روایت یک شاهد عینی از فاجعه سینما رکس آبادان
روایت سیدکریم حجازی، مسئول بنیاد شهید آبادان در دوران جنگ، از آتشسوزی سینما رکس آبادان که در کتاب آبادان لین یک (نشر مرز و بوم) منتشر شده است:
حدود ساعت ۹ شب بود که دیدم مردم روبهروی سینما جمع شدهاند. دقت که کردم، دیدم توی سینما آتش گرفته و مردم هراسان آنجا ایستاده بودند. عدهای سعی میکردند شیرهای آب آتشنشانی را که چندتا دوروبر سینما بودند، باز کنند؛ ولی عجیب بود که هیچکدام از شیرهای آتشنشانی آب نداشتند! وقتی هم تانکرهای آتشنشانی از راه رسیدند، هیچکدام آب نداشتند! عدهای از مردم هم تلاش میکردند که در آهنی سینما را باز کنند؛ اما هر کس جلو میرفت، توسط افسران و مأموران شهربانی با باتوم و مشت و لگد به عقب فرستاده میشدند. آنجا پنج تا افسر ایستاده بود: یکیشان بهمن نسیم بود که قهرمان شنا بود؛ یکی دیگرشان سرهنگ آلآقا بود و چند نفر دیگر که آنها را نشناختم. چند تا مأمور پلیس هم بودند که از افسران دستور میگرفتند و نمیگذاشتند کسی به سینما نزدیک بشود.
دود و آتش غلیظی از در و پنجرههای طبقه همکف و طبقه دوم برخاسته بود و صدای شیون و فریاد با فریادهای مردمی که در بیرون سینما جمع شده بودند، چنان قاطی شده بود که معلوم نبود این همه سروصدا از کجا بلند شده! بوی سوختنی تهوعآور و وحشتناک در همه اطراف سینما پیچیده بود و حال آدم را به هم میزد. آنجا روبهروی سینما کسانی بودند که فشار میآوردند تا در بزرگ و آهنی سینما را باز کنند. صدای جیغ و ضجه و شیون از داخل و بیرون سینما هر لحظه بلندتر میشد. عدهای از مردم که در حال خفگی بودند، از داخل سینما از پنجره طبقه دوم، خودشان را توی کوچه روبهروی اداره دارایی انداختند که یکیدو نفرشان دست و پایشان شکست. این عده بلافاصله توسط مأموران شهربانی دستگیر شدند!
من بلافاصله قاطی چند نفری شدم که تلاش میکردند از در پشتی سینما خودشان را به داخل برسانند. رفتیم؛ ولی پاسبانها آنجا را هم محاصره کرده بودند و نمیگذاشتند کسی به در عقبی سینما نزدیک بشود. مردم که این وضع را دیدند بالاخره با فشار زیاد یک پله آوردند و از طرف خیابان امیری که پنجره نداشت، بالا رفتند و سعی کردند لبه دیوار را بشکنند. به هر جانکندنى بود، دیوار را شکستند. بعد بنا کردند به بالا رفتن از این پله. من آن پایین به کسانی که بالاتر از همه روی پله بودند، نگاه میکردم. دیدم آنهایی که بالا هستند، توی سرشان میزنند و گریه میکنند. حال ما دل توی دلمان نبود که چه خبر است.
فریاد مردم از مقابل سینما بلندتر شده بود، دویدم آمدم روبهروی سینما ایستادم. آنجا جوانی ایستاده بود که از همه بیشتر جوش و خروش داشت. او را میشناختم. اسمش على محمدی بود که بعدها توی جنگ شهید شد. دیدم رفت و خیلی زود سوار بر یک ماشین بامو آمد. میخواست با ماشین به در سینما بکوبد تا مردم را بشود نجات داد. در کمال ناباوری، عدهای از مأموران شهربانی جلوی ماشینش را سد کردند و درحالیکه کتکش میزدند، او را کشانکشان بردند. چند دقیقه بعد على محمدی توانسته بود از دست مأموران فرار کند و دوباره خودش را به سینما برساند.
حالا از نیمهشب گذشته بود و صدای ضجهها از داخل سینما رو به خاموشی گذاشته بود. بوی روغن و گوشت سوخته با بوی سوختگی چوب و آهن طوری قاطی شده بود که حال آدم را به هم میزد. ساعت حدود ۱:۳٠ تا ۲ سحرگاه بود که دیگر هیچ صدایی از داخل سینما به گوش نمیرسید. یک عدهای یک پله نردبان بزرگ آوردند و از کنار یکی از خانهها سعی کردند خودشان را به بالا برسانند اما هیچ راهی برای ورود از آن قسمت نبود. على محمدی چند دقیقهای غیبش زد و وقتی که آمد، مقدار زیادی پلاستیک و چکمههای ساقبلند آورده بود. او مردم را توجیه میکرد و ما پلاستیکها را در اندازههای یک مترونیم تا دومتری بریدیم و چکمهها را هم به پایمان کردیم. تعدادی از ما از همان نردبان بالا رفتیم و از دیواری که تخریب شده بود، وارد طبقه بالا و سالن سینما شدیم. باید به داخل سینما میرفتیم. مأموران شهربانی خود را از مقابل در سینما کنار کشیده بودند و مردم بالاخره با رفتن مأموران، قفل در را شکستند.
ما وارد محل کشتار شده بودیم. پاهای چکمهپوشمان تا زانو توی روغن فرو رفت؛ روغن تن آدمهایی که سوخته بودند! تعداد زیادی از مردم روی صندلیهای سوخته که اینک فقط اسکلتی فلزی از آنها باقی مانده بود، پیش از اینکه فرصت گریز بیابند، سوخته بودند؛ درست مثل مجسمههای خانه اشباح! از جسدهای توی سالن اصلی چیزی باقی نمانده بود که سالم باشد؛ همه مثل شمع آب شده بودند. اینها را دست نزدیم. آمدیم سراغ اجسادی که توی راهرو و راهپلهها روی هم انبار شده بودند. این اجساد سالم بودند. آنها را آوردیم بیرون. بعدش نوبت اجساد کاملا جزغالهشده داخل سالن اصلی رسید. آنها را داخل پلاستیک میگذاشتیم و سعی میکردیم هر تکه جسد را از جسد دیگر جدا بگذاریم.
تا سحر اجساد را بیرون آوردیم. بعد، از زور خستگی و فشار احساس کردم الان است که از پا بیفتم. صبح که از خواب بیدار شدم، نفهمیدم چطوری خودم را به قبرستان رساندم. وقتی وارد محوطه قبرها شدیم، قیامتی بود. عدهای شعار میدادند «مرگ بر خمینی» و «خمینی باید بسوزه». ما دیدیم که وضعیت خیلی ناجور است به این نتیجه رسیدیم که باید شعارهای انحرافی را تغییر بدهیم. یکی یکی وارد جمعیت شدیم، گفتم: «شاه باید بسوزه»، «رزمی باید بسوزه». در عرض چند دقیقه جو برگشت و در سرتاسر خاکستان همین شعارها تکرار شد. تیمسار رزمی با درجه سرهنگی رئیس شهربانی قم بود. وقتی کشتار ۱۹دی قم را انجام داد، به او درجه سرتیپی دادند و او را راهی آبادان کردند. دوتا ساواکی هم از تهران آمده بودند که اسمشان یادم نیست. آن دو در جریان دادگاه سینما رکس که بعد از انقلاب رخ داد، اعدام شدند. رزمی هم که عامل اصلی فاجعه بود، به آمریکا فرار کرد.
جسدهایی که شناسایی شده بودند را در قبرهای جداگانه گذاشتند. اما برای اجسادی که سوخته و به انبوهی خاکستر تبدیل شده بودند، چه کار میتوانستیم کنیم؟! همه را روی یک تخته بزرگ گذاشتند و در یک محوطه بهشکل یک گور دستهجمعی به خاک سپردند. واقعیت این بود که چهار نفر که فریب خورده ساواک بودند و اتفاقا بعضی خانوادههای مذهبی هم داشتند دست به این جنایت زده بودند. ولی فکر اصلی که پشت قضیه بود، فکر شیطانی ساواک بود. از این چهار نفر، سه نفرشان در آتش سوخت. یکی از آنها تکبعلیزاده بود که خودش را توانست از پنجره به داخل کوچه بیندازد. تکبعلیزاده در دادگاه به این کار اعتراف کرد و اعدام شد.
ساواک از لحاظ مالی به اینها کمک کرده بود و نحوه کار را بهشان گفته بود. ساواک به آنها اطمینان داده بود که نجات پیدا میکنند. بعد از انقلاب که اینها دستگیر شده بودند، مسئولیت رسیدگی به خانوادههای شهدای سینما رکس به من محول شده بود. خودم توی زندان رفتم و با تکبعلیزاده حرف زدم و او تمام ماجرایی را که خلاصهاش را عرض کردم، به من گفت. ساواک برای اینکه جریان این فاجعه را به گردن مذهبیون بیندازد، سناریوی ظریفی را تهیه کرده بود. این چهارنفر را بعد از اینکه توجیه کرده بود، برده بود اصفهان پیش آیتالله طاهری اصفهانی که دیداری داشته باشند. از این دیدار هم فیلم تهیه کرده بود که این فیلم هم جزو مدارک دادگاه سینما رکس بود.
لطفاً داااااستان رو کمی واقعی تر دوباره بنویس،
جسدهای خاکستر شده ولی روغن تا زااااانو باقی مانده؟!!!!
مرگ بر کسانی که برای رسیدن به هدف از هیچ جنایتی رو گردان نیستند