند که دیگر خیلی وقت است برای من عادی شدهاند. وقایعی که وقتی آنها را از چشم آن طلبه ها دوباره دیدم، … دیدم چقدر فرصت در بیمارستان برای نشاندن لبخند روی لب آدمها و کاستن از رنج دیگری و حتی دیدن خداوند وجود دارد و من نمیبینمشان. با خودم گفتم چرا من تا به حال حتی یک بار برای مریضی پرتقال پوست نگرفته ام، یا مثلا دارویی را به دست مریضهایم نداده ام.»
یکی دیگه از قم پیام داده: «خانمم پرستاره. همین روایتها مشوقی شد برای بنده که به خانمم اجازه بدهم داوطلبانه در برنامههای بیمارستان مربوط به کروناییها شرکت کنه و اوشون هم با برخی دوستانشان از قم و استانهای دیگه صحبت کنه که بیان برای همکاری.»
این مردم نمیدونن که جمله «خوبی از خودتونه » دقیقترین و درست ترین جمله در پاسخشونه.
از همه با نمک تر پیام رفیقمه که کمی تا قسمتی با آخوندها مشکل داره. نوشته:«سلام.از یک آدم طبعا ضد آخوند به یک آخوند،… سپاسگزارم.»
منطقه قرمز ۷ [11 اسفند]
برخی رفقا از سر دلسوزی توصیه میکنند همه آنچه میبینم نگویم. میگویند مردم نباید بترسند نباید غم داشته باشند. اون هم توی شرایطی که دشمن روی ترس و ناامیدی مردم حساب کرده. یه جورایی حرفشان را قبول دارم ولی با یک تفاوت.
به نظر من امید در ندیدن محقق نمیشه بلکه در درست دیدن محقق میشه. این روش رسانه ای اون ور آبیهاست که با نگفتن ها و غلط گفتنها واقعیتها رو تغییر میدن. اینجا امید با درست دیدن واقعیت ها محقق میشه. خدا به صابرین بشارت داده، کسانی که صحنه واقعیت را کامل و درست میبینند. وسط خوف و حزن و از دست دادن داشته ها، دست او را میبینند و مسیر او را میفهمند.
نکته دیگه این که خیلی ها از من آمار رو میپرسند. من آمار رو از کجا بدونم فقط میدونم کسانی که از دنیا میروند اون قدر که من دیده ام و از رفقا شنیده ام نسبتشان به کل مریضها خیلی خیلی کمتره. ولی همینقدر هم که هست سخته خیلی سخت.
تو این روزها شاید سخت ترین لحظه برای من اون موقعی بود که از در اورژانس داشتم خارج میشدم. دیدم در بیمارستان سر و صدای زنی میآید. جلو رفتم دیدم یه خانم جوان محجبه است. مثل مرغ پرکنده. از همه التماس میکرد.
التماس میکرد که بگذارید مادرم رو ببینم. آخه چرا نمیشه ببینمش. گریه میکرد و مادرش رو صدا میزد. دیگران میخواستند قانعش کنند که شدنی نیست و من اما ایستادم گوشه ای و با گریه های او گریه میکردم.
یاد دخترانی که بابا هایشان بر نگشتند افتادم یاد مادرانی که بدن فرزاندانشان را ندیدند و هنوز منتظرند. تازه فهمیدم حرف شهید مجید پازوکی فرمانده تفحص رو که میگفت فلسفه کار ما رو از مادران شهدا بپرسید. خواستم برم بگم خانم جان من خانمی را میشناسم که با کتک از کنار بدن برادرش جدایش کردند. تو که باید شنیده باشی این روضه ها رو. امروز اگر قرار نیست با روضه گریه کنی پس کی ؟… یاد حرف آن بزرگ افتادم که میگفت خدا هر مصیبتی بدهد توان صبرش را هم میدهد.
شما رو به خدا بچه ها نگویید این حرفها را نزنم نگویید تلخ است. چرا نگویم من بیماری را دیدم که در بیمارستان جلویم جان داد ولی دکترها و پرستارها هر چه توانستند کنار بدنش تلاش کردند بدون ترس بدون چشم داشت.
اما وقتی از دنیا رفت، شنیدم که دکتر کنار بدنش گفت : خانم ببخشید که بیشتر از این نتوانستیم. خودم شنیدم. پرستارها گفتند چه میگویی دکتر؟ گفت روحش که هست میبیند ما را ، من معذرت میخواهم که بیشتر از این از عهده ام بر نمیاید.
این صحنه زیبا نیست؟ خیلی ها شاید نفهمند اما مردم ایران میفهمند این زیبایی ها را. چهل سال است سبک شادی و امید و معنویت مردم ما تغییر کرده. چهل سال است مردم به ظاهرگراهای خوارجی که معنویت را در لیسیدن در و دیوار دنبال میکنند میخندند. یک روز شهید بهشتی گفت خانقاه ما تپه های بازی دراز است اما امروز میخواهم بگویم خانقاه ما کنج بیمارستان و اتاق عمل است. ما تعریف این معنویت ناب و نه قشری و پوسته گرا را مدیون حضرت روح اللهیم. معنی کل ارض کربلا را…
منطقه قرمز ۸ [12 اسفند]
همه دنبال آمار مرده هان، هیچ کس آمار ترخیصی ها رو نمیپرسه. مثلا از چه سن و سالین؟ چه حالی دارن؟ چقدر میمونن؟
خبرهای خوب برای مردم عادیه. تا وقتی اینطوریه من خوشحالم چون معلومه وضعمون خوبه. کلا همیشه همینه. اونجایی که از شنیدن خبر بد مردم دردشون میگیره یعنی وضع جامعه خوبه. من از عادی بودن خیلی بدیها بین خارجی ها بیشتر از خود بدی اذیت میشم. مثل همین وضع فروشگاهها و خرید ماسکهاشون. یا نسبتشون با رفتارهای حاکمهاشون.
وقتی یه بیمار مرخص میشه برای خودش هم یه اتفاق عادیه. من این همه ترخیصی دیدم، ولی ندیدم هیچ کدومشون یه لبخندی یه خوشحالی خاصی داشته باشن؟ ابدا.
یکی ترخیص شده بود کلا همه دغدغه خودش و دخترش این بود، دفترچه بیمه اش رو کجا گذاشته. ناراحت و نگران دفتر چه بود. ایشالا پیدا شده باشه تا حالا.
وقتی بیمارها ترخیص میشن، مثل یه مامان، تختشون رو ضدعفونی میکنیم ملحفه ها رو عوض میکنیم، آماده که بیمار دیگه ای بیاد. بعضی وقتها یه دفعه میبینی تمام تختهای یک اتاق خالی میشن به جز یکی دلم برای اون یکی میسوزه.
جالبه که پیرمرد پیرزنهای سن بالا هم مرخص میشن. یه بار یه پیرمرد رو قرار بود مرخص بشه. رفتم دیدم دور خودش میچرخه، میخواست لباسهاش رو بپوشه، اما خیلی پیر بود نیاز به کمک داشت.
کلا پیرترها رو که دیدید قلق دارن. یکی باید حواسش بهشون باشه پرستارها و نیروهای خدماتی نمیرسن. بعضی شون بهونه گیرن و بدخلقی میکنن. باید تو نخشون بری ببینی تو همون بدخلقی چقدر پدری میکنن و باحالن. بعضیشون خجالتی اند یکی بود چند ساعت بود تشنه اش بود، روش نمیشد بگه آب بدید.
اما مهمترین خصلت همشون عزت نفسشونه. یکیشون حال ندار و پیر هم بود ولی میخواست بره دستشویی ناراحت میشد کمکش کنی. سخته به خدا.
حالا این پیرمرد میخواست مرخص بشه، رفتم پیرهنش رو تنش کردم. با اینکه دیگه سرفه نمیکرد و تنگی نفسش خوب شده بود ولی ضعیف بود به خاطر سنش. نمیتونست دکمه هاشو حتی ببنده براش بستم . شلوارش رو خواستم بپوشم پاشو کرد داخل شلوار گفت خدا هیچ کسی رو محتاج فرزند نکنه. فکر کردم لابد بچه هاش هواشو ندارن. زیپ شلوارش رو هم بالا کشیدم. هیچی همراش نبود به جز دفترچه ای پر از شماره بچه ها و نوه هاش.
سوار ویلچرش کردم تا دم در. دیدم پسرش که اون هم موهاش سفید بود با یه حال اضطرابی دوید خوشحالی رو میتونستم ببینم تو وجودش. مثل پروانه دور باباش میچرخید. عجب ! پیرمرد دعا میکرد محتاج همچین بچه ای نباشه؟
کلا خدا آدمو محتاج هیچ کس نکنه. پدر رو بردیم تا دم ماشین. زیر بغلهای پیرمرد رو گرفتیم مثل سلاطین سوار ماشین شد. در ماشین رو بستیم. پسر گفت ممنون. بعدهم سوار شد و رفتند.
منطقه قرمز ۹ [13 اسفند]
ساعت ۱۲ و نیم شب بود، میخواستم برم تو بخش، چند بار زنگ زدم به مسوول هماهنگیمون که از پرستارها بود، گوشی رو برنداشت. با خودم گفتم یه ماسک میزنم میرم تو بخش لباس میپوشم.
به سرباز دم در گفتم، ماسک هست؟ گفت آره زیاده. گفتم یکی برام پیدا میکنی؟ گفت چشم. رفت این ور و اون ور کلی گشت آخرش گفت. برو از فلان جا بگیر. ببخشید نمیتونم تا آنجا برم برات بگیرم. خندم گرفت. یعنی چی «ببخشید»؟
اومدم برم بالا توی بخش، نگهبان جلوم رو گرفته، آقا کجا؟
هیچی میخوام برم توی بخش کمک.
صبر کن.
رفت پیش یه مسوول بالاتر. من هم دنبالش رفتم. طرف دو تا گوشی دستش بود. با یه حال نگرانی داشت چیزی رو پیگیری میکرد. صحبتش که تموم شد. گفت خانوم بارداره مبتلا شده. ایشالا که چیزی نمیشه.
وقتی متوجه شد از طلبه هام. یه دست لباس داد با لبخند و گفت بپوش. نگهبان گفت بگذار کمکت کنم. همینطور که بندهای پشت لباسم رو میبست گفت ببخشید معطلت کردم.
پیش خودم گفتم: چه جالب! چرا میگه «ببخشید»؟!
صبح کارم تموم شد دیدم مسوولی که دیشب بهش زنگ زده بودم، زنگ زد. پشت تلفن میگفت. آقا شرمنده دیشب استراحت میکردم جواب ندادم. خجالت کشیدم بد موقع زنگ زده بودم الان او داشت معذرت خواهی میکرد.
رفتم فروشگاه بیمارستان آب میوه بخرم کارت کشیدم بعد یادم افتاد چند چیز دیگه هم باید بخرم اومدم کارت بکشم فروشنده گفت آقا ببخشید دوباره مجبور شدید کارت بکشید.
یه دفعه احساس کردم کلا قراره امروزه یه درس تازه از محیط بگیرم، یه درس طلبگی جدید برای من آخوند. شما شاید بخندید ولی این روزها توی این بیمارستان درسهای طلبگی میگیرم که به جانم مینشینه.
فهمیدم وقتی فضا پر از احساس «تعهد» و «مسوولیت» میشه همه بیشتر خودشون رو بدهکار هم میبینن تا طلبکار. این معذرت خواهی ها یعنی محیط رشد کرده. پر از تعهد و مسوولیت شده. و این یعنی صحنه پر از مقاومت شده. یا اینکه بهتره بگم مقاومت نهفته در جان این امت، داره خودش رو نشون میده.
منطقه قرمز ۱۰ [16 اسفند]
شیفت پرستارها عوض شده بود. پرستارها عموما با ما رفیق میشن. برخلاف من که از پشت ماسک و لباس های مخصوص کسی رو نمیشناسم و برام همه مثل همن و همه رو با «ببخشید» و «شرمنده» صدا میزنم، اونها خیلی زود اسممونو یاد میگیرن و با رفاقت برخورد میکنن.
اما این بار این پرستارش فرق میکرد. رو مخ من بود. اول که من رو دید داشتم به اتاقها سر میزدم. نصف شب بود میخواستم ببینم کسی کاری نداشته باشه.
بی مقدمه گفت مشکلات مردم زیاد شده. گفتم بله. گفت همه این مشکلات از وقتی شروع شد که همه چی رو به سیاست ربط دادیم. دین رو هم آوردیم تو همه چی قاطی کردیم تو سیاست تو همه چی.
با خودم گفتم ای خدا نصفه شبی این کیه خورده به پست من بدبخت. گفتم یعنی چه جوری خوبه؟ گفت مثل خارجیها دینشون سر جاشه امور دیگه شون هم سر جاشه. اینجا حوزه و دین به زور میخواد همه جا باشه. به شوخی گفتم آره بابا مثل واتیکان خوبه، نه؟ یه لحظه جا خورد، مکثی کرد و بعد گفت آره آفرین.
خدا رو شکر زیر ماسک خندم معلوم نمیشد.
همینطور که او حرف میزد من داشتم فکر میکردم . تو دلم میگفتم الان وایسم با این بحث کنم؟ ارشادش کنم؟ براش توضیح بدم که دین اگر یه گوشه زندگی باشه دنیا یه گوشه دیگه، این شرک جدیده غربیهاس و نمیدونم از این حرفها که کلی بلدم دربارش منبر برم؟
الان آخه؟ الان باید حواس او و حواس من به بیمارها باشه.
از اون طرف من طلبه ام. امیرالمومنین وسط میدون جنگ هم درس میداد به رزمنده هاش میگفت الان وقتشه. کاری که سالهاست من آخوند حوزوی برای این پرستار قمی نکردم. الان باید جبران کنم و اصلا نمیدونم من روحانی کلا چیکار کردم تا حالا که بغل گوشم یه پرستار قمی میگه حوزه واتیکان بشه بهتره، الان بیام و خطای حوزوی خودم و حوزه و همه رو جبران کنم و برای این پرستار حرف بزنم.
بهش بگم انقلاب پیدا شد که بگه هم دین قرون وسطی دین نبود هم دین مدرن. دین من، سیاست رو مقدس میکنه مثل خمینی. جنگ رو مقدس میکنه مثل زین الدین و همت و باکری، شر لشکرهای سیاه و سرخ و آبی رو کم میکنه مثل سردار قدس. دین من علم رو مقدس میکنه ، همه عالم رو مسجد میکنه محل توجه به خدا محل عشق ورزی آدمها به هم. باز گفتم چه جوری میتونم این همه حرف رو تو این وضعیت براش بگم از پشت ماسک وسط بخش و بین بیمارها. شاید هم این آدم حرف زیاد شنیده. اثر نکرده.
راستی این ماسک و این لباسها هم خیلی اذیت میکنه خداییش. گرمه. آدم زیرش خیس عرق میشه….
باور نمیکنید اما همه اینها ظرف چند ثانیه از ذهنم گذشت.
وقتی متوجه لباسهام شدم احساس کردم؛ بودن من اینجا بهتر از زبون گشودن برای او است. یاد جمله آقا افتادم که به بچه های جهادی میگفت شما قرآن هم یاد مردم ندید صرف حضورتون آیه قرآنه برای مردم.
حضور طلبه ها وسط صحنه کنار این پرستار تو این نیمه شب، باطل السحر همه افکار ویروس خورده غربیه. واکسنیه برای خودش. خودم هم از خودم تعجب کردم اولین باری بود که مقابل حرف غلط یه نفر هیچی نگفتم و عبور کردم. و احساس میکردم اینطوری موثرتره.
منطقه قرمز ۱۱ [17 اسفند]
نیمه شبها ظاهرش اینه که همه خوابند و کاری نیست. ولی واقعیت اینه که نیمه شبها احتیاج بیماران بیشتره. شبها بیمارها خجالت میکشن کسی را صدا بزنن. میترسن شاید بقیه بیمارها بیدار شن. از کنار اتاقی عبور نمیکنی مگر اینکه کسی کاری داره باهات. شبها بیمارها یاد خانواده میافتن دلتنگ میشن. احساس بیماری هم در شب بیشتر میشه.
شب از کنار اتاقی عبور میکردم دیدم مردی پنجاه و چند ساله با موهای جوگندمی روی تخت نشسته، رفتم نزدیک آهسته گفتم کاری دارید؟ گفت میتونی این پارچه رو خیس کنی؟ تب دارم. چفیه ای بود. گرفتم و با آب ترش کردم. بهش دادم.
نفس کشیدن براش سخت بود. گفت درجه اکسیژن رو بیشتر میکنی؟ انجام دادم. رفتم بیرون و چرخ زدم و برگشتم دیدم نشسته. گفتم چی کار دارید؟ گفت میخوام وضو بگیرم. بلندش کردم تلو تلو میخورد. گفت باید وضو بگیرم جبیره ای.
دوست داشتم کمکش کنم نمیدونستم چطوری. نمیدونم کی بود و چی کاره بود. اما احساس میکردم خیلی با صلابت و صبوره. شاید تو این مدت فقط یک بار شنیدم که وسط نفس نفس زدنهاش گفت «خسته شدم».
گفتم چی کار کنم حاجی؟ گفت پشتم رو کمی ماساژ بده. کارهایی که پرستارها یادم داده بودند انجام دادم. دیدم زیر لب میگه شکر خدایا شکر.
نمیدونم بچه هاش چه حالی دارند الان؟ نمیدونم روز پدر رو چطور قراره به باباشون تبریک بگن؟ فقط میدونم باباهای زیادی قرنطینه اند و بچه هاشون نگرانشون. باباهای با صلابتی که بودنشون توی خونه برای اون خونه احساس امنیت و آرامشه.
بچه ها! رفقا! حضرت آقا تو سخنرانیش گفت روی دعاهای شماها حساب کرده. دعا کنید برای این باباها. برای خونواده هاشون. برای دل بچه هاشون. دعا کنید این شبها به حق بابای همه مظلومین عالم علی علیه السلام.
منطقه قرمز ۱۲ [20 اسفند]
از انتهای راهروی بیمارستان دیدم صدای آشنایی میاد. صدای سید بود. سید محمد زین العابدین. نمیدونم چطور شنیده بود من توی این بخش مشغولم. خوشحال شدم. دیدن یه رفیق طلبه، تو بیمارستان نیمه شب ، خیلی جذابه.
سید رو از وقتی میشناسم که تصمیم گرفته بود بیاد حوزه علمیه و طلبه بشه. مدرک دانشگاهیش رو گرفته بود و داشت تحقیق میکرد برای آینده اش. پیش من هم اومد مشورت بگیره. بهش گفتم برای چی میخوای بیای حوزه؟ گفت میخوام طلبه بشم برم مناطق محروم برای کمک به بچه های روستایی. اون روز با تعجب نگاهش کردم. چه هدف جالبی! یک داداش و یک خواهرش دکترن. خانوادشون همه اهل علمن. آخه این چه هدف بانمکیه انتخاب کردی!؟
سید خیلی جالبه. توی سفر اربعین یک ساک پر میکنه اسباب بازی و بادکنک و گل سر و این جور چیزها. بزرگتر از ساک خودش. بعد باید اینها رو تو اربعین بین بچه کوچولوهای عراقی که از زائرا پذیرایی میکنن تقسیم کنیم. سفر اربعین با سید خیلی خوش میگذره.
خیلی دوستش دارم. حواسش به جزییات هست. زندگیش کلا کار جهادیه. حتی با خانمش به بچه های هیات طلبگیمون رسیدگی میکنه. بچه هامون دوستش دارن بهش میگن عمو سید. تو هیات شکلات میده به بچه های کوچیک
دوست داره بچه ها حافظ قرآن بشن. خودش و خانومش کلی از بچه های روستایی رو تشویق کردن به حفظ قرآن و دورادور کمکشون میکنه. بچه های ماها رو هم تشویق میکنه.
شب اومد پیشم. توی بخش. گفتم سید چه میکنی؟ گفت مراقب باش برخی بیمارها کارهای کوچیکی دارن که چون کوچیکه روشون نمیشه به کسی بگن. باید خودت بفهمی . خودت بپرسی.
میگفت برخی پرستارها خیلی باحالن. هم پرستارن هم همراه بیمارن. وظیفه شون نیست ولی کارهایی میکنن که همراه بیمار انجام میده. میگفت دیدن این جور پرستارها بهش روحیه میده.
همسر خواهرش از شهدای مدافع حرمه. مادرش معلم قرآنه و پدرش استاد فرهیخته حوزه و مفسر قرآنه. اما از بس خاکیه دوست داری ساعتها بشینی و باهاش حرف بزنی.
اما حیف که اینجا نمیشد. همین چند جمله رو راجع بیمارها و پرستارها که گفت بلند شد و گفت پاشم باید برم یه چرخ توی اتاقها بزنم. کار زیاده اینجا…
خیلی از این رفقا دارم بهشون غبطه میخورم مثل من ادا در نمیآرن. بدون تریبون و بی ادعا واقعا زندگیشون پر از خدمت و جهاده…
پ ن: راستی یه دختر کوچولوی خوشگل هم داره که اسمش زینبه
منطقه قرمز ۱۳ [21 اسفند]
توی بخش ما خلاف قاعده، چند اتاق مخصوص خانمها بود. سه اتاق خانومونه بقیه اتاقها هم آقایون.
روز اول که اومده بودم، مسوول پرستارها به مافوقش میگفت: آقا ما نیاز به پرستارهای خانم داریم. بعد برگشت به من گفت درسته حاج آقا؟ شما بهتر میدونید که باید پرستار خانمها، خانم باشه دیگه.
آقا همین قضیه باعث اتفاقات جالبی شده بود که من از رفیق طلبه ام شنیدم و خیلی برام شیرین بود. این قضیه رو علی محمدی راد برام تعریف کرد.
میگفت یه پیرمرد و یه پیر زن رو آوردن برای بستری. اولش دیدیم پیرمرده خودش داره میاد گفتیم همراه بیماره و بر میگرده. بعد دیدیم نه. این خودش هم بیماره. هر دو کرونایی. زن و شوهر بودن. جفتشون رو اوردن توی همون بخش.
پیرمرده شروع کرده بود داد و بیداد که اینجا که مردونه است نباید خانمم بیاد اینجا. پرستارها براش توضیح داده بودن که اتاق خانمها جدا است. راضیش کرده بودن.
یه مدت که گذشت، پیر مرد رفته بود پیش یکی از پرستارها که ببخشید میشه منو ببرید تو اتاق خانمم، کنارش باشم؟
پرستاره با تعجب نگاهش کرده بود که آخه حاجی جون! اون اتاق خانمهاس!
این رفیقمون میگفت، یه بار یه پرستار اومد گفت: بیمار تخت فلان نیست. کجاست؟ دنبال کرده بودن دیده بودن یواشکی و یاالله گویان رفته بوده تو اتاق خانمها کنار تخت خانمش…
خلاصه این دو تا شده بودن ضرب المثل پرستارها، میگفتن همون دو تا مرغ عاشق. پیرمرد گاهی یواشکی میآمد دم در اتاق و دید میزد خانمش رو و بهش روحیه میداد.
یه چیزی بگم؟ احساس میکنم عشق زورش بیشتره. از بیماری، از بلا، از استرس و از درد. عشق عجیب چیزی است. شنیدید قیامت همه از هم فرار میکنن؟ اینها آدمهایی هستند که خودخواه بوده اند در دنیا نه عاشق. و الا عاشقها قیامت با همن. شفیع همن. رفیق همن. دستگیر همن. عشق سن و سال نمیشناسه شرایط نمیشناسه. و مردم ایران یه ویژگی مهم دارن ؛ اون هم اینکه بدجوری عاشق پیشه اند.
منطقه قرمز ۱۴ [22 اسفند]
دو تا بیمار بودن که اون قدر که من از حرفهای پرستارها متوجه شدم هر دوشون شبیه هم بودن به لحاظ میزان پیشرفت بیماری. اما رفتارهاشون با هم متفاوت بود.
یکیشون ترسیده بود. هر چقدر هم دیگران تلاش میکردن ترسش کمتر بشه فایده نداشت. از ترس کل بخش رو روی سرش گذاشته بود. خیلی عذر میخوام اما دیدم که از ترس خودش رو خیس کرد. واقعا پرستارها و همه رو کلافه کرده بود.
یه بیمار دیگه بود که حال او هم بد بود. فکر میکنم از اولی بدتر هم بود اینو از نوع حرفهای پرستارها میفهمیدم. ولی یک روحیه لات منشی داشت. پیرمرد بود. دکمه های پیرهنش رو باز میکرد تا آخر که راحت تر باشه.
روی تخت هر طور میخواست میخوابید. پرستارها میگفتن دستگیره کنار تخت رو نخوابونید که موقع خواب از روی تخت نیفتید. این منو که میدید میگفت بخوابونش. میخواست راحت لم بده. من هم براش میخوابوندم ولی یک سره حواسم بود که نیفته. عمده کارهاش رو خودش انجام میداد ولو به سختی. خلاصه احساس میکردم با شجاعت مقابل بیماریش ایستاده.
عقل در تقابل با بیماری، مجاهدت و شجاعت و امید رو توصیه میکنه تا ترس و انفعال. ترس عاقلانه صرفا تبدیل به احتیاط و مراقبت میشه همین. بعدا دیدم ترسهای بیهوده مخصوص بیمارها هم نیست.
طرف پرستار بود وسط درگیری بود اما واقعا ماجرا براش بزرگتر از حالت عادی بود. خودش با عوض شدن شیفت اومده بود و نمیدونست من شیفت قبل هم اینجا بودم جلوی چشمم تعداد فوتی های شیفت قبل رو چند برابر بیشتر به خودم میگفت. خواستم بگم خوب من هم اینجا بودم چرا دروغ میگی. دیدم طرف واقعا ترسیده. پشت همه حرفهاش ترس رو میشد دید.
در مقابل یکی بود یک هفته به خانواده اش سر نزده بود یک سره کار میکرد. روز اول با او مقابل شدم وقتی حرف میزد آروم میشدی از بس عاقل و شجاع و امیدوار بود. بعد دیدم تقریبا اکثر پرستارها اینطورین. این حال عادیشونه.
خلاصه این روزها بعضی تحلیلها و اخبار و عکس العملها رو که میبینم یاد اون بیمار میافتم که خودش رو از ترس خیس کرده بود.
منطقه قرمز ۱۵ [23 اسفند]
روز اول از مسوولین بیمارستان پرسیدم اگر بخوام چند شیفت پشت هم کار کنم، جایی هست برای استراحت؟ گفتند بله.
اون روز از صبح تا شب تو بیمارستان بودم. واقعیتش نه تونستم چیزی بخورم نه آبی بنوشم. نمیدونم به خاطر صحنه های درد و رنج بیماران بود که میل به خوردن و نوشیدن نداشتم یا اینکه ترس از مبتلا شدن به ویروسی که تاثیرش رو میدیدم یا به دلیل گرمایی که به خاطر پوشیدن لباسها تحمل میکردم. آخرش یکی از پرستارها گفت اگه به خودت نرسی نمیتونی ادامه بدی ضعیف میشی. خلاصه شب تصمیم گرفتم برم توی استراحتگاهی که قولش رو گرفته بودم.
آدرس اونجا رو پرسیدم گفتند اون طرف بیمارستانه. پشت درختها و باغچه ها. شب توی تاریکی هوا از بین درختها عبور کردم. رسیدم به یه ساختمان که ظاهرا اونجا رو هم تازه ساخته بودند کلینیک برای چه بیماری یادم نیست ولی هنوز استفاده نمیکردند.
رفتم پیش نگهبان اون ساختمون. درها رو باز کرد. یه سالن خالی و تاریک که کسی توش نبود. در اتاق رو برام باز کرد اتاق خواب نبود شبیه مطب دکترها بود که توش تخت گذاشته بودند. یه اتاق کوچک بدون پنجره. مثل سلول انفرادی.
نگهبان رفت. من موندم و یه اتاق وسط یه ساختمان خالی. پشت بیمارستان. روز اول، بعد از صحنه هایی که همه اش توی ذهنم رژه میرفتند. صحنه لبخند بیمارهایی که سخت نفس میکشیدند. پرستارهایی که با صبر و با عشق کار میکردند. صحنه های تلخ و شیرینی که با هم تماشا میکردم دلهای بیماران که به خاطر بیماری رقیق شده بود و به خدا نزدیک و دلهای پرستاران و خدمه که به خاطر جهادشان الهی شده بود ولی بی ادعا. نشستم رو به قبله….
خدایا من اینجا چه میکنم. من باید توی کتابخونه باشم. سر کلاس باشم. پای مباحثه و کتاب و جزوه باشم. بین بیمارهای کرونایی، توی یه ساختمان خلوت و غریب خدایا این چه کلاس درسی است که مرا آورده ای؟
شاید باور نکنید اما در اون مکان غریب، احساس خوشی داشتم از این غربت و تنهایی از این خستگی و تشنگی و گرسنگی. از این خلوت…
منطقه قرمز ۱۶ [24 اسفند 98]
سلام خانم! چطور حاضر شدی همسر یک طلبه باشی؟ اون هم توی یک شهر غریب. چطور حاضر شدی با نداشته های همسرت بسازی. با فقرش که پشت چهره عزت پنهانش میکند. چطور حاضر شدی تهمتها و توهین ها و نیشخندها را تحمل کنی؟
شنیدم هنوز سالگرد ازدواجتان را ندیده بودید. همسرت میگوید عاشق امیرالمومنین است. از او یاد گرفته مثل پروانه دورت باشد کمکت کند. همسرت میگوید اسم فرزندتان را محسن گذاشته بودید به یاد محسن شهید امیرالمومنین. راستی از محسنت چه خبر.
امروز مظلومانه و غریبانه گوشه بیمارستانی که شوهر طلبه ات درش مجاهدت میکرد پر کشیدی. شنیده ام مرگ زن باردار حکم شهادت را دارد. شوهرت هم رو سفیدت کرد. جلوی بیمارها و پرستارها گریه نکرد. رفت گوشه ای آرام اشک ریخت. با عمامه ای بر سر. با دستهایی که برای جهاد آستین بالا زده بود.
خوش به حالتان. ولی من نگران مادرت هستم و پدرت. هوایشان را داری از بهشت؟ پدرت به بچه ها گفته بود جنگ ما با آمریکا است. نمیدانم چه کرده با جان این مردم شرابی که روح الله نوشانده به آنها. نمیدانم به خدا
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دلم گرفته. برای همسران طلبه ها. که گمنامند خیلی گمنام. علامه طباطبایی میگفت ثواب المیزان را با همسرم شریکم. چرا؟ شاید چون همه وجودشان اخلاص است. وجودشان را خرج دین خدا میکنند و کسی هم نمیفهمد چطور همه تلاشهای یک طلبه به پشتیبانی آنها است.
اما سلام خانم. خوش به حالت کنار حضرت معصومه سر به دامنش گذاشتی. و خوش به حال همسرت که امروز مزه روضه های امیرالمومنین را طور دیگری میچشید.
خانم! امروز با پر کشیدنت خیلی ها از خجالت آب شدند. به خاطر همه تهمتهایی که به طلاب مظلوم و همسران گمنام آنها میزنند.
خوش به حالتان خانم. بهشت گوارایتان.
منطقه قرمز ۱۷ [27 اسفند 98]
از روز اول که وارد کار شدیم، محمد هم باهامون وارد شد. محمد از دار دنیا یه مادر داره که همه زندگیشه. عاشق مادرشه. پدر محمد شهید شده. از رزمنده های بدون مرز قدس که چون از قبل شیمیایی هم بوده یک سال قبل شهید میشه.
خیلی موافق نبودم بیاد. تازه مادرش براش آستین بالا زده و داره داماد میشه. خدای نکرده چیزیش بشه سخت خوب. یک بار عزمم رو جزم کردم که بهش بگم محمد تو نیا. رفتم که بگم یه دفعه بی مقدمه گفت حاج آقا من احساس میکنم امروز ماموریتی غیر از این ندارم. انقدر محکم این حرف رو زد که جا خوردم.
میگفت دوست دارم همه بدونن چیزهایی که دیدم و شنیدم. جانبازی رو دیدم که سالها است به خاطر ریه هاش به قول خودش میره اون دنیا و بر میگرده کرونا گرفته بود و تو بخش کرونایی ها بستری بود اما همین جانباز با همین حالش از شر کرونا هم خلاص شد و مرخص شد و برگشت خونه. به خدا عمر دست خدا است بخواد میبره بخواد نگه میداره.
میگفت سیزده رجب، توی بخش با یکی از طلبه ها شروع کردیم مناجات و ذکر مداحی برای بیمارها. اینو میخوندیم که؛
یا علی یا علی دل به عشقت منجلی
روی قلبم از ازل حک نمودم یا علی….
وسط خوندنمون یک دفعه یه گوشه دیگه بخش حال بیماری بد شد و پرستارها همه بدو بدو در تکاپوی احیا و رسیدگی به بیمار، همه میخواستن ما ذکرمون رو ادامه بدیم . پرستارها کار میکردند و گریه میکردند بیمارها حال دیگه ای داشتند، کل اون بخش ذکر علی علی گرفته بود کنار بیماری که معلوم نبود میمونه یا میره. کنار پرستارهایی که با همه وجود داشتند تلاش میکردند و دلهاشون غرق محبت به بیمار و ذکر آقا بود.
بعد محکم گفت میایستم پای کار. توی دلم گفتم فدای خودت و پدر شهیدت. فدای خودت و چشمهای تو که حکمت و معنویت رو رصد میکنه. فدای خودت و خمینی روح الله که نسل بعد نسل رو با نفسش تربیت میکنه. فدای تو و مردمی که بالاتر از همه پزشکی ها و مراقبتها و محبتها، اما همه عشقشون ذکر و توسل به امیرالمومنیه. مردترین مرد در سهمگین ترین طوفان بلایا.
مدد ز غیر تو ننگ است یا علی مددی
منطقه قرمز ۱۸ [29 اسفند 98]
دو تا آقا را دیدم که داشتند از کنار رفقای طلبه ام جدا میشدند. نگاهم که بهشان افتاد سلام کردم. یکی با لبخند و محبت جواب سلامم را داد اما دیگری هیچی نگفت. قیافه شان شبیه هم بود ولی آنکه جواب سلام نداد عینک داشت و قیافه اش بیشتر شبیه خارجی ها بود.
واقعیتش با دیدنشان احساس کردم ازشان بدم میاید، حالم بد شد اصلا. شیطان را لعنت کردم گفتم بی خیال بابا. چته چند وقته میری بیمارستان کمک کرونایی ها مراقب باش بیخودی از این و اون بدت نیاد. خراب میکنی همه چیز رو با بد دلی. ولی چه کنم دله دیگه دست خودم که نیست. فقط یک نظر نگاه کردم سلام کردم و جواب شنیدم اما عجیب احساس تنفری ازشان در وجودم شکل گرفت.
رفتم پیش بقیه طلاب. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم کی بودند اینها؟ عبدالله گفت اون خارجیه خبرنگار رویترز و کانال چهار تلویزیون انگلیس بود. این یکی ایرانیه هم خبرنگار رکنا بود. همون جایی که اولین بار خبر دروغ تجاوز به زن فقیر در قبرستان برای چند قرص فلافل رو همه جا پخش کرده بود. این آقای خبرنگار رکنا داشت تلاش میکرد نه برای خودش بلکه بیشتر برای آن خبرنگار رویترز که اجازه بگیره از ما که باهاشون مصاحبه کنیم.
پرسیدم شما چه گفتید؟ گفت هیچی محترمانه بهشون گفتیم برید گم شید. با خنده گفتم بابا خارجیها اومدن ازتون مصاحبه بگیرن چرا دکشون کردید؟ علی اخباری یعنی یکی دیگه از طلبه ها یک دفعه یه حرفی زد که از شوخی خودم هم خجالت کشیدم. اونقدر سفت و پر اعتقاد گفت که به جانم نشست گفت اینها بازوی طاغوتند بازوی رسانه ای شیطانند. با اینها در جنگیم این جنگ شوخی نداره.
بچه ها گفتند باید به بقیه طلبه ها و مسوولین اطلاع بدیم که با این ها مصاحبه نکنن. به یکی از مسوولین هم تماس گرفتیم گفتند بله خبر داریم اینها تیمهای مختلف رو فرستادن قم قاطی کار طلبه ها میخوان کار اینها رو حاشیه دار کنن.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال از اینکه توی کاری شرکت کردم که دشمن رو به تکاپو انداخته و برای ضربه زدن به ما نزدیکش کرده. ناراحت از اینکه چقدر غافل بودم از اینکه رفتارهای ما را این دشمنان خبیث این قدر از نزدیک رصد میکنند.
منطقه قرمز ۱۹ [1 فروردین 1399]
موقع سال تحویل یاد جریانی افتادم که شیخ علی اصغر محمدی رفیقم که با هم وارد بیمارستان شدیم، برام تعریف کرد. میگفت یه جوونی رو دیدم که آنقدر حالش بد بود که گفتم بعیده زنده بمونه. خیلی حرف نمیزد روحیه اش هم داغون بود.
همه تلاشم رو کردم که لااقل روحیه اش رو عوض کنم. میگفت من میمیرم اما بمیرم زنم چی میشه پسر یک ساله ام چی میشه؟ اون روز بیشتر از هر بیماری کنار تخت او نشستم با او صحبت کردم. میخواستم آرومش کنم و روحیه اش رو عوض کنم.
دیگه باهاش رفیق شده بودم. میگفت یه شب یکی دیگه از طلبه ها هم اومد کنارم. اون شب حالم خیلی بد بود. اون طلبه اومد قرصم رو بهم بده تا بخورم. گفتم نمیتونم بخورم. توان ندارم. من میمیرم. طلبه با محبت و با آرامش خاصی قرصم رو داد و گفت نترس آرزو کن خدا آرزوهات رو میشنوه. قرصم رو خوردم.
این بار با خدا طور دیگه ای مناجات کردم گفتم من کسی نیستم، برای بچه ام هم نمیترسم، تو خدای بچه من هم هستی. اگر میخواهی منو ببری ببر خانواده ام رو به چه کسی بسپارم بهتر از تو. آماده ام برای مرگ. میگفت احساس کردم کوهی از تکبر و غرور در درونم شکست و فرو ریخت.
احساس میکردم از همیشه به خدا نزدیکترم. حال خوشی داشتم. همیشه از این همه تکبر و غرور خودم بدم میامد به نظرم قبلا رابطه ام با همه بد بود با همسرم با برادرم با همه. ولی بعد از آن احساس کردم دیگه مانع همیشگی در وجودم خرد شد. اون شب احساس کردم حالم خوب شد…
اون جوون مرخص شد. حالش هم خوب شد. رفیقم میگه هنوز باهاش در تماسم بهم میگه کرونا اگر برای همه بد بود ولی برای من سوغاتی های زیادی داشت. با شما طلبه ها رفیق شدم نمیدونم چرا ولی دوست دارم با خدا حرف بزنم. رابطه ام با همه خوب شده. احساس میکنم سبک شدم از همه غرورها و تکبرها.
از وقتی این ماجرا رو شنیدم تا امروز دائم یاد این داستانم. ای خدایی که پیش چشمان موسی تجلی بر کوه کردی و نابودش کردی. بر کوه غرور و تکبر ما هم تجلی کن. ای خدای مقلب القلوب به حق باب الحوائجت،
حول حالنا الی احسن الحال….
منطقه قرمز ۲۰ [2 فروردین 1399]
وی بیمارستان به جز رسیدگی به بیمارها، به نیروهای خدماتی هم کمک میکردم. اولین بار یکی صدایم زد و گفت حاج آقا میتونی کمک کنی؟ گفتم چه کار؟ گفت هیچی ملحفه ها رو باید عوض کنیم. هر ملحفه رو باید بر میداشتیم بعد کل تخت رو با مواد ضد عفونی تمیز میکردیم، بعد هم ملحفه جدید روی تخت و متکا و بقیه کارها. اولش بلد نبودم نگاه میکردم. او هم انگار از اینکه هیچی بلد نیستم تعجب کرده بود. گفت صبر کن یک بار انجام میدم تا یاد بگیری.
موقع ضدعفونی و تغییر ملحفه ها دو تا حس متناقض داشتم که خیلی برام جالب بود. احساس خوش اینکه یکی مرخص شده و احساس نگرانی و ناراحتی از اینکه یک نفر جدید داره میاد. قبلا همچین احساسی رو تجربه نکرده بودم.
یک بار یک نفر دیگر گفت این مواد ضد عفونی رو بگیر و کف همه اتاقها رو تی بکش. فکر کنم آب و وایتکس بود. بویی نمیفهمیدم بوی خاصی نداشت از روی نوشته روی ظرفش متوجه شدم. کف اتاقها رو تی میکشیدم. یک بار هم زیر یک تخت را جارو کردم که یک نفر چند دقیقه قبل رویش جان داده بود. نمیدانم چرا به من بدبخت گفتند زیر تخت را تمیز کنم. کلی هم روی تخت و زمین را مواد ضدعفونی ریخته بودند. داخل اتاق شدم روی تخت کناری هم یک نفر دیگر بود که فکر کنم او هم نفسهای آخرش بود. اتاق را جارو کردم. خیلی چیزها روی زمین ریخته بود. که باید جمع میشد. با خودم گفتم مگر من کی هستم؟ هیچ کس؟ بیش از ده سال است زن و مرد کوچه و خیابان به خاطر لباس سربازیم احترامم کرده اند. نکند خیال میکنم کسی هستم؟
بیهوده نیست حضرت مسیح پای حواریون را شست و به آنها یاد داد پای مردم را باید بشویید. این معنای اخلاقی است که امام خمینی یادمان داد. باید خاکسار باشی. خاکسار و نوکر این مردم. مخصوصا بیش از همه ما طلبه ها.
بعضی خیال میکنند طلبگی یعنی فقط پژوهش و کتاب نوشتن و منبر رفتن و مشاوره دادن. خدمت عملی را خلاف زی طلبگی میدانند. اما من طلبگی را از سید علی یاد گرفتم از امام روح الله. از منشور روحانیت که امام نوشت وقتی امام میگفت طلبه های رزمنده رساله عملیه نوشتند به مجاهدتشان. با لباس جنگ و عمامه شان.
خمینی یادم داد که طلبه فقط مساله گو نیست او دنبال علمش میدود تا پیاده شدن علم را در جامعه ببیند. اگر میخواهی دین در جامعه پیاده شود باید مردم بخواهند. و این معنای مردمسالاری است. و اگر میخواهی مردم حرکت کنند باید خادم آنها باشی خاکسارشان باشی. تواضع جلوه عبودیت است. باید پیشرو باشی. باید آستین بالا بزنی. باید به جز تحقیق اهل تحقق باشی.
اتاقها را تی میکشیدیم و این باعث شده بود گارد اولیه پرستارها و دکترها نسبت به ما شکسته شود. دوستمان داشتند. یک بار یک پرستار اعتراض کرد که شستن دستگاه تنفس بیماری که تازه از دنیا رفته را به اینها نسپارید. خطرناک است. نمیدانم چرا اما احساس میکردم فضای بخش با ما همراه بود و رفیق.
هنگام تی کشیدن دستورهای بیماران را انجام میدادم. یکی میگفت پنجره را ببند. یکی میگفت دم در دستشویی را بیشتر بکش. یکی میگفت این زیر تخت مرا نکشیدی. خدایا تو هم گناهان مرا همینطور پاک میکنی؟ ای خدای عیسای نبی و حواریینش. ای خدای پیامبر اکرم و اهل بیتش. ما را مبعوث میکنی؟ دلهای ما را زلال میکنی به نام خودت . ای خدای اقرا و ربک الاکرم
منطقه قرمز ۲۱ [4 فروردین 1399]
طلبه نیجریه ای زبان فارسی هم خوب بلد نبود ولی التماس میکرد اجازه دهیم بیاید خدمتگزاری بیمارها کند. ما طلبه ها وقتی خودمان یا خانواده مان کم می آوریم میرویم سراغ زندگی این طلبه های خارجی. طرف چند سال است در غربت است و نمیتوانسته به پدر و مادرش سر بزند بمیرم برای خانواده اش. اگر بپرسی چرا ایران چرا قم چرا طلبگی چرا حتی دین؟ فقط یک پاسخ میدهد؛ انقلاب.
طلبه هفده هجده ساله دیشب شیفت شب بوده تا صبح. پریشب هم شیفت شب بوده تا صبح. امروز هم التماس میکند. میگوییم استراحت کن. چته؟ چی دیدی؟ برو شب تلویزیون ببین. استراحت کن. پیش خانواده باش. نمیدانم چرا اینطور مصر است. چرا واقعا؟
شب پیر مرد خوابش نمیبرد. طلبه چند بار به او سر زد. آخرش یک راهی به ذهنش رسید. گفت حاجی میخواهی برات قصه بگویم. پیر مرد لبخند زد و گفت آره پسرم. طلبه کنارش نشست و قصه گفت. بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود…..
بیمار، تنگی نفس داشت. نمیخوابید. میگفت میترسم بخوابم و توی خواب نتوانم نفس بکشم. چه ترسیه آخه این ترس. طلبه گفت تا صبح کنارت مینشینم. بخواب. من بیدارم.
جانباز شیمیایی با ترکشی در ریه اش. کرونا هم اضافه شده بود. طلبه کنار او مینشیند آهسته آهسته غذا در دهانش میگذارد. ناگهان با دو تا سرفه، بیمار همه را بالا میآورد. طلبه میگوید به دلم رجوع کردم دیدم احساس اذیت نمیکنم چندشم نشد با افتخار تمیز کردم. امروز من نوکر نوکران توام حسین جان….
باور میکنید یا نه مهم نیست. اما من به چشم دیده ام و بشکند این قلم اگر ننویسد این زیباییها را تا ویروس منحوس خودحقیر پنداری ارتقا یافته که خطرناک تر از کرونا است عده ای را در ایران این خاک زرخیز مقاومت نابود نکند.