خاطره دانش آموز غافلی که بعدها نقاش شد!
حسن روح الامین، نقاش برجسته صحنه های عاشورایی، در یادداشتی در صفحه شخصی اش نوشت:
زمستان سال ۱۳۷۶ بود، کلاس دوم راهنمایی بودم، در مدرسهای که مدیر به اصطلاح خوشفکری داشت که در اواسط سال تحصیلی اومده بودن بر اساس نمره امتحانات، انضباط و کارنامه شبانهای هر شب که توسط والدین پر میشد (که در اون مثلاً ساعت خواب بعد از ساعت ۹ تخلف محسوب میشد) به دانشآموز درجه و رتبه میدادند، به این صورت که دانشآموز عالی و درسخون و پسر خوب میشد (ساعی) دانشآموزی که مستعد بود و محتاج به تلاشی بیشتر میشد (کوشا) و زبالههای مدرسه هم میشدند (غافل)
پس چی شد؟ بهترتیب شأنیت: ساعی، کوشا، غافل. پس از تعیین سطح توسط شورای مدرسه شما کارت خودت رو باید به جلوی لباست با سنجاق وصل میکردی و اگر جوری قرار میگرفت که دیده نمیشد تخلف محسوب میشد، مثل پلاک ماشین، حالا شما حساب کنید نوجوونی که عرض شونش ۴۵ سانته یک کارت پرسشده مثلا ً ۱۸ سانتی رو روی سینهش که سطح و شأن اجتماعیش رو نشون میداد باید نگه میداشت. من توی درجهبندی توی دسته (غافل) قرار گرفتم. روزهای اول خیلی باهاش کلنجار رفتم تا دیده نشه، مثلاً پشت کارت غافل کارت دانشآموزیم رو میذاشتم و میچرخوندمش به سمت کارت دانشآموزی تا کمتر آبروریزی بشه که اینجا هم با برخورد خشن ناظم مواجه میشدم که چرا کارتت پیدا نیست.
چند هفته گذشت دیدم نمیشه، باید خودم رو ازین ذلت نجات بدم، با کلی تلاش و زود خوابیدن و چند امتحان نمره بالاتر گرفتن شایسته درجه کوشا شده بودم که وقتی رفتم برای تعویض کارت کسی پاسخگو نبود، متوجه شدم که سیاست عوض شده. رتبهبندی اینجوری شده بود به ترتیب از عالی به نازل، (ممتاز) (ساعی) (کوشا) اینجوری عملا همون غافل محسوب میشدم.
این خاطرات رو مدتها بود میخواستم بگم، یکبار یادمه توی مدرسه دارالفنون، دوستانی از آموزش و پرورش محبت کرده بودند و برای من نکوداشتی گرفته بودند. با لوح کاغذ aA و از من خواستن که بیام بالا و صحبت کنم، من حوصله نداشتم ولی برای اینکه نگن متکبری رفتم، اونجا گفتم زمانی که من بچه بودم و به مدرسه میرفتم هیچ احساس احترامی دریافت نمیکردم، از دم در مدرسه که وارد میشدم در، سطل اشغال، تخته سیاه، میزها، معلم، دانشآموزها، همه و همه بهم با زبون بیزبون میگفتن خاک بر سرت کنن، ریاضی بلد نیستی، زبانت خوب نیست، دیکته بلد نیستی. اما هیچ وقت کسی نیومد بگه چقدر خوب طراحی میکنی، حتی معلم هنر. حالا شماها هر چی به من بگید استاد، هنرمند، فلان و چنان، من همون حرفای بچیگیم رو باور دارم، همون خاک بر سرت رو.
آدمها در کودکی همان آدمهای بزرگسالیان، با تجربهی کمتر، وقتی در اول دوران حیات، من رو به اسمی بخوانی من با همون اسم خودم میشناسم.
تصویر مربوط به کارنامه سال آخر هنرستان من هست: سال ۱۳۸۲