شکنجه های دردناک سعید سردشتی به دست کومله

امیر سعیدزاده، با نام مستعار سعید سردشتی، از اسرا و جانبازان دفاع مقدس بود که ۲۹ دی ماه امسال در بستر بیماری ناشی از جراحات جنگ به شهادت رسید. به یاد او خاطره شکنجه هایی را که توسط کومله متحمل شد منتشر می کنیم (سایر خاطرات امیر سعیدزاده را اینجا بخوانید):

چند روز بعد، صدایم می کنند و داخل اتاقی برده و چشمانم را می بندند. چها نفر با قنداق و لگد و چوب به جانم می افتند و آنقدر می زنند تا از هوش می روم. روی زمین می غلتم و جلوی پای دیگری می افتم. به دامن طرف مقابل افتاده و کابل به تنم می خورد و می پیچم و فریاد می کشم. ولی صدایم به جایی نمی رسد. دیمی می زنند و فقط می گویند «بگو،این پول را برای کی آوردی؟»
وقتی به هوش می آیم می بینم سر و ته آویزانم و آب روی صورتم می پاشند. پاهایم را به پنکه سقفی بسته اند و سرم تا نزدیک کف زمین رسیده است. همین که می بینند به هوش آمده ام، کلید پنکه را روشن می کنند و پاهای بسته ام به پره های پنکه به سرعت برق و باد می چرخد و آویزان و سروته به دور خودم می چرخم و حالم به هم می خورد و استفراغ می کنم. دوباره سوالاتشان را از سر می گیرند.
– بگو ،برای چی آمدی؟ با کی آمدی؟ چه کار داشتی؟ کیا برای دولت کار می کنند؟
نام افرادی را می برم که آنها هم می شناسند. می گویم «شهاب، رسول فرمانده سپاه.»
– خوب اینا رو مام می شناسیم. بقیه رو بگو. صد هزار تومان پول کمی نیس. کی بهت داده؟ برای چی دادن؟ می خواستی باهاش چه کار کنی؟ قرار بود به کی بدی؟
– پس انداز خودمه. جوشکارم، آرایشگرم، درآمدم خوبه. مال خودمه، آمدم زمین بخرم.
پیرمردی به سراغم می آید و همین طور دیمی می زند و می گوید: «بگو کی جاشه؟ کی با دولت کار می کنه؟»
عصبانی می شوم و می گویم: «من جاشم. پدرم جاشه، مادرم جاشه. همه جاشن و برای دولت کار می کنن. بابا دست از سرم بردارین. کل ایران جاشه.»
وقتی از شکنجه خسته می شود، دستم را باز می کند و صورتم را می بوسد. از مقاومتم خوشش آمده و رفتارش محترمانه و دلسوزانه می شود و می گوید: «چرا این همه سختی و عذاب را تحمل می کنی؟»
– آخه من کاره ای نیستم. اطلاعاتی ندارم بگم. همه مردم جاشن و با دولت همکارن. اگه می تونین برین همه مردم را دستگیر کنین و بکشین. کاری علیه شما نکردم. عقیده ای دارم که مال خودمه و برام محترمه. همون جور که عقیده تو برات محترمه. چرا می خواین به من انگ جاسوسی و اتهام خود فروشی بزنین؟
دست و پایم را باز می کند و یک هفته درد و رنج می کشم و نمیتوانم راحت نفس بکشم. دستشویی رفتن برایم ناممکن شده و به گمانم دنده هایم شکسته و نفسم را بریده است. زخم هایم عفونت کرده و بوی تعفن کرفته است. خودم هم تحمل بوی زننده عفونت را ندارم. هم اتاقی هایم زجر می کشند و حالشان به هم می خورد. با چای و ادرار زخمهایم را شستشو می دهم و مثلا ضد عفونی می کنم!
ملا عظیمی دعایی می خواند و آب دهانش را روی زخم هایم می مالد. چند روز نمی گذرد که آب دهان ملا عظیمی عفونت ها را خشک کرده و زخم ها رو به بهبودی می گذارند. دوام می آورم و بعد از دو سه هفته حالم خوب شده و بلند می شوم.

منبع: [restrict] عصرهای کریسکان، کیانوش گلزار راغب، سوره مهر، تلخیص صص ۶۱-۶۳
[/restrict]

تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۳۰ دی، ۱۴۰۰ ۳:۰۳ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *