خاطره منوچهر احترامی از گل آقا؛ دعوا بر سر مجله

دستی از پشت، آستین بالازده پیراهن مرا گرفت و صدایی از حوالی انتهای دست گفت: ناهار حاضر است.صدای صابری بود، تابستان بود، دفتر مؤسسه گل‌آقا بود و صدای مؤذن‌زاده اردبیلی بود و درست اَنگ ظهر بود. رفته بودم که مطالبم را به منشی، مسؤول تحریریه، نمونه‌خوان، وردست، دفتردار، مدیر داخلی یا هرکس دیگری که دم دست باشد،‌ تحویل بدهم و برهم؛ شیوه‌ای که در این چهل و یکی ـ دو سال اخیر (به‌جز یک مورد که دم به تله داده‌ام و سخت پشیمانم) همواره نصب‌العین خود قرار داده‌ام و نگذاشته‌ام که عشق پشت میزنشینی در مؤسسات مطبوعاتی بر نفس امّاره‌ام غلبه کند و مرا به کنج اعتکاف بکشاند و بنشاند.گفتم: دیروقت است، باید به اداره بروم، به کار اداره که نمی‌رسم، لااقل به ناهار اداره برسم.
گفت: کار را ول کن، ناهار را ول کن، به ما برس. با صمیمیت گفت، و با لهجه گفت. هر وقت با صمیمیت صحبت می‌کرد، با لهجه صحبت می‌کرد. یا شاید با من چنین بود. من دوست دارم، چنین تصور کنم، به کسی مربوط نیست. وا دادم و ساکت ماندم. با هم به طبقه پایین سرازیر شدیم. ضیافت دیزی بود و بوی آبگوشت بود و نان سنگک کنجدزده سوبسیددار بود و لشکری از دست‌به‌قلمان جوان، مسلح به قاشق و چنگال و دندان و اشتهای فراوان و در آن میان، پیر و پاتال فقط خودم بودم و خودش. من آمارگیرم. همه چیز را می‌شمرم. جوانها را شمردم، سی و نه نفر بودند، دور میز رده بسته و گوش تا گوش نشسته، و از همدندانهای ما، پورثانی و گویا و شاپور و گلستانی و پاک‌شیر و ضیایی و عربانی و کیمیاگر و صلاحی و ناطقیان (معتضدی) و بسیاری دیگر که اکنون نیمی هستند و نیمی نیستند، احدی در آن جمع حاضر نبود. گفتم: در میان این چهل تنی که من می‌بینم، جز خودم و خودت چهره آشنا نمی‌بینم.منوچهر احترامی
گفت: چه اشکالی دارد؟ گفتم: یک روزنامه 16 صفحه‌ای و این همه کارمند؟ گفت (و با لهجه گفت): پسر خوب! اینجا فقط دفتر مجله نیست. اینجا یک مؤسسه فرهنگی است. بحث فنی‌مان درگرفت و هر دو به یاد دوران دانشجویی در دانشکده حقوق، رگهای گردن را به حجت قوی کردیم و در پی به کرسی نشاندن حرفمان برآمدیم. صابری دوست داشت که گل‌آقا به عنوان یک مؤسسه فرهنگی بعد از او باقی بماند و من خامی می‌کردم و نظریه می‌دادم که گل‌آقا نتوانسته است از زیر سنگینی بار شخصیت حقیقی او خودش را خلاص کند و به عنوان یک شخصیت حقوقی جلوه‌گر شود. هر دو حرف یکدیگر را می‌فهمیدیم و هر دو زیر بار نمی‌رفتیم. هنگامی که تنور شکم به وجه احسن تافته شد و بوی خوش گوشت‌کوبیده در رگهای ما جاری گشت، من برخاستم و به سوی اداره رهسپار شدم. در تنهایی عقلم سر جایش آمد و با خود اندیشیدم: چرا که نه؟ در هیچ جای دنیا، ساختمانی را که کسی می‌سازد، اگر عیب و ایرادی نداشته باشد، بعد از او خراب نمی‌کنند. گل‌آقا یک سازه فرهنگی است. باید بماند و تقویت شود و با روز جلو بیاید.
آن روز چنین اندیشیدم و امروز نیز چنین می‌اندیشم.
منبع: کانال رسمی تلگرام موسسه گل آقا، https://telegram.me/golaghaofficial

تاریخ درج مطلب: شنبه، ۶ شهریور، ۱۳۹۵ ۱:۴۱ ب.ظ

دسته بندی: خاطرات فرهنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *