روایتی از بمباران سال ۶۵ شهر اندیمشک؛ انگار داشتم فیلم جنگی می دیدم!

سیمین تخته‌شاهی از بمباران ۴ آذر ۱۳۶۵ در اندیمشک می گوید؛ اتفاقی که از آن به طولانی‌ترین بمباران هوایی بعد از جنگ جهانی دوم یاد می کنند. تخته شاهی در کتاب حوض خون این اتفاق هولناک را اینگونه روایت کرده است:

چهارم آذر ۶۵ سرکار بودم. آن روز را هیچ وقت یادم نمی‌رود. صدای آژیر خطر بلند شد. یک‌دفعه راکت خورد پشت پنجره. کولر با پنجره پرت شد. دست‌و‌پایم می‌لرزید. به‌سختی خودمان را از ساختمان انداختیم بیرون. میدان راه‌آهن غوغا بود. صحنه‌هایی را که می‌دیدم اصلا باور نمی‌کردم. انگار داشتم فیلم جنگی می‌دیدم.

هواپیما شیرجه می‌زد، بمب را می‌ریخت و می‌رفت بالا، بعدی می‌آمد. آدم بود که تکه‌تکه می‌شد و هر تکه به طرفی پرت می‌شد. سرم را که بالا گرفتم، روی درخت‌های کُنار و نخل‌های اطراف میدان دست و سر و پا می‌دیدم. هر کس با جیغ‌و‌داد به سمتی می‌دوید. درویش‌عالی دریکوند داد زد: «روله! کجا می‌ری؟ بخواب رو زمین.» چند قدم می‌دویدم و با هر راکتی خودم را پرت می‌کردم روی زمین. بلند شدم دیدم درویش‌عالی گوشه‌ای غرق خون افتاده. از روی بدن‌های تکه‌پاره رد شدم و رفتم. جهانگیر ساکی با ماشین از کنارم رد شد. ایستاد. صدا زد: «بیا. سوار شو.» گفتم: «نه. برو.» چند متر ازم دور نشد که راکت خورد جلوی ماشینش. از شدت خاک و دود چیزی نمی‌دیدم. هی می‌دویدم و با صدای راکت می‌خوابیدم روی زمین.

صدای قلبم را می‌شنیدم. بالاخره رسیدم خانه. کسی نبود. بیابان کنار قبرستان، نزدیک خانه ما بود. با جیغ دویدم سمت آنجا. هواپیماها همچنان شیرجه می‌زدند و بمب می‌ریختند. زن و بچه‌ها ضجه می‌زدند و می‌دویدند سمت قبرستان. انگار همه داشتیم به استقبال مرگ می‌رفتیم. کلی گشتم تا بچه‌هایم را توی بیابان پیدا کردم. فهمیدم مادرم ترکش خورده و بیمارستان است.

بچه‌ها را کمی آرام کردم. بعد از رفتن هواپیماها خواستم بروم پیش مادرم. اعلام کردند: «هر کی میتونه بره غسال‌خونه.» رفتم غسال‌خانه. خشکم زد. هیچ‌وقت چنین صحنه‌هایی ندیده بودم. همه مدل بود: بی‌دست، بی‌سر، نیم‌تنه، استخوان سوخته و… هنوز از مادرم خبر نداشتم. چند تا خانم بودیم. اکثرا بی‌خبر از حال و روز خانواده خودمان. چند نفر از بچه‌های راه‌آهن شهید و مجروح شده بودند. بعد از واقعه مردم افتاده بودند توی خیابان‌ها و سر پشت‌بام‌ها و درخت‌ها پیکرها را جمع می‌کردند و خون‌ها را می‌شستند. حدود دو ساعت، ۵۴ هواپیما شهر کوچکی را بمباران کرده بودند. اما مگر این جنایت صدام شستنی بود؟!

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۴ آذر، ۱۴۰۰ ۱:۲۳ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *