روایت همسر وزیر دولت پهلوی از رفتار آیت الله محمدی گیلانی با حکم مصادره خانه اش
در حوالى ظهر از دفتر آیتالله محمّدى گیلانى، حاکم شرع دادگاه انقلاب، تلفن بى سابقهاى دریافت کردم که مرا به تعجّب دچار کرد، منشیش به من اطلاع داد که باید براى امر مهمّى عصر همان روز در قم به حضور آیتالله برسم. با توجّه به این مساله که مسافت تهران تا قم بیش از 140 کیلومتر بود، باید هر چه زودتر حرکت مىکردم تا به موقع برسم….
من به احترام بازدید از یک شهر مقدّس چادر نماز سیاهى عاریه کرده بودم که سراپایم را مىپوشاند. هر قدر بیشتر به دعوت ناگهانى حاکم شرع فکر مىکردم مضطربتر مىشدم. منظورش از ملاقات با من چه بود؟ حالا حاکم شرع از جان من چه مىخواست؟ نکند که حبس ابد شجاعالدین را به اعدام تغییر داده باشد؟
از تصوّر این امر بر خود لرزیدم و زیر لب دعایى خواندم. جاده شلوغ تهران به قم را راندیم تا بالاخره گلدستههاى طلاى حرم حضرت معصومه از دور در افق نمایان شد که به شهر قم رسیده بودیم.
خانه آیتالله گیلانى عمارت کهنهاى در یک کوچه قدیمى بود (آبشار). راننده در اتومبیل منتظر ماند و من با دلهره چکش در را به ضربه درآوردم. اندکى بعد صداى قدمهایى شنیده شد و زن جوانى سر پوشیده خود را از لاى در بیرون آورد و پرسید:
ـ «با کى کار دارید؟»
خودم را معرفى کردم و گفتم که از طرف آیتالله گیلانى احضار شدم. زن از جلوى در کنار رفت تا وارد بشوم. به تبعیّت از وى کفشم را درآوردم و به اتاق نشیمن سادهاى داخل شدم. یک دفعه با منظره غیر منتظرهاى روبهرو گشتم. چند زن سیاهپوش یک نفر را که روى قالى از حال رفته بود، محاصره کرده بودند و باد مىزدند. نمىدانستم چه بکنم.
زن جوان آهسته به من گفت: «بفرمایید!»
سلام بلندى کردم و گوشهاى روى قالى نشستم. کسى به من توجه نکرد. زن جوان به زن میانسالى که تازه به هوش آمده بود، نزدیک شد و در حالى که قاشقى شربت به دهانش مىریخت، گفت:
ـ «مادر، این خانم شیخ الاسلام زاده است، شوهرش را ماه پیش محاکمه کردند و حبس ابد گرفت. به دعوت آقاجانم به این جا آمده.»
زن بیمار نیمخیز شد و نگاه غریبى به من انداخت که نتوانستم تحمل بکنم و سرم را پایین انداختم. دختر جوان پیش من برگشت وبا صداى غمزدهاى گفت:
ـ «آقا داداشم چند روز قبل در تصادف اتومبیل شهید شد.(1) ما الآن از سر خاکش برگشتیم.»
گفتم: «خیلى متاسفم. اگر قبلا مىدانستم، امروز مزاحم نمىشدم.»
آهى کشید و گفت: «آقا جانم هنوز سر خاک است و دیرتر مىآید.»
مادرش، آن زن داغدیده مسکین، نگاه غریب دیگرى حواله من کرد و گریهکنان گفت: «نوشدارو پس از مرگ سهراب رسید! وقتى که پسرم، جگرگوشهام چانه انداخت، تازه برایش دکتر آوردند!»
بعد از گفتن این حرف، داغش تازه شد و به جان خودش افتاد وبه سر و رویش چنگ زد. اطرافیان جلویش را گرفتند و زبان به اندرز گشودند.
ـ «با این کارها که پسرت زنده نمىشود. شاید قسمتاش این بود که ناکام از دنیا برود. با قسمت که نمىشود جنگید!»
مادر داغدیده فریاد زد: «نه، قسمت پسرم نبود که ناکام بمیرد. چشمش زدند! نفریناش کردند!»
من از ناراحتى زیر چادر سیاه کز کردم.
مستخدم خانه چاى آورد. یکى هم نصیب من گردید.
اندکى بعد از سرسرا سرفه مردانهاى شنیده شد. زنها با عجله چادرهایشان را روى سرشان کشیدند. دو مرد معمّم «یا اللّه» گویان وارد اتاق شدند. زنها به اتاق مجاور رفتند. دختر گیلانى بچه را به مستخدم داد و بلند شد و به مردى که چهره و موى کم رنگ و چشمهاى آبى داشت و عمامه سفید بر سر نهاده بود، گفت: «آقا جان، خانم شیخ الاسلامزاده از ساعت چهار بعد از ظهر منتظرتان هستند.»
آیتالله گیلانى با صدایى ملایم و شمرده مرا مورد خطاب قرار داد: «همشیره به منزل ما خوش آمدید. ببخشید که قدرى تاخیر کردم. براى مراسم هفت پسر ارشدم که غفلتاً وفات یافته، مراسمى در قبرستان داشتیم و معطل شدم. عذر مىخواهم.»
حاکم شرع، مردى که شوهرم را به حبس ابد محکوم کرده بود، با آنچه تصور مىکردم، تفاوت داشت. خشن و عداوتطلب وسنگدل به نظر نمىرسید و بر اعصاب خود تسلّط داشت. از مرگ پسر ارشد خود چنان به آرامى یاد مىکرد که مرا به حیرت مىانداخت. او ادامه داد:
ـ «پس از وقوع حادثه اتومبیل، همسر شما را از اوین به بالین فرزندم آوردیم ولى متاسفانه کار از کار گذشته بود.»
ناگهان یاد اشاره شجاع در ملاقات آخرمان افتادم که مىگفت او را از اوین به بالین مرد جوان محتضرى برده بودند. در حالى که از نگاه میزبانم حذر مىکردم و به تصویر حضرت على علیهالسلام که تنها زینت دیوار اتاق بود، نظر مىانداختم، با تاثّر گفتم:
ـ «آقا، به شما تسلیت مىگویم. داغ فرزند تسلىناپذیر است.»
حاکم شرع با سر خود حرف مرا تصدیق کرد و گفت:
ـ «مع هذا چون حیات و ممات ما تابع مشیّت الهى است، جاى اعتراض باقى نمىگذارد.»
دامادش که چندان از خودش جوانتر نبود و قیافه سیهچردهاى داشت، دستى به ریش خود کشید و اظهار داشت:
ـ «عمر بشر دست خداست ولى نفرین آدم بدخواه را هم نباید دست کم گرفت!»
حاکم شرع در تایید سخن دامادش افزود: «آخرین حکمى که قبل از شروع ماه مقدس رمضان صادر کردم، مربوط به دکتر شیخ الاسلامزاده بود. خانوادهام معتقد است که محتملا نفرین او دامنگیر ما شده و از جانب ما طلب بخشش واجب است!»
حالا فهمیدم که منظور از احضار من به قم چه بوده است. نفس بلندى کشیدم تا خشم سرکشام فروکش بکند و بتوانم عاقلانه از خودمان دفاع بکنم.
ـ «آقایان، شما شوهرم را آن طور که سزاوار است، نمىشناسید. او بدخواه و کینهتوز نیست و به دشمنانش هم نفرین نمىکند. من هم اهل نفرین نیستم و فقط بعد از حُکم بىدادگرانه شوهرم نسبت به کائنات بدبین شدم و کفر گفتم.»
داماد گیلانى زبان به اعتراض گشود: «همشیره، شما نباید کفر بگویید. دکتر شیخ الاسلامزاده مقصّر بود. او شغل شریف طبابت را ول کرد تا به طاغوت خدمت بکند. کفر شما معصیت کبیره است. استغفرالله بگویید!»
حاکم شرع میانجى شد.
ـ «از حق نباید گذشت. دکتر شیخالاسلامزاده واقعاً طبیب حاذقى است و از این طریق مصدر خدمات موثّرى بوده، در بهدارى اوین هم شبانهروز با صمیمیّت طبابت مىکند. فعالیت او نه تنها شامل افراد زندانى مىشود، بلکه شامل برادران پاسدار هم هست. به همت او وضع درمانگاه خیلى پیشرفت کرده و سبب رضایت خاطر ما شده است.»
سپس به طرف من برگشت و ادامه داد: «همشیره، همسر شما انسان شریفى است. قدرش را بدانید!»
شگفتا! درست پنج هفته بعد از آن که حاکم شرع شوهرم را به عنوان «مفسد فى الارض» به حبس ابد محکوم کرده بود، از او مثل یک قهرمان ستایش مىکرد!
مستخدم دوباره چاى آورد و چراغ اتاق را روشن کرد و رفت. من از پنجره به آسمان کبود شامگاهى نگاه کردم و حدس زدم که هواپیماى حامل بابک باید به پاریس رسیده باشد. کسى نمىتوانست به او آزار برساند.
ناگهان میل شدیدى در من بیدار شد که در باره شوهرم با این مُجریان قانون صحبت بکنم و باطن نیک او را به آنها بشناسانم. چادرم را به دورم کشیدم و با شور بىسابقهاى به بازگو کردن قصه زندگیمان مشغول شدم. از آشنایى و ازدواجم با شجاع، از آرمانهاى اجتماعیمان، از سالهاى اقامت و تحصیل در آمریکا و از بازگشتمان به ایران و تلاش براى معاش سخن گفتم. سپس صحبت را از طبابت خصوصى شوهرم به تاسیس سازمان توان بخشى کشاندم، و به عواملى که به شرکت او در کابینههاى هویدا و آموزگار و سرانجام حبس او منجر شد، اشاره کردم. صادقانه از حس جاهطلبى شجاع که آغشته از اشتیاق شدید او به خدمت خلق بود، تعریف کردم. از کارشکنىهاى دربار و سازمان امنیت شمّهاى شرح دادم. چنان صمیمانه سخن مىگفتم که گویى با دوستان قدیمى به صحبت نشستهام. آیتالله و دامادش با علاقه به من گوش مىدادند. زمان و مکان را فراموش کرده بودم و هر چه دل تنگم آرزو داشت، بى پروا به زبان مىآوردم. خودم را زنى در محضر دو مرد نامحرم نمىدیدم. دادخواهى در محضر حاکمان شرع بودم. نمىدانم چند ساعت بدون وقفه درد دل کردم. دهانم خشک شده بود و گلویم مىسوخت. جرعهاى آب نوشیدم و کلامم را این طور خاتمه دادم:
ـ «زندگى ما با زندگى شما تفاوت داشت: ما در فرنگستان تحصیل کردیم؛ به طبقه بالا تعلق داشتیم و برخلاف شما اهل تعبّد نبودیم. على رغم این تفاوتهاى ظاهرى، ما هم مثل شما افراد شریفى بودیم که به حفظ قانون و رعایت اخلاق اهمیت مىدادیم. ما سزاوار ظلم و بدنامى و تاراج نبودیم.»
خاموش شدم و چادرم را که از سرم افتاده بود، مرتب کردم. آیتالله گیلانى سرفهاى کرد. دامادش به بازى با تسبیح مشغول شد. در همین موقع مستخدم با سفره شام وارد شد. حاکم شرع رو به من کرد: «همشیره، یک لقمه شام با ما صرف بکنید!»
هیچ کدام از ما سه نفر اشتهایى به غذا نداشت. پس از صرف اندکى شام، میزبان، یعنى آیتالله گیلانى، دستهاى خود را به یکدیگر مالید و با تانّى شروع به سخن کرد.
ـ «همشیره، انقلاب ما یک انقلاب اسلامى و ملاک قضاوت ما قرآن کریم است. هر حکمى که دادهایم بر مبناى شریعت اسلام بوده است. در دوران محمّدرضا دین و قرآن را زیر پا گذاشتند و ظلم را از حدّ گذراندند. مال و جان و ناموس مردم پشیزى ارزش نداشت. تصدیق مىکنید؟»
جواب دادم: «از سلطنت که ذاتاً متعدّى است، انتظار مردمدارى نمىرود، ولى حساب انقلاب جداست. انقلاب ما براى ایجاد برابرى و برادرى صورت گرفت نه براى اجحاف. بر فرض که شوهرم گناهکار است، من و پسرم مرتکب چه گناهى شده بودیم که از خانه خودمان بیرونمان کردند؟ کار تهدید کمیته به جایى رسید که مجبور شدم فرزندم را از ایران دور بکنم تا در امان باشد. از برکت انقلاب براى من نه خانه مانده است نه خانواده!»
خطى بر چهره آرام مرد افتاد، پرسید: «همشیره، حالا کجا اقامت دارید؟»
ـ «سربار اقوامم شدهام.»
مرد معمّم آه کوتاهى کشید و دوباره پرسید: «خانه مسکونى شما متعلق به شوهرتان بود؟»
جواب دادم: «زمینش را پدرم به من داده بود. ساختمان آن را قریب ده سال قبل با درآمد طبابت شوهرم بنا کردیم.»
حاکم شرع دستى به عمامه خود کشید و گفت: «من به عنوان یک مسلمان متعهد نمىتوانم شاهد بىخانمانى شما باشم. همشیره، نامهاى به امام خمینى مرقوم دارید تا فردا که به حضورشان مىروم، از طرف شما بدهم و تقاضاى مساعدت بکنم. فهرستى هم از اثاث منزلتان که مصادره شد براى شخص خود من بفرستید تا در مورد استرداد آنها هم اقدام بکنیم. فعلا تا روشن شدن وضعتان، همین جا در بالاخانه مهمان عزیز ما باشید.»
باورم نمىشد که مقامى که دستور مصادره اموال ما را صادر کرده بود، حالا خانه خود را به من تقدیم مىکرد!
مودّبانه دعوت میزبان را رد کردم.
ـ «متشکرم ولى اگر امشب به تهران برنگردم، مادرم از نگرانى دیوانه مىشود.»
حاکم شرع قلم و کاغذى به من داد و با کمک او نامه کوتاهى خطاب به آیتالله خمینى نوشتم و استدعاى استرداد خانهمان را کردم. بعد از جا بلند شدم تا مرخص بشوم. حاکم شرع با علاقمندى پرسید:
ـ «همشیره، این وقت شب چطور به تهران برمىگردید؟»
یک دفعه یاد راننده بیچاره افتادم که در خیابان منتظرم بود. با عجله جواب دادم:
ـ «دوستى در اتومبیل انتظارم را مىکشد. به علاوه خداوند خودش مرا حفظ مىکند!»
حاکم شرع براى نخستین بار تبسّم کرد.
ـ «همشیره، پس از فوت فرزندم، قصد داشتم با رخصت امام خمینى در نجف در جوار حضرت امیرالمومنین متحصّن بشوم. ولى حالا به شما قول مىدهم که در همین مقام بمانم تا شوهر شما را آزاد بکنم. هنوز محاکمه ایشان در اذهان مردم تازه است وتجدید محاکمه و یا عفو مصلحتآمیز نیست.»
از او تشکر کردم و به سرعت خارج شدم. راننده پشت رل خوابش برده بود. بیدارش کردم و عازم تهران شدیم. من تا ابد محبت بىشائبه این دوست را فراموش نمىکنم.
سه روز بعد، حاکم شرع به قول خود وفا کرد و شخصاً به من تلفن زد.
ـ «همشیره، امام خمینى درخواست شما را لبیک گفتند! ان شاءالله منزل مبارک است. از کمیته براى تحویل آن با شما تماس مىگیرند. خدا نگهدارتان باشد!»
حدس مىزدم که آن شب حاکم شرع با وجدان آسودهترى به بستر مىرفت.
منبع: خبرآنلاین به نقل از روزنامه جمهوری اسلامی 1394/4/1