سحری؛ ماه رمضان در خاطرات آزادگان (2)
خاطرهای از سیدعباس حسینی، اردوگاه موصل3:
بلندگوی اعلام گفت: آماده باشید. با چوب، محکم پشت در میزدند و با فریاد آماده باشید سرباز عراقی، آن کسی که نوبتش بود، پشت در میایستاد و ظرف غذا را برمیداشت تا با باز شدن در برای گرفتن سحری بیرون بپرد.
آن شب نوبت یکی از بچهها بود که از قضا خیلی هم خوابش میآمد، گفتیم: «اگه خوابت میاد، ما غذا میگیریم.» در حالیکه سعی میکرد چشمهایش را باز نگه دارد و بدن شل و وارفتهاش را جمع و جور کند با صدای خفهای گفت: «نه، میخوام ستارهها رو ببینم.» صدای تلق و تولوق بلند شد و سرباز، در آسایشگاه را باز کرد. او سریع ظرف را برداشت و شروع کرد به دویدن. سرباز عراقی متعجبانه نگاهی به ما انداخت و گفت: «این کجا میره؟» و بعد به طرف او رفت و سیلی محکمی توی گوشش زد و گفت: «کجا میری؟
میخوام غذا بگیرم.
پس ظرفت کجاست؟»
و او که با سیلی سرباز، تازه از خواب بیدار شده بود، نگاهی به آن چیزی که در دستش بود انداخت و خودش هم خندهاش گرفت. آنقدر هول کرده بود که توی عالم خواب و بیداری، پشتی را به جای ظرف غذا برداشته بود.
منبع: تاریخ شفاهی ایران