خاطره منتشر نشده ای از سرنوشت حاج احمد متوسلیان

حمید داوودآبادی، محقق و نویسنده کتاب کمین جولای 82 که به سرنوشت 4 دیپلمات ایرانی در لبنان می پردازد، در صفحه تلگرام اش نوشت:

نمی دانم چرا حسی مرا به دنبال سرنوشت حاج احمد و دوستانش می کشید. غیرت دینی و ایرانی؟ نمی دانم. عشق و ایمان به فرمانده ای که اصلا ندیدیه بودمش؟ نمی دانم. هر چه بود، باعث شد تا هر از چند گاه، کار و زندگی را وابگذارم، مبلغی قرض کنم و با هزینه شخصی بروم لبنان تا ببینم حاج احمد چی شده!
زمستان 1377 برای چندمین بار راهی سوریه و لبنان شدم. مثل همیشه با هزینه شخصی و از همه مهمتر، شدیدا مراقب از اینکه برخی افراد و واحدها متوجه نشوند به لبنان آمده ام تا گیر ندهند و کارم را سخت یا ناموفق نکنند! درست مثل عملیات شناسایی در خطوط دشمن در جبهه!
در سوریه با حجت الاسلام “اختری” چند ساعتی مصاحبه کردیم.
در لبنان هم با حجت الاسلام “سیدحسن نصرالله” دبیرکل حزب الله گفت وگو کردیم.
حرفهای عجیبی زده شد. غالب آنها مبنی بر شهادتشان بود. آن روزها هیچ تریبون و نشریه ای برای انتشار مصاحبه ها نداشتم.
(سال 1380 که مجله فکه منتشر شد، شروع کردم به انتشار مصاحبه ها درباره گروگانهای ایرانی. کتاب کمین جولای 82: تاریخ خرداد و تیر 1380)
سال 1378 همراه دو تا از دوستان، جلسه ای با یکی از مقامات بالای کشوری داشتیم. در آن جا قضیه “روبرت مارون حاتم” معروف به کبرا را بازگو کردم و این که رد او را در بیروت زده بودم. لبخندی زد و گفت:
“من با کبرا صحبت کردم.”
با تعجب گفتم: پس پیداش کردید؟
که گفت:
“نه. یکی دو سال بعد از گروگانگیری حاج احمد، در بیروت، بچه ها کبرا رو پیدا کردند و آوردنش پیش من. مجبور شد اصل قضیه رو تعریف کنه. حرفهای عجیبی زد.”
اشتیاقم را که دید، از نگاهش فهمیدم حرفهای خوشایندی نزده است. با اصرار پرسیدم که کبرا به شما چی گفت؟ که ادامه داد:
“کبرا گفت: ما اصلا اونا رو نمی شناختیم. اون روز سیصد چهارصد نفر مسلمون رو دستگیر کرده و کشته بودیم. ماشین آنها که به حاجز برباره رسید، جلوش رو گرفتیم. ساعتی معطلشون کردیم. یکی از اونا از ماشین اومد پایین و درحالی که کارت دیپلماتیک در دست داشت، اومد طرف ما. خندیدیم و او را به زور سوار ماشین کردیم و گفتیم که باید منتظر بمانید.
چند دقیقه ای نگذشت که یکی از آن چهار نفر که فکر کنم پیراهن سفید تنش بود و بینی اش شکسته بود، با عصبانیت از ماشین پیاده شد و آمد طرف من. ناگهان احساس خطر کردم. تا نزدیکم شد، کُلت کبرای خودم را از کمر کشیدم و گلوله ای در صورتش خالی کردم …”

منبع: کانال تلگرام حمید داوودآبادی

تاریخ درج مطلب: سه شنبه، ۱۳ تیر، ۱۳۹۶ ۱:۵۹ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات شهدا و دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *