خاطره زبان آموزی آیت الله خامنه ای

یکی از روزهای اواسط زمستان 55، حاج‌آقا نیری پس از اتمام کلاس، بر اساس شناختی که از من پیدا کرده بود و اطلاعی که از توانایی‌ام در تدریس زبان انگلیسی داشت، گفت: «یکی از دوستان خوب ما نیاز به آموزش زبان انگلیسی دارند. بنده نظرم اینه که شما مسئولیت تدریس رو به عهده بگیری.»
– چشم حاج‌آقا! ایشون کی هستن؟
– نویسنده همون کتابِ «گفتاری در باب صبر» که خوندیم.
– آقای حسینی خامنه‌ای؟
– بله! ایشون یکی از روحانیون روشنفکر، مجاهد و زندون کشیده هستن. سید بزرگواری‌ان. توفیقیه که نصیب شما شده.
… چند روز بعد، سوار بر ماشین استاد، از خیابانی معروف به خیابان خاکی وارد کوچه پهنی شدیم که انتهایش به کوچه باریکی وصل می‌شد. ماشین را ابتدای کوچه، پشت یک فولکسِ آبی رنگ پارک کرده و پیاده شدیم.
– آقای نوروزی! این فولکس رو می‌بینی؟
– بله! چطور مگه؟
– این ماشین آقای خامنه‌ایه.
انتهای کوچه پهن و ابتدای کوچه باریک، زنگ در کوچکی را به صدا درآوردیم. پس از چند لحظه در باز شد. در چارچوب در، قیافه مهربان و دوست‌داشتنی روحانی سید بلندقدی نمایان شد که ما را به ورود به منزل دعوت می‌کرد. با اصرار استاد [نیری]، اول ایشان و بعد ما وارد اتاق شدیم. کف اتاق با چند تخته گلیم تمیز، مفروش بود و اطراف اتاق، قفسه‌هایی پر از کتاب گذاشته بودند…. پس از احوال‌پرسی گرم و صمیمانه‌ی حاج آقا و معارفه‌ای که صورت گرفت، با استکان‌هایی از چای، از ما پذیرایی شد.
… فضای اتاق، معنوی بود. همه اسباب و وسایل، ساده و بی پیرایه بودند… پس از گذاشتن چای دوم جلوی ما، پرسید:
-آقای قنبری رو میشناسین؟
– بله! تو انگلستان با ایشون آشنا شدم. الانم جای بنده منتقل شدن کیش. ایشون ارشدتر از من هستن. قبل از ما تو انگلستان دوره دیدن.
– بنده مدتی ایشون روبه زحمت انداختم، مختصری انگلیسی خوندیم. اما هنوز مبتدیِ مبتدی هستم. انشاءالله در محضر شما بتونیم انگلیسی رو یاد بگیریم.
… جلسه ی معارفه، یک ساعتی طول کشید. قرار شد هفته‌ای دو جلسه و هرجلسه یک ساعت، با ایشان انگلیسی کار کنم و هر جلسه، روزِ جلسه بعدی را مشخص کنیم. گفت‌و‌گو که به اینجا رسید، فهمیدیم حاج آقا با کس دیگری قرار ملاقات دارند…
کتابی که برای تدریس زبان انگلیسی انتخاب کردم، جلد دوم از مجموعه کتاب های «New Concept English» تحت عنوان «Practice And Progress» بود. جلسات به خوبی شروع شدند و با نظم خاصی پیش می رفتند. سر موقع وارد منزل حاج آقا می شدم و ورودم هم زمان با خروج یک نفر یا نفراتی بود که قبل از من جلسه داشتند. درست پس از یک ساعت، زنگِ در به صدا درمی آمد و من مجبور می‌شدم خداحافظی کنم. چند جلسه‌ای به این صورت گذشت حاج آقا در فراگیری زبان جدّی بود و جدیت ایشان مرا در تدریسِ هرچه بهتر، تشویق می کرد… تمرینات منظم و مرتب ایشان، خط انگلیسی‌اش را زیبا کرده بود. از لحاظ روخوانی و صحبت هم رو به پیشرفت بود.
منبع: کتاب همافر،خاطرات شفاهی مهدی نوروزی، تهران، انتشارات سوره مهر، 1393، صفحه 169 الی 191

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۲۵ خرداد، ۱۳۹۵ ۱:۰۹ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات فرهنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *